در گفتوگوی متفاوت با پرستار و عروس شهریار به نکات زیبایی اشاره شده است که از جمله این موارد میتوان به عیادت حضرت آیتالله خامنهای از این شاعر اشاره کرد.
شهدای ایران: هرگاه از شهریار نامی برده میشود حواشی زندگی او نیز جالب توجه است از بیماری و دوران جوانی اش و... از این رو مصاحبهای منتشر نشده را با عروس وی که ابتدا پرستارش در دوران بیماری بود برای اولین بار منتشر میکنیم که در زیر می خوانید. این مصاحبه حاصل گپ و گفتوگوی ویژه ایرج نوبهار با پرستار شهریار در منزل وی در تاریخ 2/5/89 است که به صورت اختصاصی در اختیار خبرنگار فارس قرار گرفت.
خانم سیما سیفزاده متولد 11 دیماه 1334، تبریز، کارشناس پرستاری شاغل در بیمارستانهای تبریز از 19 آذر 1366 تا آخر روز لحظه حیات باعزت استاد محمدحسین شهریار در بیمارستان مهر تهران پرستار ویژه و همدم و انیس استاد بوده و سیما زنی فرهیخته و فاضل، پرستاری غمخوار و دلسوز و مهربان، متین، باوقار، مؤمن و متعهد، نجیب و اصیل است.
عاشق و شیفته شعرهای عاشق بیمار خویش بوده و میدانم در تمامی لحظات بیش از استاد هم درد و آلام شهریار و همه دوستداران شهریار را حس میکرد و تقدیر این بود.
بنا به دلایلی تنها پسر استاد (شازده کوچولو) هادی بهجت تبریزی با تمام تألم و رنج روحی فراق پدر عاشق این پرستار دلسوز و شیفته و مهربان باشد که هم مهر بورزد و هم پرستاری غمخوار داشته باشد و به عنوان همسر و شریک زندگی در کنار هم زندگی کنند. حاصل این پیوند نیکو و عاشقانه و عارفانه تنها دختری است به نام نیکی دردانه این کانون.
این راز زندگی خانواده است و جز فامیل و انگشتشمار آشنایان کسی نمیداند. تصمیم گرفتم برای آگاهی مشتاقان شعر و ادب به خصوص (شهریار) گفتوگویی خودمانی را به عنوان مصاحبه انجام دهیم و سیما که اهل تظاهر و مصاحبه نیست با لطف و عنایت خدا پذیرفت و حاصل این گپ و گفتوگو را بخوانید:
* میدانم شما و هادی اهل مصاحبه نیستید و مسائل خانوادگی نیز احوال شخصی هر کس و خانواده است اما شهریار حتی تنها پسر و خانوادهاش متعلق به تمامی جامعه ایرانی است و من این گپ را برای مشتاقان شعر و ادب و دوستداران شهریار ضروری حس میکنم. مردم از شهریار چقدر بدانند با مشتاق و نیازمند آگاهی بیشتری در مورد ایشان هستند. شما قبل از انتخاب به عنوان پرستار ویژه استاد تا چه اندازه آگاهی و شناخت از ایشان داشتید؟
از کودکی چون تقریباً با منزل استاد همسایه بودیم و پدرم نیز دائم شعرهای استاد را در منزل میخواند از همان زمان شیفته استاد بودم و دلم میخواست از نزدیک استاد را زیارت کنم و چند بار نیز به اتفاق برادر و فامیل به درب خانه ایشان مراجعه کردم ولی گفتند که استاد کسی را قبول نمیکند و اگر اصرار دارید شب تشریف بیاورید که این دیگر برایم امکان نداشت.
اگر در جایی مراسمی یا بزرگداشتی از استاد بود میرفتم و همیشه از این بیم داشتم که قبل از زیارت، استاد فوت کند و من این آرزو را به گور ببرم تا اینکه در سال 66 مهرماه من از بیمارستان کودکان به بیمارستان امام تبریز منتقل شدم و تقریباً سه ماه پس از آمدنم به بخش داخلی شیفت عصر کاری در رختکن پرستاری بودم که متوجه شدم در اتاق صحبت از شهریار است، ناخودآگاه پرسیدم آیا استاد فوت کردهاند که همکاران گفتند نه در بخش بستری هستند که به محض شنیدن، خواستم اتاق را ترک کنم که دوستان گفتند که استاد کسی را قبول نمیکند، گفتم حتی اگر بگوید برو بیرون به اتاقش خواهم رفت که همین کار را هم کردم، ولی به محض اینکه چشمم به استاد افتاد که ماسک اکسیژن در دهان داشت بیاختیار گفتم استاد یک عمر آرزو داشتم شما را از نزدیک ببینیم ولی نه با این حال، دخترش شهرزاد بالای سرش بود که استاد در جوابم نه تنها مرا از خود نراند بلکه به دخترش گفت شهرزاد تو دیگر برو این دخترم آمد. دخترش شروع به گریه کرد و گفت که پدرم را اول به خدا و سپس به شما میسپارم (توضیح اینکه شهرزاد در آن زمان پسر یک سالهای داشت و مجبور بود به خانه برود، ولی به خاطر استاد از لحظه ورود استاد به بخش در کنارش بود. به شهرزاد گفتم مگر استاد فقط پدر شماست، استاد متعلق به همه است و مطمئن باش که از جان و دل در خدمت استاد خواهم بود).
