از کودکي در شرايطي بزرگ شدم که هيچ وقت نتوانستم حتي يکي از آرزوهاي دوران کودکي ام را برآورده کنم، به همين خاطر حسرت خيلي چيزها در دلم ماند که آن چيزها براي دوستانم تنها سرگرمي و تفريح به حساب مي آمد...
شهدای ایران: جوان ۲۰ساله اي که به اتهام سرقت يک دوچرخه دستگير شده بود، در حالي که آلبوم خاطرات دوران کودکي اش را ورق مي زد، به مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد، گفت: پدرم معتاد و بيکار بود و همين مسئله موجب درگيري هاي خانوادگي مي شد. او مدام براي فروش لوازم منزل با مادرم مشاجره مي کرد و در پايان نيز مادرم پس از خوردن کتک مفصلي رضايت مي داد تا پدرم براي تأمين هزينه هاي اعتيادش لوازم منزل را بفروشد. اين درگيري ها در خانواده ما زماني به پايان رسيد که مادرم ديگر نتوانست اين وضعيت را تحمل کند و در حالي که من ۱۲سال بيشتر نداشتم از پدرم طلاق گرفت و من نزد مادرم ماندم، اما چند ماه بعد و زماني که پدرم به مکان نامعلومي رفته بود، متوجه شديم که مادرم به بيماري ام اس مبتلا شده است، بيماري او هر روز پيشرفت مي کرد و هيچ کاري از دست ما ساخته نبود تا اين که ۳سال قبل مادرم تحت پوشش بهزيستي درآمد و بدين ترتيب در يک مرکز توانبخشي بستري شد. در اين سال ها من آرزوي داشتن يک دوچرخه را داشتم تا بتوانم با آن به مدرسه بروم. وقتي دوچرخه هاي دوستانم را مي ديدم حسرت داشتن دوچرخه اي قرمزرنگ عذابم مي داد اما هيچ وقت شرايط زندگي ما اجازه نمي داد که بتوانم حتي اين موضوع را با مادرم مطرح کنم.
پسر جوان در حالي که به دستبندهايي که بر دستانش گره خورده بود با افسوس نگاه مي کرد، ادامه داد: روزگار به همين شکل سپري مي شد و من هم با کمک بستگانم درس مي خواندم، اما باز هم نتوانستم ديپلم بگيرم. مادرم هم بر اثر شدت بيماري سال گذشته فوت کرد و من تنها شدم، البته ۳سال قبل يک بار پدرم را در حالي که وضعيت مناسبي نداشت و احتمالا در حال گدايي بود در يکي از خيابان ها ديدم، اما او را گم کردم و نتوانستم با او صحبت کنم. از آن زمان هم ديگر خبري از او ندارم. پس از مرگ مادرم، پدربزرگم نگهداري مرا به عهده گرفت و من در خانه آن ها زندگي مي کردم تا اين که يکي از بستگان مادرم از من خواست در رستوران او که در يکي از شهرهاي اطراف مشهد قرار دارد، کار کنم. او اتاقي را در رستوران به من داده بود، اما حقوقي نمي داد. چند روز قبل دوباره نزد پدربزرگم برگشتم اما هنگامي که قصد داشتم يک سيگار روشن کنم مادربزرگم متوجه شد و با من برخورد کرد. من هم با عصبانيت از خانه خارج شدم و چون پولي نداشتم چشمم به يک دوچرخه قرمزرنگ در کنار خيابان افتاد، وسوسه شدم تا آن را سرقت کنم و بفروشم اما در همين لحظه توسط مأموران کلانتري دستگير شدم...
پسر جوان در حالي که به دستبندهايي که بر دستانش گره خورده بود با افسوس نگاه مي کرد، ادامه داد: روزگار به همين شکل سپري مي شد و من هم با کمک بستگانم درس مي خواندم، اما باز هم نتوانستم ديپلم بگيرم. مادرم هم بر اثر شدت بيماري سال گذشته فوت کرد و من تنها شدم، البته ۳سال قبل يک بار پدرم را در حالي که وضعيت مناسبي نداشت و احتمالا در حال گدايي بود در يکي از خيابان ها ديدم، اما او را گم کردم و نتوانستم با او صحبت کنم. از آن زمان هم ديگر خبري از او ندارم. پس از مرگ مادرم، پدربزرگم نگهداري مرا به عهده گرفت و من در خانه آن ها زندگي مي کردم تا اين که يکي از بستگان مادرم از من خواست در رستوران او که در يکي از شهرهاي اطراف مشهد قرار دارد، کار کنم. او اتاقي را در رستوران به من داده بود، اما حقوقي نمي داد. چند روز قبل دوباره نزد پدربزرگم برگشتم اما هنگامي که قصد داشتم يک سيگار روشن کنم مادربزرگم متوجه شد و با من برخورد کرد. من هم با عصبانيت از خانه خارج شدم و چون پولي نداشتم چشمم به يک دوچرخه قرمزرنگ در کنار خيابان افتاد، وسوسه شدم تا آن را سرقت کنم و بفروشم اما در همين لحظه توسط مأموران کلانتري دستگير شدم...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان