شهدای ایران shohadayeiran.com

امیر موسوی قویدل گفت: ملت بزرگ و قهرمان حرف اول و آخر را در جنگ زدند، ما اگر در جنگ بودیم تکلیف و وظیفه بود، ولی این مردمان بزرگ اگر در جنگ بودند ایثار و فداکاری بود و تلاش‌های این مردان به ما قوت قلب می‌داد و اگر خوب جنگیدیم، دوام آوردیم و استقامت کردیم، در اثر استقامت و ایستادگی این مردم بود.

به گزارش شهدای ایران به نقل از مهر، امیر سرتیپ دوم سید علی اکبر موسوی قویدل از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران و از یاران شهید سپهبد شهید صیاد شیرازی مهمان شب گذشته برنامه شناسنامه بود. متن گفتگو با این فرمانده ارتش را در ادامه می‌خوانید.

 امیر شما چند سالتان است؟
 هفتاد و هشت ساله هستم.

گفتید وارد شصتمین سال خدمت خود شدید؟
من اول مهر سال 1334 وارد ارتش شدم و اول مهر سال 1393 پنجاهمین سال خدمتم را به سر بردم و وارد شصتمین سال خدمتم شدم.

امیر 31 شهریور 59 کجا بودید و چگونه از آغاز جنگ مطلع شدید؟
شاید باور نمی‌کردیم که جنگی شروع شده است، من در 31 شهریور 59، معاون عملیاتی فرمانده لشگر 21 حمزه بودم، با فرمانده لشگر با هم در پادگان بودیم، یکباره سرو صدای بمبارانی شنیدیم، پادگان ما در لویزان بود و این بمباران نزدیک نبود ولی صدای آن کاملا مشهود بود، آن زمان 22 سال از خدمت من می گذشت و با بمباران نظامی آشنا بودیم، آن زمان هنوز وارد جنگ نشده بودیم و چشمانمان مشکل پیدا نکرده بود بنابراین متوجه دودی از سمت مهرآباد شدیم. طی تماس‌هایی که گرفتیم متاسفانه حمله عراق در ساعت 12 و 30 دقیقه به وقت بغداد و ساعت 2 بعد از ظهر به وقت تهران گزارش شد و در واقع شروع نبردی بسیار طولانی بود که هرگز من تصورش را نمی‌کردم. البته ما شواهد و قرائن دشمن را می‌دانستیم و این مسائل را نادیده نمی‌گرفتیم، اگر چه سران کشور و مردان بزرگ مقداری سبک برخورد می‌کردند و هر چه گزارش دریافت می‌شد آن‌ها را ساده تلقی می‌کردند.

آن وقت به چه کسانی گزارش می‌دادید؟
من به کسی گزارش نمی‌دادم، اما به طور مثال مواردی را عرض می‌کنم، می‌‎شنیدیم در پاسگاه‌های مرزی ژاندارمری بعضی جاها که در جریان انقلاب یک مقدار آسیب دیده بودند، نیروهایشان تقلیل شده بود. پاسگاه ها را دو تا، 3 تا یکی کرده بودند و در آن جا بچه‌های سپاه می‌رفتند و مستقر می‌شدند. بچه های این پاسگاه‌ها پویا و علاقه‌مند بودند و بررسی‌هایی انجام می‌دادند و حتی فرمانده سپاه قصر شیرین افسری ارتشی بود، بعدها برای من تعریف کرد که این گزارش را به بنی صدر دادیم که عراق حتما حمله خواهد کرد. ضمن این که جسته و گریخته در روزنامه‌ها تیتر زده می شد و اخبار تجاوز های مرزی ارتش عراق در ایران که از اوایل سال 58 انجام می‌شد در روزنامه ‌ها بازتاب داشت. 450 مورد تجاوز هوایی و 180 مورد تجاوز زمینی داشتیم که گزارش شده بود، منهای تجاوزهایی که به شورای امنیت از طریق وزارت امور خارجه گزارش می شد که شاید دو، سه برابر این تجاوز ها بوده است؛ این تجاوزها معمولا در روزنامه‌ها تیتر زده می شد، اما خیلی از افراد از این‌ها ساده می گذشتند.

گفتید معاون عملیاتی لشگر 21 حمزه بودید، جایی خواندم به شما گفته شد جنگ شده، یک گردان از لشگر را برای جنگ بفرستید و شما گفتید نمی‌فرستم، به دلیل این که لشگر نباید تکه تکه شود