* انتخاب شما رسماً از طرف اداره بهداری استان انجام شد و چطور شد با ایشان به تهران آمدید؟
یک تیم پزشکی به دستور آقای خامنه ای که در آن زمان رئیس جمهور بودند به منزل استاد آمده بودند، که ایشان صراحتا گفته بودند من بدون خانم رجب زاده به تهران نمیروم. مرداد سال 67 هنوز جنگ تمام نشده بود و من و اکثر همکاران به صورت فول تایم (تمام وقت) در بخش کار میکردیم. دکتر مداین رئیس وقت دانشگاه نیز در همین تیم پزشکی بودند. من در بخش مشغول انجام وظیفه بودم که از طرف دفتر رئیس دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند که ساعت 3 عصر در فرودگاه باشم تا همراه تیم پزشکی اعزامی به تهران بروم که بلافاصله قبول کردم و علیرغم مخالفت بیمارستان که به علت کمبود نیرو موافق نبود همراه تیم به تهران رفتم و استاد بلافاصله در بیمارستان مهر تهران که از قبل اطلاع داشتند بستری شد.
* از حوادث تلخ و شیرین بیمارستان مهر بگویید.
از خاطرات شیرین بیمارستان آمدن اکثر شاعران و نویسندگان و دوستان استاد بود که طرز برخورد استاد با هرکدام برایم بسیار شیرین و جالب بود چون استاد بسیار صریح و رک در مورد هرکدام و پیش فرستادن صحبت میکردند و اگر تحفهای برایش از طرف کسی آورده میشد با دلایل خاص خودش از قبول آن خودداری میکرد. حتی روزی پیرمردی برایش پنیر اعلایی آورده بود و استاد به این دلیل که مال حرام وارد اموال تو شده بدون کوچکترین تردیدی رد کرد و از خاطرات تلخ آن است، روزی استاد به تابلوی روبه روی اتاقش خیره شده بود و از من پرسید که خانم روی آن تابلو چه نوشتهاند؟ گفتم نوشتهاند لطفاً سیگار نکشید، استاد شروع به گریه کرد و گفت زیرش بنویس حالا چرا؟ چون دقیقاً دلیل بستری و بیمار شدن استاد در رابطه با سیگار بود، بیماری COPD (قلبی ریوی).
آخرین عکس شهریار در بیمارستان در کنار پرستارش
* استاد در بیمارستان از خاطرات گذشته چه روایت هایی به شما گفته است و بیشتر به چه حوادثی میپرداختند؟
بیشتر از خاطرات حیدر بابا و دوران کودکی میگفتند و همیشه آروز میکرد به دوران کودکی بازگردد و گاهاً بندی از حیدربابا را میخواند و از من میخواست که آن را در خیالم تصورم کنم که چقدر زیبا هستند. از خاطرات دوستان دکتر لطفالله زاهدی و استاد ابوالحسن صبا میگفتند.
بهترین خاطرهام از بیمارستان مهر تهران آمدن آقای خامنهای رئیسجمهور وقت بود که قصد داشتند استاد را برای ادامه درمان به انگلستان بفرستند ولی استاد قبول نکردند و در مقابل اصرار آقای خامنهای برای درمان ایشان، استاد گفتند حالا که اصرار دارید مرا به خارج بفرستید پس به ژنو بفرستید، آقای خامنهای پرسیدند که چرا ژنو؟ استاد گفتند که چون آقای جمالزاده آنجاست. آقای خامنهای گفتند که اگر به خاطر جمالزاده میخواهید به ژنو بروید که میگوییم آقای جمالزاده به ایران بیایند که استاد گفتند که چه بهتر بگویید ایشان بیایند که گویا تماس گرفته بودند و از آنجا گفته بودند که آقای جمالزاده نیز بیمار و بستری است. در آن زمان استاد 85 ساله و آقای جمالزاده 96 ساله بودند که استاد حدود 1.5 ماه بعد بدرود زندگی گفت، ولی جمالزاده تا ده سال بعد نیز در قید حیات بودند. نکته جالب اینجاست که این دو با هم مکاتبه داشتند، ولی یکدیگر را ندیده بودند.
* حالا به داستان لیلی و مجنون میرسیم، قصه ازدواجتان با هادی را تا حدی که خودتان مجاز میدانید تعریف کنید، چطور شد.
در زمانی که استاد تازه در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بودند از من در مورد اینکه چرا ازدواج نکردهام پرسیدند و من در جواب گفتم که استاد اینجوری راحتتر هستم که استاد به شدت عصبانی شده و گفتند که مگر برای راحتی و بیمسئولیتی به این جهان آمدهایم. این جهان جای امتحان است و توکل بر خدا کن و ازدواج کن. دیگر چیزی نگفتم تا که همراه تیم پزشکی به تهران آمدیم و روزی خبرنگاری از استاد پرسیدند که آیا این خانم دختر شماست که استاد در جواب ایشان گفتند که ایشان هم دخترم، هم مونسم و هم عروسم هستند که پس از رفتن خبرنگار به استاد گفتم خواهش میکنم از این حرفها نزنید، چون به دهان مردم میافتد، من تو این خطها نیستم و مردم فکر دیگری در موردم میکنند که احیاناً به خاطر هادی و برای نزدیک شدن به او به این مأموریت آمده است، چون هادی را کسانی که میشناسند میدانند که چقدر کمحرف و درونگراست و اصلاً از پسرهای معمولی زمان ما نبودند و خیلی رسمی برخورد میکردند و حتی یک درصد هم فکر نمیکردم روزی حرفهای استاد تحقق یابد. هادی پسری بود درویشمسلک و افتاده و هنرمند.
پس از فوت استاد، آقای دکتر منافی سرگروه تیم پزشکی از من خواستند که در شب هفت استاد در تهران در مراسم شرکت کنم و گفتند شما حتماً باید بیایید تا از خدمات شما قدردانی شود که من نرفتم چون واقعاً شیفته استاد بودم و گاهاً میشد که تا ساعت 2 شب ملاقاتی داشتیم، ولی اصلاً احساس خستگی نمیکردم و در کنار استاد بودن را فیض الهی میدانستم و احساس کردم که با تقدیر کردن از من خدماتم به استاد را لوث خواهند کرد.
پس از فوت شهریار اقوام استاد مرتب به منزلمان تلفن میکردند، ولی از خود هادی خبری نبود تا اینکه خانم اشرف خشکبایی خواهرزاده استاد به من گفتند که هر وقت در تهران به عیادت استاد میرفتیم از ما میخواست که این دختر را از دست ندهید و برای هادی بگیرید تا اینکه خاله هادی از قزوین تلفن کردند و از طرف هادی جریان را به من گفتند و من هادی را چون یادگار استاد بود احترام خاصی برایش قائل بودم. من هر سه فرزند استاد را از ته دل دوست دارم و روابط صمیمانهای نیز با دخترانش دارم.
* شما چه احساسی به استاد داشتید؟
قبلاً گفتم که از کودکی استاد را خالصانه دوست داشتم. عشق به عاشقترین شاعر دنیا که حرمت عشق را پاس داشت و سمبل و نماد فضیلت انسان شد مثل عشق مریدی به مرشد اعظم، نه این مثال خوبی نبود فقط مثل یک انسان وفادار به تنها شهریار شعر و ادب این سرزمین آن هم نه فقط ایران در تمامی دنیا آوازه عشقاش پیچیده، عاشقی که زندگیش را فدای عشق کرد تا استاد اسوه راستین به نسل خود در آینده باشد.
* استاد چه خلق و خوی ویژهای داشت؟
در طول 9 ماه که از نزدیک با استاد آشنا شدم همیشه به دوستانم گفتهام که این توفیق الهی بود که با این انسان از جنس آسمانی آشنا شدم. انسانی رک و صریحاللهجه، حساس، مهربان که اصلاً در قلبش از کینه و نفرت خبری نیست. همیشه یک چشمش اشک داشت. دست و دلباز، درویش مسلک، با ایمانی قوی که گاهاً دوست داشت با خود و خدایش خلوت کند که در این جور مواقع نباید خلوت استاد را به هم میزدیم. استاد اکثر افرادی که به ملاقاتش میآمدند میتوانست درون و افکار آنان را بخواند و بارها شده بود که از من خواسته بود که فلانی اینجا را ترک کند که وقتی گاهاً با اعتراض من روبهرو میشد میگفت من چیزهایی را میدانم که تو نمیدانی.
