پدرم نه تنها به دنبال من نیامد، بلكه نگذاشته بود فرد دیگری هم دنبال من بیاید! گفته بود خودش راه را پیدا میكند. او باید بفهمد وقتی من گفتم نه، یعنی نه و دیگر نباید لجاجت كند.
به گزارش شهدای ایران، رئیس جمهور در خاطراتش درباره تنبیه شدنش توسط پدرش آورده است: در حالی كه با آمادگی نسبی میخواستم به كلاس سوم بروم، پدرم تصمیم گرفت به زیارت عتبات عالیات در عراق برویم. بنا شد همهی اعضای خانواده، بههمراه مادربزرگم (جدّهی مادری)، با یك خانوادهی دیگر (آقای حاج محمدابراهیم عربی و خانوادهاش) به عراق برویم. برنامه این بود كه در شهریور حركت كنیم، بنابراین در اوایل آبان به ایران بازمیگشتیم و در نتیجه از اواسط آبان وارد مدرسه میشدم.از مقدمات سفر، فقط این بخش را به خاطر دارم كه برای تهیهی گذرنامه در سمنان به منزل یكی از اقوام به نام آقای شكرالله پیوندی (عموی مادرم) رفته بودم. یادم هست یكی از همین عكاسهای سیار كه در خیابانها از مردم عكس میگرفت، به حیاط منزل آقای پیوندی آمد و از ما عكس گرفت. البته همهی مسائل این سفر را به خاطر ندارم. چون من تقریباً هشت سال داشتم، ولی بخشهای مهم آن را كاملاً به یاد دارم.
از نجف نیز حرم حضرت علی(ع) و وادیالسلام و نماز جماعت صحن مطهر حضرت علی(ع) را به یاد دارم. خاطرهی دیگری كه از نجف به یاد دارم این است كه یك روز در نجف به حمام عمومی رفته بودیم. حمامهای آن زمان خزینه داشت كه عمق آنها شاید حدود یكونیم متر بود. پدرم با همراهان نشسته بودند و كیسه میكشیدند و صابون میزدند. من ظرفی برداشتم كه از خزینه آب بردارم. جلوی خزینه كه رسیدم، تصمیم گرفتم به داخل آن بروم. روی پلهی اول رفتم، سپس دوم و سوم و... ناگهان سُر خوردم و افتادم وسط خزینه! ظاهراً در لحظهی سُر خوردن، فریاد كشیدم و كسانی آمدند و من را نجات دادند. اگر متوجه نمیشدند چه بسا در اثر خفگی، از بین رفته بودم.روزی در كاظمین، به بازاری كه نزدیك مسافرخانه بود رفتیم و به یك مغازهی اسباببازی فروشی رسیدیم. در این مغازه، اتوبوس بزرگی توجه من را به خود جلب كرد، از پدرم خواستم كه آن اتوبوس را برایم بخرد. پدرم قبول نكرد. من چند بار اصرار كردم كه باید برایم بخرید، اما پدرم دیگر پاسخ من را نداد. من گفتم: اگر نخرید، من همین جا میمانم. پدرم گفت: همین جا بمان. من همان جا ایستادم و مادرم هر چه اصرار كرد كه من را رها نكنند، پدرم قبول نكرد و گفت: او گفته میایستم، بگذارید بایستد.
بعد همه رفتند و من جلوی همان مغازه حدود شش، هفت دقیقه ایستادم. چون دیدم خبری نشد، كمكم ترس من را فرا گرفت! نگرانی من این بود كه چگونه برگردم و مسافرخانهی خودمان را پیدا كنم. سرانجام در همان مسیری كه خانواده رفته بودند دویدم، ولی اثری از آنها نیافتم. ولذا تلاش كردم از همان راهی كه آمده بودیم، برگردم. خیلی به خودم فشار آوردم تا به یاد آورم از كدام سمت آمده بودیم؟ بالاخره با ترس و لرز از بازار خارج شدم، ولی برایم روشن نبود كه از كدام طرف آمده بودیم.تنها چیزی كه به من امید میداد، گنبد و گلدستهی حرم مطهر كاظمین بود كه فكر كردم اگر مسافرخانه را پیدا نكردم، به سمت صحن بروم. عاقبت نیز به سوی صحن به راه افتادم و از مبدأ صحن مطهر، مسافرخانه را پیدا كردم. وقتی به نزدیك مسافرخانه رسیدم، مادرم را دیدم كه جلوی درب ایستاده و فوِالعاده نگران و ناراحت است. با دیدن من خیلی خوشحال شد. پدرم نه تنها به دنبال من نیامد، بلكه نگذاشته بود فرد دیگری هم دنبال من بیاید! گفته بود خودش راه را پیدا میكند. او باید بفهمد وقتی من گفتم نه، یعنی نه و دیگر نباید لجاجت كند. كاظمین آخرین شهر زیارتیای بود كه در آن توقف كردیم، سپس از طریق قصرشیرین به ایران بازگشتیم.
