خاطرات دختر شهید هاشمی نژاد، از آن روی در خور توجه است که نگاه او را به تربیت فرزندان، به ویژه دختران نمایان میسازد. سیده فاطمه هاشمینژاد به رغم سپری شدن دهها سال از شهادت پدر، همچنان خود را در کمند شیوههای تربیتی پدر میبیند و تاثیرات او را کماکان در زندگی خویش حس میکند.
شهدای ایران، 33سال از ترور شهید هاشمی نژاد توسط منافقین سپری شده است و در طی این زمان، حوادث بسیاری بر کشور ما گذشته است. امروز که به پدر میاندیشید، ایشان را در قاب این حوادث چگونه ارزیابی میکنید؟
مهمترین ویژگی پدرم شجاعت ایشان بود. هرچه از پدر به یاد میآورم زندان، تعقیب و مبارزه است. همیشه حتی هنگامی که با پدر به سفر میرفتیم، دائماً این امکان وجود داشت که بیایند و ایشان را دستگیر کنند. ما بچهها این را خوب میدانستیم، به همین دلیل از تمام لحظاتی که در کنار ما بودند نهایت بهره را میبردیم. یادم هست یک بار همراه پدر به اصفهان رفتیم...
درچه سالی؟
گمانم سال 1351 بود. ایشان در اصفهان منبر رفتند و کاملاً متوجه شدیم مشکل پیدا خواهند کرد. از اصفهان به طرف شیراز راه افتادیم و به هتل رفتیم، ولی هنوز خیلی در آنجا نبودیم که مأموران ساواک آمدند و ایشان را دستگیر کردند و به اصفهان بردند و زندانی کردند. ما هم به مشهد برگشتیم.
سخنرانی ایشان در اصفهان چه بود که موجب دستگیری ایشان شد؟
درباره عاشورا و ظلمهای یزید حرف زدند، منتهی کاملاً معلوم بود منظورشان کیست!
مادرتان درجریان این نوع دستگیریها و توجیه آنها برای فرزندان، که علیالقاعده هنوز خیلی کوچک بودند، چگونه رفتار میکردند؟
آن روزها خیلی کوچک بودم و با داییام در یک خانه زندگی میکردیم. یادم هست مادرم برای پدر غذا درست میکردند و به زندان میبردند. اگر لازم بود خبری به پدر داده شود، یکجوری لای غذا جاسازی میکردند. بعد که مأموران متوجه شدند، دیگر اجازه ندادند برای پدر غذا ببریم و مادر یادداشتها را در لباسهای پدر جاسازی میکردند.
شما را به ملاقات پدر هم میبردند؟
در واقع فقط اجازه داده بودند مرا ببرند. سربازها مرا از دایی میگرفتند و به سلول انفرادی پدر میبردند.
چیزی هم از آن ملاقاتهای یادتان هست؟
تنها چیزهایی که یادم هست یک تخت، یک میز و صندلی و یک شمع روشن است. کتاب مفاتیح هم بود. خیلی کوچک بودم و سه سال بیشتر نداشتم. گاهی مأمورانی که مرا پیش پدرم میبردند به من شکلات میدادند. پدر خیلی به من علاقه داشتند و مرا روی زانو مینشاندند. غالباً وقتی پدر به سفر میرفتند، مرا هم میبردند.
از این سفرها چه خاطراتی دارید؟
یک بار حدود ده سال داشتم که همراه پدر به اصفهان رفتم. راننده اتوبوس آهنگ گذاشته بود و صدایش را بلند کرده بود. پدر گفتند لطفاً این را خاموش کنید. راننده امتناع کرد. پدر گفتند پس نگه دارید تا ما پیاده شویم. راننده هم این کار را کرد. مسافرها اعتراض کردند تو خجالت نمیکشی این آقا را با یک بچه پیاده میکنی؟ در نتیجه راننده مجبور شد نوار را خاموش کند. در سفر خیلی با پدر خوش میگذشت. پدر هر روز صبح مرا میبردند و جاهای دیدنی را نشانم میدادند. در اصفهان در منزل آقای مقدم که خانه بسیار بزرگی بود، ده شب منبر میرفتند.
در اینگونه سفرها بازداشتهایی هم برای ایشان روی میداد. این اتفاق تاچه حد بر خانواده و فرزندان تاثیر میگذاشت؟
بله، در همان سفری که گفتم از اصفهان به شیراز رفتیم، ما برای گردش بیرون رفته بودیم و موقعی که به هتل برگشتیم، مأموران آمدند و ما را بردند. تا ساعت چهار بعدازظهر ما را در ساواک شیراز نگه داشتند، بعد با یک پیکان به اصفهان بردند. یادم هست همه عقب پیکان بودیم و دو مأمور جلو نشسته بودند. در اصفهان ما را به خانه آقای مقدم بردند که پدرم هر سال ده شب در آنجا منبر میرفتند. پدر را بردند و ما را در خانه آقای مقدم گذاشتند. فردای آن روز آقای مقدم برای ما بلیط خریدند و ما به قم منزل خالهام رفتیم. چند روز آنجا بودیم و بعد به تهران رفتیم و از آنجا با قطار به مشهد برگشتیم. همه ما کوچک بودیم و مادرمان واقعاً برای نگهداری از ما خیلی زحمت کشیدند.
از نقش پدر و انتخاب همسر برای شما و ازدواجتان چه خاطراتی دارید؟
چهارده سال داشتم و پدر به مادرم گفته بودند: فردی را انتخاب کردهام، او را ببیند و با او حرف بزند نظرش را به من بگوید، نهایت سعی خودم را کردهام از نظر سن، قیافه و سایر مشخصات با فاطمه تناسب داشته باشد، خانواده او را هم خوب میشناسم، با این همه تصمیم نهایی با اوست!
من گفتم: ضرورتی به صحبت با آن فرد نیست، چون به دقت و بصیرت پدرم صد در صد مطمئن هستم. در مراسم عقد پدرم وکیل من بودند و آقای سیدان از رفقای پدرم وکیل همسرم. آقای چمنی از دوستان روحانی پدرم هم گفته بودند: باید غذای مراسم عقد دخترتان را درست کنم که همین کار را هم کردند و برای ناهار خورش کنگر درست کردند که غذای سختی هم بود.
یکی از دستگیریهای مهم شهید هاشمینژاد در سال 1354 اتفاق افتاد. این رویداد چگونه به وقوع پیوست؟
بله، دوران نامزدی را سپری میکردم. واقعیت این بود که هر بار پدر منبر میرفتند و سخنرانی میکردند، همه ما منتظر بودیم ساواک بیاید و ایشان را دستگیر کند. پدرم قبلاً به ما توصیه کرده بودند: هر وقت مأمورها ریختند، شما از زیرزمین اسناد را بردارید و زیر چادرتان بگیرید که پیدا نکنند. ما هم همین کار را کردیم. مأموران در کتابخانه پدرم ریختند و کتابها و نوارها را برداشتند، اما به اسناد دسترسی پیدا نکردند.
پدر را به زندان وکیلآباد بردند که وسط بیابان بود. من، خواهر و برادرهایم خیلی کوچک بودیم. هفتهای سه روز به ملاقات پدر میرفتیم. وسیله گیر نمیآمد و مخصوصاً در زمستانها خیلی سخت بود. یک بار هم موقع برگشتن صدای گرگ را شنیدیم!
با خانوادههای سیاسی دیگر هم ارتباط داشتید؟
فقط با خانواده آقای طبسی رابطه داشتیم، چون اغلب ایشان و پدرم را با هم دستگیر میکردند. با بقیه ارتباط چندانی نداشتیم.
پدرتان از زندان با شما حرف میزدند؟
نه، فقط میگفتند: آدم هرقدر به میل خودش در زندان بماند سخت نیست، ولی حتی اگر یک روز را هم به زور در زندان باشد سخت میگذرد. یادم هست از زندان بعد از مسجد فیل که آزاد شدند، مردم کوچه را چراغانی کرده بودند و قدم به قدم جلوی پایشان گوسفند قربانی میکردند. یکی از دوستانشان هم بالای ایوان ایستاده بود و از آن بالا نقل و شکلات روی سر مردم میپاشید.