گاهاً عمیقاً به فکر فرو میرفت و یکبار از من خواست که زود قلم و کاغذ بیاورم که پس از آوردن، حدود 12 بیت شعر گفت و پس از اتمام به من گفت که چرا دیر آوردی چون چند سطر بیت به ذهنم هجوم آورد و دیگر نمیتوانم آنها را بگیرم که این نکته برایم بسیار جالب بود و به استاد هم گفتم که استاد من فکر میکردم که شما قافیه را قبلاً ردیف میکنید و از این کارها که استاد فرمودند که بعضی حرفها به پیامبران وحی و به شاعر الهام میشود که همان لحظه باید نوشت. خلاصه استاد یک دنیا احساس بود و روحی بیمار غنی داشت.
* با هادی چگونهاید؟
هادی هم به نوعی شهریار دوم است، دست و دلباز، ولی برعکس استاد کمحرف و کمرو، اهل مطالعه، هنرمند، خطاط و نقاش، موسیقیشناس که انسان بسیار آرام و کمتوقعی است که کلاً به اعتقادات همه احترام میگذارد و در مورد همه چیز انسان را آزاد میگذارد. تنها ایراد هادی رسیدگی افراطی به دوستانش از لحاظ مادی و معنوی است و دست و دلبازیهای بیحسابش.
اگر بشنود از دوستان غریب و فامیل کسی بیمار شده است خواب و خوراک را بر خود حرام کرده و هرگونه کمکی از دستش بیاید حتی از دوستان دیگر نیز کمک گرفته و به یاری طرف میشتابد.
* عمر و ناراحتی جسمی او چه بود؟
تمام آزمایشات استاد سالم بود و ناراحتی ایشان ریوی بود که آن هم به خاطر سیگار بود که متأسفانه استاد سالیان دراز قبلاً استفاده میکرد. سرفههای شدید داشتند که باعث ناراحتی و کبودی لبهای ایشان میشد که مجبور به استفاده از اکسیژن میشدیم.
* او چه خاطراتی را بیشتر تداعی میکرد؟
استاد بیشتر از حیدر بابا یاد میکرد و خاطراتی که با دوستانش مخصوصاً استاد صبا داشت خاطراتی از میرزاده عشقی و صادق هدایت نقل میکردند. استاد از سه تابلو مریم عشقی میگفت که در زمان گفتن آن شعر در کنارش بوده است و از صادق هدایت هم خاطرهای داشت که در بلندیهای بند بودهاند در کنار آب که صادق هدایت از استاد میخواهد که بیا از این بلندی خودمان را به پایین انداخته و از این رنج رها شویم که استاد میگوید قاطعانه گفتم که این کار در باور و اعتقادات من نیست.
* محبوبالقلوب بون و اشتهار شهریار را چگونه وصف میکنید.
چندین بار از خود استاد شنیدم که شهرت بلای زندگی است و آرامش و آسایش انسان را از او میگیرد و به خاطر همین کمتر از خانه خارج میشد. در بیمارستان هم که بودیم مخصوصاً جوانان و دانشجویان از استاد یا عکس یادگاری یا امضای کتاب و غیره میخواستند که اکثراً از استاد میخواستند که خودش یک بندی از شعرهایش را انتخاب کند تا استاد فقط زیر آن را امضا کنند که اکثر بندهایی از هذیان دل را میگفت/ افسانه عمرم آورد خواب/ عمری که نبود خواب و در سیل گذشت روزگاران/ امواج به پیچ و تاب دیدم/ دل بدرقه با نگاه حسرت
شهریار واقعاً جادو کلام بود و در سخنان استاد کشش و جذبهای بود که مخصوصاً جوانان را جذب میکرد و گاهاً زمانی میشد که 48 ساعت هم فرصت خواب نداشتم ولی به هیچوجه احساس خستگی نمیکردم.
* مردمی که شما را در مجامع عمومی میشناسند چه احساسی به شما دارند؟
اکثراً این سؤال را از من میپرسند که چه احساسی داری از اینکه عروس استاد شهریار هستی؟ باید بگویم که اصلاً احساس اینکه تا این حد به استاد نزدیک شدهام را ندارم چون استاد را انسانی ماورایی میدانم و از جنس دیگر و خیلی برتر از انسانهای زمینی، روح انساندوستی استاد را در هیچکس ندیدهام تا چه رسد که به حریم استاد نزدیک شده باشم.
* مریم و شهرزاد با شما چه رابطهای دارند؟
هر دو دختر استاد انسانهایی با شخصیت، ادیب، ساده و مهربان هستند. حتی مریم احساس میکنم قلمفرسایی بیشتری از شهرزاد دارد. وقتی غزلی نیز در مورد پدرش سروده که در مقبره الشعرا تبریز نصب کردهاند و من یادداشت کردهام که شعرش را نزدیک به شعر پروین اعتصامی میدیدم که در مورد پدرش سروده بود. هر دو را چون یادگار استاد هستند و خاطرات استاد را برایم تداعی میکند دوست دارم و همیشه با احترام و ادب خانوادگی خودشان که البته از اصالت ذاتی آنها نیز جز این توقعی نیست رفتار میکنند. هر دو تحصیلات عالیه دارند ولی شاغل نیستند و صاحب یک دختر و یک پسرند.
