در این تاریک سرا و در این کویر گهگاه که در اندیشه های خود غرق می شوم، آندم که در خیال نورهایی می بینم و نشانه های آبی، به خودت سوگند که همیشه یکی از آن نورها تویی و نشانی از آن نشانه ها نیز.
به گزارش شهدای ایران، شهید محمدرضا فتّاحی در سال 1337 در شهرستان اسلامآباد غرب به دنیا آمد بعد از اتمام تحصیلات متوسطه، در سال 1356 در رشته پزشکی دانشگاه مشهد پذیرفته شد. پس از انقلاب فرهنگی با توجه به وقفهای که در امر تحصیل وی روی داده بود در سال 1365 موفق به اخذ دانشنامه دکتری در رشته پزشکی شد.
شهید فتّاحی پس از 18ماه خدمت در شغل مقدس پزشکی و نجات جان دهها رزمنده، در تاریخ 66/10/24 در عملیات ظفر 5 منطقه کردستان حین انجام وظیفه به شهادت رسید. آنچهمیخوانید دست نوشتههای این شهید در روزهای پایانی حیات مادی اش است و نیز بخشی از اشعاری که وی سروده است.
نمیدانم چگونه بیان کنم که چقدر به تو امیدوارم. دراین تاریک سرا و در این کویر گهگاه که در اندیشه های خود غرق می شوم و در دریای خیال شناور،آندم که در خیال نورهایی می بینم و نشانه های آبی، به خودت سوگند خواهر جان که همیشه یکی از آن نورها تویی و نشانی از آن نشانه ها نیز ،نمی خواهم از تو تعریف کنم ،نه ،به خدای سوگند نه ،فقط می خواهم بگویم که سعی کن این خیال را واقعیت بخشی همانطور که سعی کرده ای، و اما من ،نمی دانم که در خیال تو خواهر خوبم چگونه ام، ولی می دانم پست تر از آنم که تو خیال می کنی، زیرا که من همیشه خودم را محکوم کرده ام.
می دانی تا مرحله أی که انسان فقط و فقط به خدایش (که جدا از جامعه اش نیست) بیاندیشد راه زیادی است و من هنوز در ابتدای این راه و تو خواهر خوبم برایم دعا کن همیشه و همه وقت که لااقل روزی به اندازه یک گام، آری فقط به اندازه یک گام و شاید کمتر از این مسیر را بپیمایم، همانطور که برایت دعا خواهم کرد.
*روز 20/10/66
امیدم _ شهر در حال تخلیه شدن است. مردم در یک حالت سردرگمی همراه با اضطراب درباره آینده سخن می گویند. محور صحبتها بمبارانهای دو سال قبل و بازگو نمودن خاطره های آوارگی و چادرنشینی است. در خیابانهای نسبتاً پر رفت و آمد شهر غالباً ماشین های باری که مشغول اساس کشی منازل است دیده می شود. من و دوستان و همکارانم ضمن صحبت از وقایع کلی شهر (نگین سپید جامه) شهر محروم ایلام، بیمارستان امام خمینی می رسیم. راستی چه باید کرد، رفت یا ماند؟ خدا می داند. فعلاً که ما می مانیم. شکر به هر چه خوش می کند.
بیمارستان امام دارای دو سنگر است که یکی در حیاط بیمارستان راه دارد و دیگری به زیرزمین. سنگرها بررسی می شوند و از نظر سیستم روشنایی نقایص بر طرف شد زیرا احتمال خطر زیاد است. اساساً همه ما تعجب می کنیم که چرا تمامی شهرهای اطراف مورد حمله قرار گرفته در حالیکه ایلام هنوز منتظر است. بعضی از مردم با رضایت شخصی بیماران خود را از بیمارستان می برند به هرحال عرصه سپیدی روز جولانگاه سیاهی شب می شود و من خسته از کار روزانه به منزل برمیگردم. بچه ها به استقبال می آیند، خستگی از جانم می گریزد. اخبار حکایت از حمله بیشتر به شهرها را دارد. روایت وحشی گری مدرن با غرور از حلقوم سخنگویان مدعی کرامت انسان و مدعیان عینیت شرافت در زمین در فضای خانه طنین انداز است، به امید اینکه در قلب اراده ما نیشتری از سستی ها کنند تا شاید رهایی ما را حیطه در قفس تنگ حیات هدایت کنند. من با تمام وجود بر بی مایگی این هدایتگران شرک و هادیان ریا می خندم. هدی و حنیف (دخترک 4 ساله و پسرک 5/1ساله) بر من لبخند می زنند، من از خنده آنها به وجد می آیم. ساعت 10 شب یکی از دوستانم تلفنی تماس می گیرد: وضع بحرانی است. شهر نسبتاً تخلیه شده است. دشمن شدیداً هشدار می دهد. بچه ها را بردهای؟
-راستش به این مسئله فکر نکرده ام.
-می خواهی چکار کنی؟ فردا ممکن است روز شلوغی باشد، ممکن است سرت گرم کار شود، وقت نداری، باید فکری کرد.
-چکار کنم؟
-بچه ها را ببر.
-راستش وسیله ندارم.
-ماشین من هست.
-بگذار مشورتی بکنم بعداً اطلاع می دهم.
با عیال به صحبت می نشینم. فردا ممکن است من دیگر فرصت منزل آمدن نداشته باشم. خانه های اطراف نسبتاً خالی است. چه باید کرد؟ با دوستم مجدداً تماس می گیرم. ساعت حدود 2 شب بچه ها را به یکی از روستاهای اسلام آباد منتقل می کنم.
حوالی ساعت 4 صبح به ایلام برمی گردم. حدود یک ساعت بین خواب و بیداری می گذرد .
ماشین دوستم را به او برمی گردانم. سخت خوابم می آید. به بیمارستان می آیم. همه جا ساکت است.
*روز 21/10/65
شهر متشنج است. مردم کم و بیش در حال تخلیه شهر می باشند، ولی تمامی ادارات دائر است. (نگین سپید جامه) شهر ایلام در حالیکه فرشتگان سپید پوش در برش گرفته اند پذیرای میهمانی صبح می شود. کار مثل هر روز شروع می شود .حیات با سپیدی صبح جان تازه ای می گیرد. عده ای از پرسنل اعزامی خواهران در رده های مختلف تخصصی در بیمارستان جایگزین می شوند، زیرا که محیط اطراف خوابگاه نسبتاً تخلیه شده است. کار بیمارستان روال عادی خود را دارد. در زیر زمین بیمارستان بدنبال مکان مناسبی جهت انتقال پزشکان می گردیم. در عرض مدت کوتاهی خوابگاه آماده می شود. آقای نصیری (مدیر داخلی بیمارستان) در این نقل و انتقالات سخت در حال فعالیت است.
- آقای نصیری! بچه هایت را برده ای یا در شهر هستند؟
- راستش هنوز در شهر هستند.
تا حوالی عصر ما در آماده باش صددرصد هستیم ولی اتفاق مهمی روی نمی دهد. حوالی عصر من و آقای نصیری خداحافظی می کنیم. من در بیمارستان می مانم. آقای نصیری به خانه می رود. چیزی نمی گذرد که چند صدای مهیب از حوالی بیمارستان بگوش می رسد. حمله به ایلام مجدداً شروع می گردد. بچه ها آماده و به انتظار مجروحین می مانند. مدت کوتاهی در یک حالت اضطراب همراه با نگرانی سپری می شود. اولین مجروحین و شهدای فاجعه به بیمارستان می رسند. بعد از چند لحظه خبر می پیچد. منزل آقای نصیری و برادرانش مورد اصابت موشک قرار گرفته است. خدا نکند. راستش دلم می لرزد.
بعد از مدت کوتاهی آقای نصیری را می بینم که غرق در خاک است. با دیدن من کلماتی از درد بر زبان می راند. دلم سخت می گیرد. به یاد لحظه ای می افتم که خبر شهادت برادرم را به من دادند. (خدایا رضایم به رضای تو) صبرمان ده و دشمنان وحشیمان را خوار گردان، ای یاور بزرگ قدمهای خسته ما!
مجروحین را همگی بعد از درمانهای اولیه به بخشها یا اتاق عمل منتقل می کنیم. دوستان همگی در تلاش بودند تا رنج انسانها را به حداقل رسانند. ساعت حوالی 12 شب است. بیمارستان نسبتاً ساکت شده است. با بچه ها در حال صحبت در مورد واقعه اخیر می باشیم. دلم گرفته است، خواب به چشمانم نمی آید. خیلی خسته ام .در روی یکی از مبلهای دفتر کارم چرتی می زن .خواب امشب نیز از یکساعت تجاوز نکرده است.تا صبح در اتاق می مانم .سرم درد میکند و سخت در سرم احساس سنگینی می کنم. گیجی و خواب آلودگی کلافه ام کرده است.
* 22/10/66
شهر تقریباً تخلیه شده است .در تمام طول شب گذشته که ما مشغول بررسی و قایع اخیر بودیم مردم هراسان از شهر گریخته بودند .امروز کمی دست تنها هستم .آقای نصیری دنبال کار شهدای عزیزش رفته است .صبح ابتدا بخشها و پرسنل را کنترل و بررسی می کنم .همه چیز مرتب است .با بچه ها به صحبت می نشینم .قرار بر این می شود که بیماران بستری مانده در بیمارستان و مجروحین را به زیرزمین بیمارستان انتقال دهیم . تمامی یاران و دوستان ،من جمله آقای رضایی سوپروایزر بیمارستان سخت در تلاش هستند .حاج فتح الهی سرپرست بخش جراحی ،خانم شیر مخانی سرپرست بخش زنان ، آقای میری سرپرست اورژانس همه و همه خالصانه کار می کنند .سایر دوستان و همکاران نیز سخت کوشانه تن را به را به خدا سپرده و کمک می کنند. تا ساعت یک بعد ازظهر کلیه بیماران به زیرزمین بیمارستان انتقال می یابند .باید به فکر یک اتاق عمل در زیر زمین بود .مکانی انتخاب می گردد .حاج قوچانی و سایر دوستان مسئول این امر می شوند .پزشکان اعزامی حوالی ساعت یک بعد از ظهر از طریق اداره کل بهداری به یکی از بخشهای مجاور (چوار) انتقال می یابند .ساعت سه بعدازظهر است.چند نفر از آقایان پزشک جهت تلفن زدن در بیمارستان مانده اند .من مجدداً به زیرزمین می روم .بیماران آرام ولی غمگین در بستر خویش آرمیده اند .احساس راحتی می کنم.
ساعت حوالی 4-5 بعدازظهر است .من در دفتر کارم نشسته و مشغول برنامه ریزی مجدد پزشکان هستم .یادم می آید که نماز نخوانده ام .اورکتم را درآورده روی صندلی می اندازم ،آستینم را بالا می زنم .درحالیکه در پشت میز نشسته ام ناگهان غرش هواپیمای دشمن را می شنوم .سه ثانیه فرصت دارم ،دقیقاًسه گام بلند برمی دارم ودر پشت ستون بزرگی که مقابل تلفن خانه است و در قسمت ورودی دفتر قرار دارد جای می گیرم .یکی از پزشکان اعزامی را که در قسمت مقابل ایستاده و مبهوت مانده است صدا می زنم .پشت به ستون دکتر کیانی را بغل گرفته می نشینم .جوانی حدود 15-16 ساله نیز در کنار ما قرار می گیرد .چند لحظه بوسیله چند انفجار مهیب همراهی می گردد و می گذرد .ابتدا فکر می کنم که این نیز یکی از همان بمبارانهای همیشگی است .یک دقیقه می گذرد .سقف کاذب بیمارستان می ریزد .چراغ سقفی می افتد .ستون بالای سر من در دفتر کار ترک بزرگی برمی دارد .گنجه های محتوی مدارک پزشکی به زمین افتاده و مدارک سرتاسر محوطه دفتر را می پوشاند .جوانکی حدود شانزده ساله که پناهی نمی بیند درست در مقابل ما پشت ستون می نشیند .یادم می آید که سخت هراسان است .صدای انفجار و غرش هواپیماهای دشمن همچنان ادامه دارد .من در حالیکه دکتر کیانی را سخت در بغل گرفته واو را آرام می کنم چمباتمه زده و سعی می کنم که تمامی بدن خویش را درست پشت ستون پنهان کنم زیرا که قسمت جلوی ستون حیاط بیمارستان است و ترکش بمبها و شیشه و… از حیات به طبقه همکف که ما در آن قرار گرفته ایم جریان دارد .از صورت جوانک مقابل ما خون جاری می شود .زخم به چه صورتی بود یادم نمی آید ولی بخاطر دارم که خون ریزی شدید نبود .از صورت خود من نیز خون جاری می شود .همچنین حس می کنم که دست چپم می سوزد.
خون از دست چپم نیز جاری می گردد .با یک صدای انفجار دیگر ،من که تا این موقع مشغول دلداری دادن به دکتر کیانی بودم به یاد خود و خدای خویش می افتم.(اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله) صدای غرش هواپیما ها همچنان روی سر ما باقی است .به یاد گذشته می افتم .در این لحظات انسان تنها به عملکرد گذشته خویش می اندیشد و بس .شبهای طولانی ،سالهای متمادی و پیوند چشمهایم با کتاب دوران خوش دبستان ،شادی نمره 20 ،چموشی سالهای کودکی ،دوران دبیرستان ،شروع آشنایی با دنیای کتاب ،جلسات بحث مسائل اجتماعی و مذهبی، نماز جماعت مسجد قمر بنی هاشم اسلام آباد …
*تابیکران*
من امشب ناله خواهم شد
و در صحرای ظلمت
چلچراغ لاله خواهم شد
زمین تاریک و بی نور است
زمان در اضطراب لحظه موعود
پرشور است
من امشب تا افق
تا بی کران
تا «بود» خواهم رفت
و با پای «شدن»
تا آخرین
سر منزل مقصود
خواهم رفت
من امشب نور خواهم شد
واز مرداب تن
تا بی نهایت
دور خواهم شد
*تکرار تاریخ*
اینک
پراز جان
چونان همیشه
بر وارثان
غریب قبیله
خون ...
نوید میدهد
که غربت نجیب شهیدان
تکرار تاریخ ...
است
سبحان الله
رب الشهداء
والصدیقین ...
شهید فتّاحی پس از 18ماه خدمت در شغل مقدس پزشکی و نجات جان دهها رزمنده، در تاریخ 66/10/24 در عملیات ظفر 5 منطقه کردستان حین انجام وظیفه به شهادت رسید. آنچهمیخوانید دست نوشتههای این شهید در روزهای پایانی حیات مادی اش است و نیز بخشی از اشعاری که وی سروده است.
نمیدانم چگونه بیان کنم که چقدر به تو امیدوارم. دراین تاریک سرا و در این کویر گهگاه که در اندیشه های خود غرق می شوم و در دریای خیال شناور،آندم که در خیال نورهایی می بینم و نشانه های آبی، به خودت سوگند خواهر جان که همیشه یکی از آن نورها تویی و نشانی از آن نشانه ها نیز ،نمی خواهم از تو تعریف کنم ،نه ،به خدای سوگند نه ،فقط می خواهم بگویم که سعی کن این خیال را واقعیت بخشی همانطور که سعی کرده ای، و اما من ،نمی دانم که در خیال تو خواهر خوبم چگونه ام، ولی می دانم پست تر از آنم که تو خیال می کنی، زیرا که من همیشه خودم را محکوم کرده ام.
می دانی تا مرحله أی که انسان فقط و فقط به خدایش (که جدا از جامعه اش نیست) بیاندیشد راه زیادی است و من هنوز در ابتدای این راه و تو خواهر خوبم برایم دعا کن همیشه و همه وقت که لااقل روزی به اندازه یک گام، آری فقط به اندازه یک گام و شاید کمتر از این مسیر را بپیمایم، همانطور که برایت دعا خواهم کرد.
*روز 20/10/66
امیدم _ شهر در حال تخلیه شدن است. مردم در یک حالت سردرگمی همراه با اضطراب درباره آینده سخن می گویند. محور صحبتها بمبارانهای دو سال قبل و بازگو نمودن خاطره های آوارگی و چادرنشینی است. در خیابانهای نسبتاً پر رفت و آمد شهر غالباً ماشین های باری که مشغول اساس کشی منازل است دیده می شود. من و دوستان و همکارانم ضمن صحبت از وقایع کلی شهر (نگین سپید جامه) شهر محروم ایلام، بیمارستان امام خمینی می رسیم. راستی چه باید کرد، رفت یا ماند؟ خدا می داند. فعلاً که ما می مانیم. شکر به هر چه خوش می کند.
بیمارستان امام دارای دو سنگر است که یکی در حیاط بیمارستان راه دارد و دیگری به زیرزمین. سنگرها بررسی می شوند و از نظر سیستم روشنایی نقایص بر طرف شد زیرا احتمال خطر زیاد است. اساساً همه ما تعجب می کنیم که چرا تمامی شهرهای اطراف مورد حمله قرار گرفته در حالیکه ایلام هنوز منتظر است. بعضی از مردم با رضایت شخصی بیماران خود را از بیمارستان می برند به هرحال عرصه سپیدی روز جولانگاه سیاهی شب می شود و من خسته از کار روزانه به منزل برمیگردم. بچه ها به استقبال می آیند، خستگی از جانم می گریزد. اخبار حکایت از حمله بیشتر به شهرها را دارد. روایت وحشی گری مدرن با غرور از حلقوم سخنگویان مدعی کرامت انسان و مدعیان عینیت شرافت در زمین در فضای خانه طنین انداز است، به امید اینکه در قلب اراده ما نیشتری از سستی ها کنند تا شاید رهایی ما را حیطه در قفس تنگ حیات هدایت کنند. من با تمام وجود بر بی مایگی این هدایتگران شرک و هادیان ریا می خندم. هدی و حنیف (دخترک 4 ساله و پسرک 5/1ساله) بر من لبخند می زنند، من از خنده آنها به وجد می آیم. ساعت 10 شب یکی از دوستانم تلفنی تماس می گیرد: وضع بحرانی است. شهر نسبتاً تخلیه شده است. دشمن شدیداً هشدار می دهد. بچه ها را بردهای؟
-راستش به این مسئله فکر نکرده ام.
-می خواهی چکار کنی؟ فردا ممکن است روز شلوغی باشد، ممکن است سرت گرم کار شود، وقت نداری، باید فکری کرد.
-چکار کنم؟
-بچه ها را ببر.
-راستش وسیله ندارم.
-ماشین من هست.
-بگذار مشورتی بکنم بعداً اطلاع می دهم.
با عیال به صحبت می نشینم. فردا ممکن است من دیگر فرصت منزل آمدن نداشته باشم. خانه های اطراف نسبتاً خالی است. چه باید کرد؟ با دوستم مجدداً تماس می گیرم. ساعت حدود 2 شب بچه ها را به یکی از روستاهای اسلام آباد منتقل می کنم.
حوالی ساعت 4 صبح به ایلام برمی گردم. حدود یک ساعت بین خواب و بیداری می گذرد .
ماشین دوستم را به او برمی گردانم. سخت خوابم می آید. به بیمارستان می آیم. همه جا ساکت است.
*روز 21/10/65
شهر متشنج است. مردم کم و بیش در حال تخلیه شهر می باشند، ولی تمامی ادارات دائر است. (نگین سپید جامه) شهر ایلام در حالیکه فرشتگان سپید پوش در برش گرفته اند پذیرای میهمانی صبح می شود. کار مثل هر روز شروع می شود .حیات با سپیدی صبح جان تازه ای می گیرد. عده ای از پرسنل اعزامی خواهران در رده های مختلف تخصصی در بیمارستان جایگزین می شوند، زیرا که محیط اطراف خوابگاه نسبتاً تخلیه شده است. کار بیمارستان روال عادی خود را دارد. در زیر زمین بیمارستان بدنبال مکان مناسبی جهت انتقال پزشکان می گردیم. در عرض مدت کوتاهی خوابگاه آماده می شود. آقای نصیری (مدیر داخلی بیمارستان) در این نقل و انتقالات سخت در حال فعالیت است.
- آقای نصیری! بچه هایت را برده ای یا در شهر هستند؟
- راستش هنوز در شهر هستند.
تا حوالی عصر ما در آماده باش صددرصد هستیم ولی اتفاق مهمی روی نمی دهد. حوالی عصر من و آقای نصیری خداحافظی می کنیم. من در بیمارستان می مانم. آقای نصیری به خانه می رود. چیزی نمی گذرد که چند صدای مهیب از حوالی بیمارستان بگوش می رسد. حمله به ایلام مجدداً شروع می گردد. بچه ها آماده و به انتظار مجروحین می مانند. مدت کوتاهی در یک حالت اضطراب همراه با نگرانی سپری می شود. اولین مجروحین و شهدای فاجعه به بیمارستان می رسند. بعد از چند لحظه خبر می پیچد. منزل آقای نصیری و برادرانش مورد اصابت موشک قرار گرفته است. خدا نکند. راستش دلم می لرزد.
بعد از مدت کوتاهی آقای نصیری را می بینم که غرق در خاک است. با دیدن من کلماتی از درد بر زبان می راند. دلم سخت می گیرد. به یاد لحظه ای می افتم که خبر شهادت برادرم را به من دادند. (خدایا رضایم به رضای تو) صبرمان ده و دشمنان وحشیمان را خوار گردان، ای یاور بزرگ قدمهای خسته ما!
مجروحین را همگی بعد از درمانهای اولیه به بخشها یا اتاق عمل منتقل می کنیم. دوستان همگی در تلاش بودند تا رنج انسانها را به حداقل رسانند. ساعت حوالی 12 شب است. بیمارستان نسبتاً ساکت شده است. با بچه ها در حال صحبت در مورد واقعه اخیر می باشیم. دلم گرفته است، خواب به چشمانم نمی آید. خیلی خسته ام .در روی یکی از مبلهای دفتر کارم چرتی می زن .خواب امشب نیز از یکساعت تجاوز نکرده است.تا صبح در اتاق می مانم .سرم درد میکند و سخت در سرم احساس سنگینی می کنم. گیجی و خواب آلودگی کلافه ام کرده است.
* 22/10/66
شهر تقریباً تخلیه شده است .در تمام طول شب گذشته که ما مشغول بررسی و قایع اخیر بودیم مردم هراسان از شهر گریخته بودند .امروز کمی دست تنها هستم .آقای نصیری دنبال کار شهدای عزیزش رفته است .صبح ابتدا بخشها و پرسنل را کنترل و بررسی می کنم .همه چیز مرتب است .با بچه ها به صحبت می نشینم .قرار بر این می شود که بیماران بستری مانده در بیمارستان و مجروحین را به زیرزمین بیمارستان انتقال دهیم . تمامی یاران و دوستان ،من جمله آقای رضایی سوپروایزر بیمارستان سخت در تلاش هستند .حاج فتح الهی سرپرست بخش جراحی ،خانم شیر مخانی سرپرست بخش زنان ، آقای میری سرپرست اورژانس همه و همه خالصانه کار می کنند .سایر دوستان و همکاران نیز سخت کوشانه تن را به را به خدا سپرده و کمک می کنند. تا ساعت یک بعد ازظهر کلیه بیماران به زیرزمین بیمارستان انتقال می یابند .باید به فکر یک اتاق عمل در زیر زمین بود .مکانی انتخاب می گردد .حاج قوچانی و سایر دوستان مسئول این امر می شوند .پزشکان اعزامی حوالی ساعت یک بعد از ظهر از طریق اداره کل بهداری به یکی از بخشهای مجاور (چوار) انتقال می یابند .ساعت سه بعدازظهر است.چند نفر از آقایان پزشک جهت تلفن زدن در بیمارستان مانده اند .من مجدداً به زیرزمین می روم .بیماران آرام ولی غمگین در بستر خویش آرمیده اند .احساس راحتی می کنم.
