قبل از تولد شهید یوسف هاتف، به مادرش در عالم خواب خبر داده بودند که او در آینده با کشته شدن در راه خدا از دنیا خواهد رفت.
شهدای ایران: مادر شهیدان یوسف و حبیب هاتف در خاطره ای که در کتاب
«لحظه های آسمانی» (دفتر اول) نگارش شده، می گوید: قبل از تولد فرزند
شهیدم یوسف شبی در خواب دیدم فرزندی را به دنیا آورده ام اما نمی دانستم
پسر است یا دختر چنین به نظر می رسید این بچه تازه متولد شده سر در بدن
ندارد ولی زنده است. بسیار مضطرب و پریشان بودم که چرا بچه ام ناقص به دنیا
آمده است در همین حال نگران خانم سیده ای نورانی را بالای سرم مشاهده کردم
او نوزاد را با دست مبارک خود گرفته و لباس سفیدی حریری را به تن او
پوشانیده بود.
سپس با تبسم بچه را به آغوش من داد و گفت: این بچه امانتی ما پیش شماست و رفتنش از دنیا در راه خدا خواهد بود.
لحن کلام روحانی آن بانوی بزرگوار در اعماق جانم طنین افکند و در همان حال از خواب بیدار شدم.
سه روز بعد از این خواب یوسف هنگام اذان مغرب در شب اول ماه مبارک رمضان سال 1344 به دنیا آمد.
بعد از گذشت 24 ساعت که از تولد یوسف می گذشت، هنوز نمی دانستم پسر است یا دختر اما با توجه به خوابی که دیده بودم، دو مورد برایم مسلم بود، یکی اینکه فرزندم پسر است و دیگر اینکه بطور طبیعی به دنیا آمده است ولی سومین علامت (امانت بودن او) برایم نامفهوم بود.
آخرین بار که می خواست به جبهه برود، به تعدادی از اعضای فامیل که آن شب در خانه ما میهمان بودند، گفت: شاید این آخرین دیدار من باشد، یک به یک بیایید تا با هم وداع کنیم.
او رفت و به شهادت رسید، این را هم فهمیدم.
بعد از شهادت یوسف شبی دلم خیلی گرفته بود، با حال راز و نیاز یوسف را خطاب قرار دادم و به او گفتم، یوسف به خوابم بیا.
اتفاقا آن شب او را در خواب دیدم، گفت: مادر من سه روز به خواب تو خواهم آمد.
روز سوم که او را در خواب دیدم، به من گفت: دیگر منتظر من نباش چون نخواهم آمد.
سپس با تبسم بچه را به آغوش من داد و گفت: این بچه امانتی ما پیش شماست و رفتنش از دنیا در راه خدا خواهد بود.
لحن کلام روحانی آن بانوی بزرگوار در اعماق جانم طنین افکند و در همان حال از خواب بیدار شدم.
سه روز بعد از این خواب یوسف هنگام اذان مغرب در شب اول ماه مبارک رمضان سال 1344 به دنیا آمد.
بعد از گذشت 24 ساعت که از تولد یوسف می گذشت، هنوز نمی دانستم پسر است یا دختر اما با توجه به خوابی که دیده بودم، دو مورد برایم مسلم بود، یکی اینکه فرزندم پسر است و دیگر اینکه بطور طبیعی به دنیا آمده است ولی سومین علامت (امانت بودن او) برایم نامفهوم بود.
آخرین بار که می خواست به جبهه برود، به تعدادی از اعضای فامیل که آن شب در خانه ما میهمان بودند، گفت: شاید این آخرین دیدار من باشد، یک به یک بیایید تا با هم وداع کنیم.
او رفت و به شهادت رسید، این را هم فهمیدم.
بعد از شهادت یوسف شبی دلم خیلی گرفته بود، با حال راز و نیاز یوسف را خطاب قرار دادم و به او گفتم، یوسف به خوابم بیا.
اتفاقا آن شب او را در خواب دیدم، گفت: مادر من سه روز به خواب تو خواهم آمد.
روز سوم که او را در خواب دیدم، به من گفت: دیگر منتظر من نباش چون نخواهم آمد.