*فارس
خانم سیما سیفزاده متولد 11 دیماه 1334، تبریز، کارشناس پرستاری شاغل در بیمارستانهای تبریز از 19 آذر 1366 تا آخر روز لحظه حیات باعزت استاد محمدحسین شهریار در بیمارستان مهر تهران پرستار ویژه و همدم و انیس استاد بوده و سیما زنی فرهیخته و فاضل، پرستاری غمخوار و دلسوز و مهربان، متین، باوقار، مؤمن و متعهد، نجیب و اصیل است.
عاشق و شیفته شعرهای عاشق بیمار خویش بوده و میدانم در تمامی لحظات بیش از استاد هم درد و آلام شهریار و همه دوستداران شهریار را حس میکرد و تقدیر این بود.
بنا به دلایلی تنها پسر استاد (شازده کوچولو) هادی بهجت تبریزی با تمام تألم و رنج روحی فراق پدر عاشق این پرستار دلسوز و شیفته و مهربان باشد که هم مهر بورزد و هم پرستاری غمخوار داشته باشد و به عنوان همسر و شریک زندگی در کنار هم زندگی کنند. حاصل این پیوند نیکو و عاشقانه و عارفانه تنها دختری است به نام نیکی دردانه این کانون.
این راز زندگی خانواده است و جز فامیل و انگشتشمار آشنایان کسی نمیداند. تصمیم گرفتم برای آگاهی مشتاقان شعر و ادب به خصوص (شهریار) گفتوگویی خودمانی را به عنوان مصاحبه انجام دهیم و سیما که اهل تظاهر و مصاحبه نیست با لطف و عنایت خدا پذیرفت و حاصل این گپ و گفتوگو را بخوانید:
* میدانم شما و هادی اهل مصاحبه نیستید و مسائل خانوادگی نیز احوال شخصی هر کس و خانواده است اما شهریار حتی تنها پسر و خانوادهاش متعلق به تمامی جامعه ایرانی است و من این گپ را برای مشتاقان شعر و ادب و دوستداران شهریار ضروری حس میکنم. مردم از شهریار چقدر بدانند با مشتاق و نیازمند آگاهی بیشتری در مورد ایشان هستند. شما قبل از انتخاب به عنوان پرستار ویژه استاد تا چه اندازه آگاهی و شناخت از ایشان داشتید؟
از کودکی چون تقریباً با منزل استاد همسایه بودیم و پدرم نیز دائم شعرهای استاد را در منزل میخواند از همان زمان شیفته استاد بودم و دلم میخواست از نزدیک استاد را زیارت کنم و چند بار نیز به اتفاق برادر و فامیل به درب خانه ایشان مراجعه کردم ولی گفتند که استاد کسی را قبول نمیکند و اگر اصرار دارید شب تشریف بیاورید که این دیگر برایم امکان نداشت.
اگر در جایی مراسمی یا بزرگداشتی از استاد بود میرفتم و همیشه از این بیم داشتم که قبل از زیارت، استاد فوت کند و من این آرزو را به گور ببرم تا اینکه در سال 66 مهرماه من از بیمارستان کودکان به بیمارستان امام تبریز منتقل شدم و تقریباً سه ماه پس از آمدنم به بخش داخلی شیفت عصر کاری در رختکن پرستاری بودم که متوجه شدم در اتاق صحبت از شهریار است، ناخودآگاه پرسیدم آیا استاد فوت کردهاند که همکاران گفتند نه در بخش بستری هستند که به محض شنیدن، خواستم اتاق را ترک کنم که دوستان گفتند که استاد کسی را قبول نمیکند، گفتم حتی اگر بگوید برو بیرون به اتاقش خواهم رفت که همین کار را هم کردم، ولی به محض اینکه چشمم به استاد افتاد که ماسک اکسیژن در دهان داشت بیاختیار گفتم استاد یک عمر آرزو داشتم شما را از نزدیک ببینیم ولی نه با این حال، دخترش شهرزاد بالای سرش بود که استاد در جوابم نه تنها مرا از خود نراند بلکه به دخترش گفت شهرزاد تو دیگر برو این دخترم آمد. دخترش شروع به گریه کرد و گفت که پدرم را اول به خدا و سپس به شما میسپارم (توضیح اینکه شهرزاد در آن زمان پسر یک سالهای داشت و مجبور بود به خانه برود، ولی به خاطر استاد از لحظه ورود استاد به بخش در کنارش بود. به شهرزاد گفتم مگر استاد فقط پدر شماست، استاد متعلق به همه است و مطمئن باش که از جان و دل در خدمت استاد خواهم بود).
