به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران ; 30 سال است که از شهادت سردار اسماعیل قهرمانی جانشین فرمانده لشکر27 محمد رسول الله(ص) میگذرد و هنوز خبری از بازگشت پیکرش نیست. برادرش حسین، سالهاست که به بهشت زهرا(س) میرود و دنبال گمشدهاش میگردد. به تازگی یادمان این شهید (سنگ مزار) در قطعه 40 این گلزار بنا شده و برادر، یک جورهایی گمشدهاش را پیدا کرده و ساعتها با او عشقبازی میکند.
حسین قهرمانی برادر شهید اسماعیل قهرمانی میگوید:
وقتی برای اولین بار از اسماعیل کتک خوردم، بیشتر از اینکه حس درد داشته باشم، تعجب کرده بودم. سابقه نداشت که اسماعیل پرخاشگری کند تا چه برسد با اینکه بخواهد کتک هم بزند. همه اینها برمیگشت به ماجرای آن روز. انقلاب تازه پیروز شده بود که بعضی از مردم به طرف انبارها هجوم بردند و هر کسی چیزی را برمیداشت و میرفت. یک نفر که کیسهای به دست داشت و در حال عبور از کنار من بود، وسیلهای از کیسهاش به زمین افتاد و من آن را برداشتم. وضعیت شلوغی بود. در همین موقع اسماعیل از راه رسید و با شلیک هوایی مردم را ساکت و متفرق کرد و جلوی انبار ایستاد و گفت: «کسی حق ندارد دست به این وسایل بزند؛ اینها بیتالمال هستند.» بعد نگاهی به من کرد و گفت:«این چیه توی دستت؟» من هم گفتم:«ماشین دوخته، از کیسه یه نفر افتاد منم برداشتمش.» همانجا بود که اسماعیل یک لگد نثارم کرد و گفت:«برای چی دست به بیتالمال زدی؟»
غذا کوفتم شد!
از 81 روز حضور در جبهه، حدود 40 روز همرزم اسماعیل بودم. یک شب شام آش پخش کردند. من که از این غذا خوشم نمیآمد، کنسروی را باز کردم و در بشقاب ریختم و منتظر شدم تا اسماعیل بیاید. وقتی سفره را پهن کردم و غذاها را در آن گذاشتم، اسماعیل گفت:«شام امشب چیه؟» گفتم:«آش دادند اما من این کنسرو رو هم آوردم تا بخوریم.» گفت:«به همه کنسرو دادند؟» گفتم:«نه» اسماعیل چهرهاش را در هم کشید و فقط چند قاشق آش خورد و کنار رفت. من هم که فهمیدم از این کار من ناراحت شده، لب به کنسرو نزدم و غذا کوفتم شد!
سالهاست که سرگردانم...
اسماعیل فرمانده گردان انصارالرسول (ص) بود و بعد هم جانشین فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله(ص) شد. در یکی از عملیاتهای سال 61 و در سن 21 سالگی به آرزویش رسید و آسمانی شد. او رفت و نشانی هم از پیکرش به جای نگذاشت. 30 سال است که میگذرد و ما هنوز چشم انتظار بازگشت یوسف خود هستیم. سالهاست که سرگردان به بهشت زهرا(س) میروم. انگار گمشدهای دارم و پیدایش نمیکنم. حالا با گذاشتن سنگی بر روی مزار خالی اسماعیل، حس میکنم کسی را در اینجا دارم. آنقدر که وقتی کنار مزارش میروم نمیتوانم از آن دل بکَنم و جدا شوم. ساعتها مینشینم و دعا و قرآن میخوانم و با اسماعیل حرف میزنم.
مهربانیهای بیفاصله/ طعم تلخ انتظار
اسماعیل فرزند چهارم خانواده بود و برادر بزرگتر من. به جرأت میتوانم بگویم همتا نداشت. مردم گنبدکاووس علاقه زیادی به او داشتند. زمانی که بعضی از جوانها در دوران قبل از پیروزی انقلاب دنبال خوشگذرانی و تفریح بودند، اسماعیل برای امام یار جمع میکرد و با سخنرانیهایش مردم را آگاه میکرد. همه مردم محل برایش احترام خاصی قائل بودند. مهربان و دلسوز بود و همزمان با تحصیل کار میکرد. کاشیکار بود. دیگر بعد از مدتی برای خودش استاد شده بود. حقوقش را هم برای خانواده خرج میکرد و از ابرازهیچ لطف و مهربانیای دریغ نمیکرد. امیدوارم پیکرش به زودی به خاک کشوری که برای آن فداکاری کرد بازگردد تا دوستدارانش یکبار دیگر با اسماعیل دیدار کنند؛ به امید آن روز.
منبع: ایسنا