سوالی خوبی پرسیدید، به محض این که در 21 شهریور طرح پدافندی ابوذر را به دستور تبدیل کردند و در واقع یگان ها را به مرز ها فرستادند احساس کردند این لشگرها توانایی مقابله با ارتش عراق را ندارد، دیر اقدام کردند و اگر زود اقدام می‌کردند ارتش عراق نمی‌توانست از مرزها عبور کند؛ به درخواست یک گردان از لشگر 21 حمزه اکتفا کردند.در روز 22 شهریور من خودم هم در آن جا بودم. گروه رزمی 138 پیاده، که یک گردان پیاده و یک گروهان تانک این سازمان را تشکیل داد و ما آن‌ها را فرستادیم، این واحد را در دزفول به کار گرفتند. همین کار را از لشگر 77 خواسته بودند و فرستادند، همزمان یک گروهان تانک و یک آتشبار را سازماندهی کردیم و آن ها را به لشگر کرمانشاه برای کمک فرستادیم، همین کار را هم بنا به دستور لشگر 77 انجام دادند این ها بنا به دستور است نه به تشخیص خودمان. در روز 27، 28 شهریور مجدد به ما ابلاغ کردند که یک گروه رزمی دیگر را بفرستید و ما بنابراین دستور یک گروه رزمی دیگر را هم سازماندهی کردیم یعنی یک گردان پیاده که گردان 141 بود و یک گروهان تانک؛ این یک واحد در روز سوم مهر ماه با قطار وارد دزفول شد؛ فرمانده لشگر مجددا در روز سوم به من گفت گروه رزمی دیگری را خواسته‌اند و من گفتم نمی‌دهیم، فرمانده گفت دشمن حمله کرده یعنی چه که نمی‌دهید! گفتم خوب دقت کن که مفهوم گروه نمی دهیم چیست. گفتم ما گردانی در شمال غرب، گردان 140 که در بانه است را داریم، یک گردان در سردشت با ضد انقلاب مشغول جنگیدن است، یک گروهان تانک و یک آتشبار در غرب که برای کمک به لشگر 81 فرستادیم، دو گروه رزمی هم که به لشگر 92 فرستادیم؛ این گروه رزمی درخواستی آن ها درخواست آخرشان نیست و باز از ما می خواهند، از آن گذشته یک گردان دربرابر نیروهای دشمن به حساب نمی آید و آب می شود در مقابل مسائل تاکتیکی دشمن اصلا اثر ندارد. فرمانده لشگر گفت پس شما چه می‌گویید، گفتم کل لشگر را ببریم و ایشان هم گفت برویم این‌ها را به فرماندهی بگو. 3 مهرماه هم خدمت آقای ظهیرنژاد رفتیم.

دیدیم ایشان ستادی را برای این که به قرارگاه مقدم زمینی در جنوب بفرستد، سازماندهی کرده است و رئیس ایشان آقای حسینی بود، و زمانی که من این مساله را مطرح کردم وی بسیار استقبال کردند و گفتند چرا لشگر 16 را هم نفرستیم. آقای ظهیرنژاد آمدند و وقتی من مسأله را مطرح کردم ایشان من را بغل کرد و بوسید. گفت خیلی خوب است چرا لشگر 16 را نفرستیم؟ آقای حسینی به من گفتند کجا می خواهید ببرید، گفتم انگار ما انتخاب نداریم، امروز شنیدم که پادگان دوکوهه را زد و راه آهن تهران خرمشهر در دوکوهه قطع شده است و ما به اجبار باید به دزفول برویم و یک منطقه عملیاتی را انتخاب می‌کنیم و از آن جا لشگر را به هر جا که خواستیم می‌فرستیم، ایشان گفت گفته شما صد در صد منطقی است؛ در همان جا یکسره بدون این که به خانه بروم با ماشین به اهواز رفتم تا هماهنگی‌های لازم را برای حرکت لشگر انجام دهم و شروع کردیم به حرکت دادن لشگر؛ پس عدم قبول این که من گردان نمی‌دهم به این تبدیل شد که یک لشگر برود؛ گفته بودیم برای ما اسیر بیاورید که فرمانده یکی از گردان‌های ارتش عراق را اسیر کرده بودند، لبخند می‌زد، گفتم چرا لبخند می زنی؟ گفت ناراحت نیستم چون فرمانده لشگر در نشستی که دیروز داشتیم در آخرین دستوراتی که به فرماندهان داد گفت 60 درصد تلفات را می‌پذیرم، فردا ناهار را در دزفول خواهم خورد.
 آن اسیر گفت من می‌دانم که لشگر ما تا ظهر امروز در دزفول است و من آزاد می‌شوم و همه شما هم منهدم می شوید! لبخندی زدم به دلیل این که خیلی مطمئن بودم که پوزه عراق را به خاک می مالیم. آن لشگر در روز 9 آبان ماه با نبرد بسیار طولانی و سخت در مراحل مختلف لشگر عراق را شکست داد و به کرات نبرد تن به تن این مردان بزرگ در سنگر ها تکرار شد و در نهایت عراقی ها 800 کشته و 1000 زخمی دادند و صحنه را ترک کردند. از نظر من آن روز طولانی‌ترین روز تاریخ بود.

لشگر عراق که 50، 60 کیلومتر را در 5 روز آمده بود، طی 13، 14 ساعت حمله مداوم حتی نتوانست 1متر پیش بیاید و همان لشگر جلوی پیشروی دشمن را گرفت؛ و در خواست من برای بردن  لشگر و این که لشگر را به دزفول آوردیم به این دلیل بود که فرماندهی نیرو اعتقاد داشت گلوگاه استان خوزستان در منطقه دزفول است به دلیل این که در 12 کیلومتری شمال اندیمشک پلی به نام پل حسینیه است و واقعا گلوگاه استان است و اگر کسی آن را اشغال می کرد ارتباط بین دو استان خوزستان و لرستان قطع می شد.