* انتخاب شما رسماً از طرف اداره بهداری استان انجام شد و چطور شد با ایشان به تهران آمدید؟
یک تیم پزشکی به دستور آقای خامنه ای که در آن زمان رئیس جمهور بودند به منزل استاد آمده بودند، که ایشان صراحتا گفته بودند من بدون خانم رجب زاده به تهران نمیروم. مرداد سال 67 هنوز جنگ تمام نشده بود و من و اکثر همکاران به صورت فول تایم (تمام وقت) در بخش کار میکردیم. دکتر مداین رئیس وقت دانشگاه نیز در همین تیم پزشکی بودند. من در بخش مشغول انجام وظیفه بودم که از طرف دفتر رئیس دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند که ساعت 3 عصر در فرودگاه باشم تا همراه تیم پزشکی اعزامی به تهران بروم که بلافاصله قبول کردم و علیرغم مخالفت بیمارستان که به علت کمبود نیرو موافق نبود همراه تیم به تهران رفتم و استاد بلافاصله در بیمارستان مهر تهران که از قبل اطلاع داشتند بستری شد.
* از حوادث تلخ و شیرین بیمارستان مهر بگویید.
از خاطرات شیرین بیمارستان آمدن اکثر شاعران و نویسندگان و دوستان استاد بود که طرز برخورد استاد با هرکدام برایم بسیار شیرین و جالب بود چون استاد بسیار صریح و رک در مورد هرکدام و پیش فرستادن صحبت میکردند و اگر تحفهای برایش از طرف کسی آورده میشد با دلایل خاص خودش از قبول آن خودداری میکرد. حتی روزی پیرمردی برایش پنیر اعلایی آورده بود و استاد به این دلیل که مال حرام وارد اموال تو شده بدون کوچکترین تردیدی رد کرد و از خاطرات تلخ آن است، روزی استاد به تابلوی روبه روی اتاقش خیره شده بود و از من پرسید که خانم روی آن تابلو چه نوشتهاند؟ گفتم نوشتهاند لطفاً سیگار نکشید، استاد شروع به گریه کرد و گفت زیرش بنویس حالا چرا؟ چون دقیقاً دلیل بستری و بیمار شدن استاد در رابطه با سیگار بود، بیماری COPD (قلبی ریوی).
آخرین عکس شهریار در بیمارستان در کنار پرستارش
* استاد در بیمارستان از خاطرات گذشته چه روایت هایی به شما گفته است و بیشتر به چه حوادثی میپرداختند؟
بیشتر از خاطرات حیدر بابا و دوران کودکی میگفتند و همیشه آروز میکرد به دوران کودکی بازگردد و گاهاً بندی از حیدربابا را میخواند و از من میخواست که آن را در خیالم تصورم کنم که چقدر زیبا هستند. از خاطرات دوستان دکتر لطفالله زاهدی و استاد ابوالحسن صبا میگفتند.
بهترین خاطرهام از بیمارستان مهر تهران آمدن آقای خامنهای رئیسجمهور وقت بود که قصد داشتند استاد را برای ادامه درمان به انگلستان بفرستند ولی استاد قبول نکردند و در مقابل اصرار آقای خامنهای برای درمان ایشان، استاد گفتند حالا که اصرار دارید مرا به خارج بفرستید پس به ژنو بفرستید، آقای خامنهای پرسیدند که چرا ژنو؟ استاد گفتند که چون آقای جمالزاده آنجاست. آقای خامنهای گفتند که اگر به خاطر جمالزاده میخواهید به ژنو بروید که میگوییم آقای جمالزاده به ایران بیایند که استاد گفتند که چه بهتر بگویید ایشان بیایند که گویا تماس گرفته بودند و از آنجا گفته بودند که آقای جمالزاده نیز بیمار و بستری است. در آن زمان استاد 85 ساله و آقای جمالزاده 96 ساله بودند که استاد حدود 1.5 ماه بعد بدرود زندگی گفت، ولی جمالزاده تا ده سال بعد نیز در قید حیات بودند. نکته جالب اینجاست که این دو با هم مکاتبه داشتند، ولی یکدیگر را ندیده بودند.
* حالا به داستان لیلی و مجنون میرسیم، قصه ازدواجتان با هادی را تا حدی که خودتان مجاز میدانید تعریف کنید، چطور شد.
در زمانی که استاد تازه در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بودند از من در مورد اینکه چرا ازدواج نکردهام پرسیدند و من در جواب گفتم که استاد اینجوری راحتتر هستم که استاد به شدت عصبانی شده و گفتند که مگر برای راحتی و بیمسئولیتی به این جهان آمدهایم. این جهان جای امتحان است و توکل بر خدا کن و ازدواج کن. دیگر چیزی نگفتم تا که همراه تیم پزشکی به تهران آمدیم و روزی خبرنگاری از استاد پرسیدند که آیا این خانم دختر شماست که استاد در جواب ایشان گفتند که ایشان هم دخترم، هم مونسم و هم عروسم هستند که پس از رفتن خبرنگار به استاد گفتم خواهش میکنم از این حرفها نزنید، چون به دهان مردم میافتد، من تو این خطها نیستم و مردم فکر دیگری در موردم میکنند که احیاناً به خاطر هادی و برای نزدیک شدن به او به این مأموریت آمده است، چون هادی را کسانی که میشناسند میدانند که چقدر کمحرف و درونگراست و اصلاً از پسرهای معمولی زمان ما نبودند و خیلی رسمی برخورد میکردند و حتی یک درصد هم فکر نمیکردم روزی حرفهای استاد تحقق یابد. هادی پسری بود درویشمسلک و افتاده و هنرمند.
پس از فوت استاد، آقای دکتر منافی سرگروه تیم پزشکی از من خواستند که در شب هفت استاد در تهران در مراسم شرکت کنم و گفتند شما حتماً باید بیایید تا از خدمات شما قدردانی شود که من نرفتم چون واقعاً شیفته استاد بودم و گاهاً میشد که تا ساعت 2 شب ملاقاتی داشتیم، ولی اصلاً احساس خستگی نمیکردم و در کنار استاد بودن را فیض الهی میدانستم و احساس کردم که با تقدیر کردن از من خدماتم به استاد را لوث خواهند کرد.
پس از فوت شهریار اقوام استاد مرتب به منزلمان تلفن میکردند، ولی از خود هادی خبری نبود تا اینکه خانم اشرف خشکبایی خواهرزاده استاد به من گفتند که هر وقت در تهران به عیادت استاد میرفتیم از ما میخواست که این دختر را از دست ندهید و برای هادی بگیرید تا اینکه خاله هادی از قزوین تلفن کردند و از طرف هادی جریان را به من گفتند و من هادی را چون یادگار استاد بود احترام خاصی برایش قائل بودم. من هر سه فرزند استاد را از ته دل دوست دارم و روابط صمیمانهای نیز با دخترانش دارم.
* شما چه احساسی به استاد داشتید؟
قبلاً گفتم که از کودکی استاد را خالصانه دوست داشتم. عشق به عاشقترین شاعر دنیا که حرمت عشق را پاس داشت و سمبل و نماد فضیلت انسان شد مثل عشق مریدی به مرشد اعظم، نه این مثال خوبی نبود فقط مثل یک انسان وفادار به تنها شهریار شعر و ادب این سرزمین آن هم نه فقط ایران در تمامی دنیا آوازه عشقاش پیچیده، عاشقی که زندگیش را فدای عشق کرد تا استاد اسوه راستین به نسل خود در آینده باشد.
* استاد چه خلق و خوی ویژهای داشت؟
در طول 9 ماه که از نزدیک با استاد آشنا شدم همیشه به دوستانم گفتهام که این توفیق الهی بود که با این انسان از جنس آسمانی آشنا شدم. انسانی رک و صریحاللهجه، حساس، مهربان که اصلاً در قلبش از کینه و نفرت خبری نیست. همیشه یک چشمش اشک داشت. دست و دلباز، درویش مسلک، با ایمانی قوی که گاهاً دوست داشت با خود و خدایش خلوت کند که در این جور مواقع نباید خلوت استاد را به هم میزدیم. استاد اکثر افرادی که به ملاقاتش میآمدند میتوانست درون و افکار آنان را بخواند و بارها شده بود که از من خواسته بود که فلانی اینجا را ترک کند که وقتی گاهاً با اعتراض من روبهرو میشد میگفت من چیزهایی را میدانم که تو نمیدانی.
گاهاً عمیقاً به فکر فرو میرفت و یکبار از من خواست که زود قلم و کاغذ بیاورم که پس از آوردن، حدود 12 بیت شعر گفت و پس از اتمام به من گفت که چرا دیر آوردی چون چند سطر بیت به ذهنم هجوم آورد و دیگر نمیتوانم آنها را بگیرم که این نکته برایم بسیار جالب بود و به استاد هم گفتم که استاد من فکر میکردم که شما قافیه را قبلاً ردیف میکنید و از این کارها که استاد فرمودند که بعضی حرفها به پیامبران وحی و به شاعر الهام میشود که همان لحظه باید نوشت. خلاصه استاد یک دنیا احساس بود و روحی بیمار غنی داشت.