از نجف نیز حرم حضرت علی(ع) و وادیالسلام و نماز جماعت صحن مطهر حضرت علی(ع) را به یاد دارم. خاطرهی دیگری كه از نجف به یاد دارم این است كه یك روز در نجف به حمام عمومی رفته بودیم. حمامهای آن زمان خزینه داشت كه عمق آنها شاید حدود یكونیم متر بود. پدرم با همراهان نشسته بودند و كیسه میكشیدند و صابون میزدند. من ظرفی برداشتم كه از خزینه آب بردارم. جلوی خزینه كه رسیدم، تصمیم گرفتم به داخل آن بروم. روی پلهی اول رفتم، سپس دوم و سوم و... ناگهان سُر خوردم و افتادم وسط خزینه! ظاهراً در لحظهی سُر خوردن، فریاد كشیدم و كسانی آمدند و من را نجات دادند. اگر متوجه نمیشدند چه بسا در اثر خفگی، از بین رفته بودم.روزی در كاظمین، به بازاری كه نزدیك مسافرخانه بود رفتیم و به یك مغازهی اسباببازی فروشی رسیدیم. در این مغازه، اتوبوس بزرگی توجه من را به خود جلب كرد، از پدرم خواستم كه آن اتوبوس را برایم بخرد. پدرم قبول نكرد. من چند بار اصرار كردم كه باید برایم بخرید، اما پدرم دیگر پاسخ من را نداد. من گفتم: اگر نخرید، من همین جا میمانم. پدرم گفت: همین جا بمان. من همان جا ایستادم و مادرم هر چه اصرار كرد كه من را رها نكنند، پدرم قبول نكرد و گفت: او گفته میایستم، بگذارید بایستد.
بعد همه رفتند و من جلوی همان مغازه حدود شش، هفت دقیقه ایستادم. چون دیدم خبری نشد، كمكم ترس من را فرا گرفت! نگرانی من این بود كه چگونه برگردم و مسافرخانهی خودمان را پیدا كنم. سرانجام در همان مسیری كه خانواده رفته بودند دویدم، ولی اثری از آنها نیافتم. ولذا تلاش كردم از همان راهی كه آمده بودیم، برگردم. خیلی به خودم فشار آوردم تا به یاد آورم از كدام سمت آمده بودیم؟ بالاخره با ترس و لرز از بازار خارج شدم، ولی برایم روشن نبود كه از كدام طرف آمده بودیم.تنها چیزی كه به من امید میداد، گنبد و گلدستهی حرم مطهر كاظمین بود كه فكر كردم اگر مسافرخانه را پیدا نكردم، به سمت صحن بروم. عاقبت نیز به سوی صحن به راه افتادم و از مبدأ صحن مطهر، مسافرخانه را پیدا كردم. وقتی به نزدیك مسافرخانه رسیدم، مادرم را دیدم كه جلوی درب ایستاده و فوِالعاده نگران و ناراحت است. با دیدن من خیلی خوشحال شد. پدرم نه تنها به دنبال من نیامد، بلكه نگذاشته بود فرد دیگری هم دنبال من بیاید! گفته بود خودش راه را پیدا میكند. او باید بفهمد وقتی من گفتم نه، یعنی نه و دیگر نباید لجاجت كند. كاظمین آخرین شهر زیارتیای بود كه در آن توقف كردیم، سپس از طریق قصرشیرین به ایران بازگشتیم.
چقدر پدرتان خونسرد بودند
واقعا تنبیه سختی رو داشتسن پر از استرس و اضطراب