براي خانوادة شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سـفارش مـي كـرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد. يك بار كه به مرخصي آمده بود، بچه ها را برداشتيم و رفتـيم بهـشت رضا.
شهدای ایران: آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید گل محمد غزنوی:
براي خانواده شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سـفارش مـي كـرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد.
يك بار كه به مرخصي آمده بود، بچه ها را برداشتيم و رفتـيم بهـشت رضا.
در حين عبور از قبور شهدا چشمم به محمـد افتـاد؛ آرام و بـي صـدا اشك مي ريخت. از كنار مزار شـهيدي عبـور كـرديم، از دوسـتانش بـود.
فرزندم را كه هنوز كوچك بود بغل گرفت و بـه نزديكـي عكـس شـهيد رفت.
بعد با لحني بغض آلود اما مهربان گفت: «عزيزم بيا عكـس عمـو را ببوس.»
ديگر طاقت نياورد، بلند بلند گريه مي كرد و بريده بريده مي گفت: «اينها رفتند و من هنوز مانده ام.»
براي خانواده شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سـفارش مـي كـرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد.
يك بار كه به مرخصي آمده بود، بچه ها را برداشتيم و رفتـيم بهـشت رضا.
در حين عبور از قبور شهدا چشمم به محمـد افتـاد؛ آرام و بـي صـدا اشك مي ريخت. از كنار مزار شـهيدي عبـور كـرديم، از دوسـتانش بـود.
فرزندم را كه هنوز كوچك بود بغل گرفت و بـه نزديكـي عكـس شـهيد رفت.
بعد با لحني بغض آلود اما مهربان گفت: «عزيزم بيا عكـس عمـو را ببوس.»
ديگر طاقت نياورد، بلند بلند گريه مي كرد و بريده بريده مي گفت: «اينها رفتند و من هنوز مانده ام.»
*مشرق