* با هادی چگونهاید؟
هادی هم به نوعی شهریار دوم است، دست و دلباز، ولی برعکس استاد کمحرف و کمرو، اهل مطالعه، هنرمند، خطاط و نقاش، موسیقیشناس که انسان بسیار آرام و کمتوقعی است که کلاً به اعتقادات همه احترام میگذارد و در مورد همه چیز انسان را آزاد میگذارد. تنها ایراد هادی رسیدگی افراطی به دوستانش از لحاظ مادی و معنوی است و دست و دلبازیهای بیحسابش.
اگر بشنود از دوستان غریب و فامیل کسی بیمار شده است خواب و خوراک را بر خود حرام کرده و هرگونه کمکی از دستش بیاید حتی از دوستان دیگر نیز کمک گرفته و به یاری طرف میشتابد.
* عمر و ناراحتی جسمی او چه بود؟
تمام آزمایشات استاد سالم بود و ناراحتی ایشان ریوی بود که آن هم به خاطر سیگار بود که متأسفانه استاد سالیان دراز قبلاً استفاده میکرد. سرفههای شدید داشتند که باعث ناراحتی و کبودی لبهای ایشان میشد که مجبور به استفاده از اکسیژن میشدیم.
* او چه خاطراتی را بیشتر تداعی میکرد؟
استاد بیشتر از حیدر بابا یاد میکرد و خاطراتی که با دوستانش مخصوصاً استاد صبا داشت خاطراتی از میرزاده عشقی و صادق هدایت نقل میکردند. استاد از سه تابلو مریم عشقی میگفت که در زمان گفتن آن شعر در کنارش بوده است و از صادق هدایت هم خاطرهای داشت که در بلندیهای بند بودهاند در کنار آب که صادق هدایت از استاد میخواهد که بیا از این بلندی خودمان را به پایین انداخته و از این رنج رها شویم که استاد میگوید قاطعانه گفتم که این کار در باور و اعتقادات من نیست.
* محبوبالقلوب بون و اشتهار شهریار را چگونه وصف میکنید.
چندین بار از خود استاد شنیدم که شهرت بلای زندگی است و آرامش و آسایش انسان را از او میگیرد و به خاطر همین کمتر از خانه خارج میشد. در بیمارستان هم که بودیم مخصوصاً جوانان و دانشجویان از استاد یا عکس یادگاری یا امضای کتاب و غیره میخواستند که اکثراً از استاد میخواستند که خودش یک بندی از شعرهایش را انتخاب کند تا استاد فقط زیر آن را امضا کنند که اکثر بندهایی از هذیان دل را میگفت/ افسانه عمرم آورد خواب/ عمری که نبود خواب و در سیل گذشت روزگاران/ امواج به پیچ و تاب دیدم/ دل بدرقه با نگاه حسرت
شهریار واقعاً جادو کلام بود و در سخنان استاد کشش و جذبهای بود که مخصوصاً جوانان را جذب میکرد و گاهاً زمانی میشد که 48 ساعت هم فرصت خواب نداشتم ولی به هیچوجه احساس خستگی نمیکردم.
* مردمی که شما را در مجامع عمومی میشناسند چه احساسی به شما دارند؟
اکثراً این سؤال را از من میپرسند که چه احساسی داری از اینکه عروس استاد شهریار هستی؟ باید بگویم که اصلاً احساس اینکه تا این حد به استاد نزدیک شدهام را ندارم چون استاد را انسانی ماورایی میدانم و از جنس دیگر و خیلی برتر از انسانهای زمینی، روح انساندوستی استاد را در هیچکس ندیدهام تا چه رسد که به حریم استاد نزدیک شده باشم.
* مریم و شهرزاد با شما چه رابطهای دارند؟
هر دو دختر استاد انسانهایی با شخصیت، ادیب، ساده و مهربان هستند. حتی مریم احساس میکنم قلمفرسایی بیشتری از شهرزاد دارد. وقتی غزلی نیز در مورد پدرش سروده که در مقبره الشعرا تبریز نصب کردهاند و من یادداشت کردهام که شعرش را نزدیک به شعر پروین اعتصامی میدیدم که در مورد پدرش سروده بود. هر دو را چون یادگار استاد هستند و خاطرات استاد را برایم تداعی میکند دوست دارم و همیشه با احترام و ادب خانوادگی خودشان که البته از اصالت ذاتی آنها نیز جز این توقعی نیست رفتار میکنند. هر دو تحصیلات عالیه دارند ولی شاغل نیستند و صاحب یک دختر و یک پسرند.
*فارس