در رژیم گذشته برای تحصیل دختران محجبه مشکل ایجاد میکردند. در آن فضا چگونه تحصیل کردید و تا چه مقطعی به تحصیل ادامه دادید؟
تا کلاس دوم دبستان را که مادرم همراه با قرآن در خانه به من درس دادند. همسایه کناری منزل ما معلم بود و به مادرم گفت بروم و در کنار نوههایش قرآن یاد بگیرم. خودش هم در یک مدرسه ملی درس میداد که دخترهای آیتالله مروارید و سایر علما درس میخواندند. او به پدرم گفت اجازه بدهد در آن مدرسه درس بخوانم. از من امتحان گرفتند و در کلاس سوم ثبتنام کردم. وقتی به سن تکلیف رسیدم با چادر و پوشیه به مدرسه میرفتم. پدر گفته بودند اگر اجازه ندادند با حجاب سر جلسه بنشینم، امتحان ندهم و به خانه برگردم. سر جلسه ممتحن به من تذکر داد چادرم را بردارم، ولی زیر بار نرفتم. بعد از انقلاب از سال 62 دو باره درس را شروع کردم و همپای بچههایم دوره راهنمایی را خواندم و در امتحانات متفرقه شرکت کردم. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان ایثارگران ادامه تحصیل دادم و بعد هم در دانشگاه رشته حسابداری را انتخاب کردم.
خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید؟
همسرم به تهران رفته بودند و من همراه دو فرزندم به منزل پدر رفته بودم. پدر هر روز ساعت شش صبح تدریس داشتند و بعد برای صبحانه به خانه برمیگشتند. هر روز صبح هم آقای روحبخش، محافظ ایشان دنبالشان میآمدند. آن روز صبح برای یک لحظه چشمهایم را باز کردم و پدرم را دیدم که دارند میروند و باز خوابم برد. در خواب دیدم جمعیت زیادی در جایی جمع شدهاند و صدای سخنرانی پدر از بلندگوها پخش میشود، ولی خود پدر نیستند!
ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و دیدم چند پاسدار آمدهاند. برادرم از آنها پرسید چه خبر شده است؟ آنها گفتند: ممکن است امروز منافقین به خانه شما حمله کنند و ما آمدهایم از شما مراقبت کنیم. یادم هست روز وفات حضرت جواد(ع) بود. پدرم برنگشتند و برادرم رفت که خبر بگیرد. در این فاصله رادیو خبر را اعلام کرده بود، ولی ما رادیو را روشن نکرده بودیم. اقوام از تهران و جاهای دیگر تماس میگرفتند که بپرسند چه خبر شده است؟اما خبر نداشتیم، تا بالاخره دایی آمدند و خبر دادند ایشان مجروح شدهاند. مادرم تا شب گریه میکردند و میگفتند: میروم و شفای آقا را از امام رضا(ع) میگیرم. بعد بهتدریج خبر را به مادر دادیم.
مهمترین ویژگی پدرم شجاعت ایشان بود. هرچه از پدر به یاد میآورم زندان، تعقیب و مبارزه است. همیشه حتی هنگامی که با پدر به سفر میرفتیم، دائماً این امکان وجود داشت که بیایند و ایشان را دستگیر کنند. ما بچهها این را خوب میدانستیم، به همین دلیل از تمام لحظاتی که در کنار ما بودند نهایت بهره را میبردیم. یادم هست یک بار همراه پدر به اصفهان رفتیم...
درچه سالی؟
گمانم سال 1351 بود. ایشان در اصفهان منبر رفتند و کاملاً متوجه شدیم مشکل پیدا خواهند کرد. از اصفهان به طرف شیراز راه افتادیم و به هتل رفتیم، ولی هنوز خیلی در آنجا نبودیم که مأموران ساواک آمدند و ایشان را دستگیر کردند و به اصفهان بردند و زندانی کردند. ما هم به مشهد برگشتیم.
سخنرانی ایشان در اصفهان چه بود که موجب دستگیری ایشان شد؟
درباره عاشورا و ظلمهای یزید حرف زدند، منتهی کاملاً معلوم بود منظورشان کیست!
مادرتان درجریان این نوع دستگیریها و توجیه آنها برای فرزندان، که علیالقاعده هنوز خیلی کوچک بودند، چگونه رفتار میکردند؟
آن روزها خیلی کوچک بودم و با داییام در یک خانه زندگی میکردیم. یادم هست مادرم برای پدر غذا درست میکردند و به زندان میبردند. اگر لازم بود خبری به پدر داده شود، یکجوری لای غذا جاسازی میکردند. بعد که مأموران متوجه شدند، دیگر اجازه ندادند برای پدر غذا ببریم و مادر یادداشتها را در لباسهای پدر جاسازی میکردند.
شما را به ملاقات پدر هم میبردند؟
در واقع فقط اجازه داده بودند مرا ببرند. سربازها مرا از دایی میگرفتند و به سلول انفرادی پدر میبردند.
چیزی هم از آن ملاقاتهای یادتان هست؟
تنها چیزهایی که یادم هست یک تخت، یک میز و صندلی و یک شمع روشن است. کتاب مفاتیح هم بود. خیلی کوچک بودم و سه سال بیشتر نداشتم. گاهی مأمورانی که مرا پیش پدرم میبردند به من شکلات میدادند. پدر خیلی به من علاقه داشتند و مرا روی زانو مینشاندند. غالباً وقتی پدر به سفر میرفتند، مرا هم میبردند.
از این سفرها چه خاطراتی دارید؟
یک بار حدود ده سال داشتم که همراه پدر به اصفهان رفتم. راننده اتوبوس آهنگ گذاشته بود و صدایش را بلند کرده بود. پدر گفتند لطفاً این را خاموش کنید. راننده امتناع کرد. پدر گفتند پس نگه دارید تا ما پیاده شویم. راننده هم این کار را کرد. مسافرها اعتراض کردند تو خجالت نمیکشی این آقا را با یک بچه پیاده میکنی؟ در نتیجه راننده مجبور شد نوار را خاموش کند. در سفر خیلی با پدر خوش میگذشت. پدر هر روز صبح مرا میبردند و جاهای دیدنی را نشانم میدادند. در اصفهان در منزل آقای مقدم که خانه بسیار بزرگی بود، ده شب منبر میرفتند.
در اینگونه سفرها بازداشتهایی هم برای ایشان روی میداد. این اتفاق تاچه حد بر خانواده و فرزندان تاثیر میگذاشت؟
بله، در همان سفری که گفتم از اصفهان به شیراز رفتیم، ما برای گردش بیرون رفته بودیم و موقعی که به هتل برگشتیم، مأموران آمدند و ما را بردند. تا ساعت چهار بعدازظهر ما را در ساواک شیراز نگه داشتند، بعد با یک پیکان به اصفهان بردند. یادم هست همه عقب پیکان بودیم و دو مأمور جلو نشسته بودند. در اصفهان ما را به خانه آقای مقدم بردند که پدرم هر سال ده شب در آنجا منبر میرفتند. پدر را بردند و ما را در خانه آقای مقدم گذاشتند. فردای آن روز آقای مقدم برای ما بلیط خریدند و ما به قم منزل خالهام رفتیم. چند روز آنجا بودیم و بعد به تهران رفتیم و از آنجا با قطار به مشهد برگشتیم. همه ما کوچک بودیم و مادرمان واقعاً برای نگهداری از ما خیلی زحمت کشیدند.
از نقش پدر و انتخاب همسر برای شما و ازدواجتان چه خاطراتی دارید؟
چهارده سال داشتم و پدر به مادرم گفته بودند: فردی را انتخاب کردهام، او را ببیند و با او حرف بزند نظرش را به من بگوید، نهایت سعی خودم را کردهام از نظر سن، قیافه و سایر مشخصات با فاطمه تناسب داشته باشد، خانواده او را هم خوب میشناسم، با این همه تصمیم نهایی با اوست!
من گفتم: ضرورتی به صحبت با آن فرد نیست، چون به دقت و بصیرت پدرم صد در صد مطمئن هستم. در مراسم عقد پدرم وکیل من بودند و آقای سیدان از رفقای پدرم وکیل همسرم. آقای چمنی از دوستان روحانی پدرم هم گفته بودند: باید غذای مراسم عقد دخترتان را درست کنم که همین کار را هم کردند و برای ناهار خورش کنگر درست کردند که غذای سختی هم بود.
یکی از دستگیریهای مهم شهید هاشمینژاد در سال 1354 اتفاق افتاد. این رویداد چگونه به وقوع پیوست؟
بله، دوران نامزدی را سپری میکردم. واقعیت این بود که هر بار پدر منبر میرفتند و سخنرانی میکردند، همه ما منتظر بودیم ساواک بیاید و ایشان را دستگیر کند. پدرم قبلاً به ما توصیه کرده بودند: هر وقت مأمورها ریختند، شما از زیرزمین اسناد را بردارید و زیر چادرتان بگیرید که پیدا نکنند. ما هم همین کار را کردیم. مأموران در کتابخانه پدرم ریختند و کتابها و نوارها را برداشتند، اما به اسناد دسترسی پیدا نکردند.
پدر را به زندان وکیلآباد بردند که وسط بیابان بود. من، خواهر و برادرهایم خیلی کوچک بودیم. هفتهای سه روز به ملاقات پدر میرفتیم. وسیله گیر نمیآمد و مخصوصاً در زمستانها خیلی سخت بود. یک بار هم موقع برگشتن صدای گرگ را شنیدیم!
با خانوادههای سیاسی دیگر هم ارتباط داشتید؟
فقط با خانواده آقای طبسی رابطه داشتیم، چون اغلب ایشان و پدرم را با هم دستگیر میکردند. با بقیه ارتباط چندانی نداشتیم.
پدرتان از زندان با شما حرف میزدند؟
نه، فقط میگفتند: آدم هرقدر به میل خودش در زندان بماند سخت نیست، ولی حتی اگر یک روز را هم به زور در زندان باشد سخت میگذرد. یادم هست از زندان بعد از مسجد فیل که آزاد شدند، مردم کوچه را چراغانی کرده بودند و قدم به قدم جلوی پایشان گوسفند قربانی میکردند. یکی از دوستانشان هم بالای ایوان ایستاده بود و از آن بالا نقل و شکلات روی سر مردم میپاشید.
در رژیم گذشته برای تحصیل دختران محجبه مشکل ایجاد میکردند. در آن فضا چگونه تحصیل کردید و تا چه مقطعی به تحصیل ادامه دادید؟
تا کلاس دوم دبستان را که مادرم همراه با قرآن در خانه به من درس دادند. همسایه کناری منزل ما معلم بود و به مادرم گفت بروم و در کنار نوههایش قرآن یاد بگیرم. خودش هم در یک مدرسه ملی درس میداد که دخترهای آیتالله مروارید و سایر علما درس میخواندند. او به پدرم گفت اجازه بدهد در آن مدرسه درس بخوانم. از من امتحان گرفتند و در کلاس سوم ثبتنام کردم. وقتی به سن تکلیف رسیدم با چادر و پوشیه به مدرسه میرفتم. پدر گفته بودند اگر اجازه ندادند با حجاب سر جلسه بنشینم، امتحان ندهم و به خانه برگردم. سر جلسه ممتحن به من تذکر داد چادرم را بردارم، ولی زیر بار نرفتم. بعد از انقلاب از سال 62 دو باره درس را شروع کردم و همپای بچههایم دوره راهنمایی را خواندم و در امتحانات متفرقه شرکت کردم. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان ایثارگران ادامه تحصیل دادم و بعد هم در دانشگاه رشته حسابداری را انتخاب کردم.
خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید؟
همسرم به تهران رفته بودند و من همراه دو فرزندم به منزل پدر رفته بودم. پدر هر روز ساعت شش صبح تدریس داشتند و بعد برای صبحانه به خانه برمیگشتند. هر روز صبح هم آقای روحبخش، محافظ ایشان دنبالشان میآمدند. آن روز صبح برای یک لحظه چشمهایم را باز کردم و پدرم را دیدم که دارند میروند و باز خوابم برد. در خواب دیدم جمعیت زیادی در جایی جمع شدهاند و صدای سخنرانی پدر از بلندگوها پخش میشود، ولی خود پدر نیستند!
ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و دیدم چند پاسدار آمدهاند. برادرم از آنها پرسید چه خبر شده است؟ آنها گفتند: ممکن است امروز منافقین به خانه شما حمله کنند و ما آمدهایم از شما مراقبت کنیم. یادم هست روز وفات حضرت جواد(ع) بود. پدرم برنگشتند و برادرم رفت که خبر بگیرد. در این فاصله رادیو خبر را اعلام کرده بود، ولی ما رادیو را روشن نکرده بودیم. اقوام از تهران و جاهای دیگر تماس میگرفتند که بپرسند چه خبر شده است؟اما خبر نداشتیم، تا بالاخره دایی آمدند و خبر دادند ایشان مجروح شدهاند. مادرم تا شب گریه میکردند و میگفتند: میروم و شفای آقا را از امام رضا(ع) میگیرم. بعد بهتدریج خبر را به مادر دادیم.