ساعت حوالی 4-5 بعدازظهر است .من در دفتر کارم نشسته و مشغول برنامه ریزی مجدد پزشکان هستم .یادم می آید که نماز نخوانده ام .اورکتم را درآورده روی صندلی می اندازم ،آستینم را بالا می زنم .درحالیکه در پشت میز نشسته ام ناگهان غرش هواپیمای دشمن را می شنوم .سه ثانیه فرصت دارم ،دقیقاًسه گام بلند برمی دارم ودر پشت ستون بزرگی که مقابل تلفن خانه است و در قسمت ورودی دفتر قرار دارد جای می گیرم .یکی از پزشکان اعزامی را که در قسمت مقابل ایستاده و مبهوت مانده است صدا می زنم .پشت به ستون دکتر کیانی را بغل گرفته می نشینم .جوانی حدود 15-16 ساله نیز در کنار ما قرار می گیرد .چند لحظه بوسیله چند انفجار مهیب همراهی می گردد و می گذرد .ابتدا فکر می کنم که این نیز یکی از همان بمبارانهای همیشگی است .یک دقیقه می گذرد .سقف کاذب بیمارستان می ریزد .چراغ سقفی می افتد .ستون بالای سر من در دفتر کار ترک بزرگی برمی دارد .گنجه های محتوی مدارک پزشکی به زمین افتاده و مدارک سرتاسر محوطه دفتر را می پوشاند .جوانکی حدود شانزده ساله که پناهی نمی بیند درست در مقابل ما پشت ستون می نشیند .یادم می آید که سخت هراسان است .صدای انفجار و غرش هواپیماهای دشمن همچنان ادامه دارد .من در حالیکه دکتر کیانی را سخت در بغل گرفته واو را آرام می کنم چمباتمه زده و سعی می کنم که تمامی بدن خویش را درست پشت ستون پنهان کنم زیرا که قسمت جلوی ستون حیاط بیمارستان است و ترکش بمبها و شیشه و… از حیات به طبقه همکف که ما در آن قرار گرفته ایم جریان دارد .از صورت جوانک مقابل ما خون جاری می شود .زخم به چه صورتی بود یادم نمی آید ولی بخاطر دارم که خون ریزی شدید نبود .از صورت خود من نیز خون جاری می شود .همچنین حس می کنم که دست چپم می سوزد.
خون از دست چپم نیز جاری می گردد .با یک صدای انفجار دیگر ،من که تا این موقع مشغول دلداری دادن به دکتر کیانی بودم به یاد خود و خدای خویش می افتم.(اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله) صدای غرش هواپیما ها همچنان روی سر ما باقی است .به یاد گذشته می افتم .در این لحظات انسان تنها به عملکرد گذشته خویش می اندیشد و بس .شبهای طولانی ،سالهای متمادی و پیوند چشمهایم با کتاب دوران خوش دبستان ،شادی نمره 20 ،چموشی سالهای کودکی ،دوران دبیرستان ،شروع آشنایی با دنیای کتاب ،جلسات بحث مسائل اجتماعی و مذهبی، نماز جماعت مسجد قمر بنی هاشم اسلام آباد …
*تابیکران*
من امشب ناله خواهم شد
و در صحرای ظلمت
چلچراغ لاله خواهم شد
زمین تاریک و بی نور است
زمان در اضطراب لحظه موعود
پرشور است
من امشب تا افق
تا بی کران
تا «بود» خواهم رفت
و با پای «شدن»
تا آخرین
سر منزل مقصود
خواهم رفت
من امشب نور خواهم شد
واز مرداب تن
تا بی نهایت
دور خواهم شد
*تکرار تاریخ*
اینک
پراز جان
چونان همیشه
بر وارثان
غریب قبیله
خون ...
نوید میدهد
که غربت نجیب شهیدان
تکرار تاریخ ...
است
سبحان الله
رب الشهداء
والصدیقین ...