با تشکیل سپاه در سال 58 ، آیا ارتشی‌ها در مقابل تشکیل این نیروی نظامی موضع خاصی نداشتند؟
 اولین ستاد مشترک ارتش و سپاه در سنندج تشکیل شد، یعنی مساله جنگ‌های نامنظم یا فعالیت عناصر ضد انقلاب در استان‌های شمال غرب درست است که ارتش ما را تضعیف کرد، اما 50 درصد نیروهای ما در استان‌های شمال غرب بودند، می‌دانید که سپاه تحت یک نیروی تامینی و نگهدارنده انقلاب و برای حفاظت انقلاب تاسیس شد و زمانی که دیدند در استان‌های شمال غرب تجزیه کشور و تهدید امنیت مردم پیش رو است و با تجزیه نظام ممکن است به زیر سوال برود همه در استان های شمال غرب حضور پیدا کردند، در استان‌های شمال غرب در جوار ارتش پایگاه زد و می جنگید، پس ما قبل از این که عراق حمله کند با سپاه ناآشنا نبودیم و هم رزم بودیم. منتهی در یک رزم دیگر و در یک جنگ نامنظم و با گروه‌های خرابکاری که می‌خواستند تجزیه را در کشور آغاز کنند.

به عنوان یک ارتشی به شما برنخورد که سپاه وارد شده بود؟
 برعکس، زمانی که با این عزیزان برخورد کردم روحیه ای در من ایجاد شد، شخص خودم حضور در جبهه را تکلیف می‌دانستم و برای حفاظت از خاک کشورم لباس نظام را پوشیده بودم و زمانی که می‌دیدم یک جوان بیست ساله حتی از پشت میزهای دانشگاه به جبهه های نبرد می آید مثل شهید مجید بقایی که دانشجوی سال آخر پزشکی بودند شهیدی که به روزهای آخر درسش نزدیک شده بود اما همه چیز را رها کرد و به جبهه امد. در جبهه که حلوا خیرات نمی کردند بلکه جنگ جایی بود که سرها جدا می شد و یا دختری به نام زهرا حسینی در خرمشهر پس از شهادت پدر و برادرش ایشان را دفن می کنند و در مقطع دیگر امدادگر و مسئول غذای رزمنده می شود، همین ها به اعتقاد من بر ارتش روحیه بخشیدند. من برخلاف این تصور را دارم حتی اگر سران طور دیگر فکر می کردند من کاری ندارم.

چگونه شد که به ارتش رفتید؟

واقعیت این است پدر بنده کمی مانده بود که من را عاق کنند و آن هم زمانی بود که می‌خواستم وارد ارتش شوم، من پسر ارشد و اولاد ارشد ایشان بودم و ایشان می‌گفتند عصای این زندگی در دست توست و کجا می‌خواهی بروی، کار خانه را می‌خواست بدهد من بچرخانم. ریاضی من هم خوب بود. پدرم می‌گفت: درست را بخوان تنها جایی که نمی‌گذارم بروی ارتش است، کار به جایی رسید که همه فامیل را جمع کردند و گفتند ما حریف این پسر نشدیم شما او را نصیحت کنید که به ارتش نرود.
در نهایت هر چه گفتند نپذیرفتم و به ارتش رفتم، بعد از اتمام سال سوم نیروی هوایی می خواست از بین بچه‌ها چند نفر را انتخاب کند، شش نفر از هم دوره های ما انتخاب شدند و من هم یکی از آن ها بودم، پدرم در این وقت گفت این بار اگر به نیروی هوایی بروی عاقت می‌کنم، حداقل به ارتش رفتی بگذار پایت به زمین بچسبد چه هوایی؟ باز هم رفتم و از آن شش نفر تنها من سالم ماندم.

در روند انقلاب با امام خمینی (ره) چطور آشنا شدید؟
 من هرگز با امام راحل آشنایی نداشتم و توفیقی نشده بود که خدمت ایشان برسم تا زمانی که قرارگاه کربلا تشکیل شد و همکاری نزدیک ارتش و سپاه شروع شد، عزیزان سپاه خیلی به من لطف داشتند در جلسه ای برادر رضایی من را خدمت امام بردند و فرمودند این افسر که می‌بینید دارد بیشترین تلاش را برای جنگ و نظام انجام می دهد، امام بنده را در کنار خودشان نشاندند و دست مبارکشان را برسر من گذاشتند.
حقیقتا در آن لحظه تحولی خاص را در خود احساس کردم و در آن زمان اولین ارتباط از نزدیک را با امام داشتم، البته آشنایی که از قبل از انقلاب بود و ایشان شناخته شده جهانی بودند ولی ارتباط نزدیک از این زمان بود و این ارتباط نزدیک برایم بسیار ارزش دارد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار