شهدای ایران: سید علی اکبر ابراهیمی جانباز دفاع مقدس از خاطرات مجروح شدن خود می گوید : من حدود چهار بار مجروح شدم، کلاس چهارم ابتدایی بودم از مدرسه فرار کردم و چون سنم قانونی نبود شناسه ام را دست کاری کردم و به جبهه رفتم . آن روزها عشق و عاشقی یک معنی دیگری داشت و بچه ها جور دیگری عاشق ولایت و رهبری بودند.
در یک عملیات دو ترکش به ران پایم خورد و آمدم عقب،یک ماهی بستری بودم وخوب شدم و دوباره به جبهه رفتم.
در عملیات دیگری شیمیایی شدم و در کانون شهر صنعتی اراک بستری بودم و بعد از این که خوب شدم مجددا به جبهه بازگشتم و در مرتبه سوم مجروحیتم منجر به شهادتم شد.
در عملیات کربلای 5 من ضربه مغزی شدم و از آن جا من را به معراج الشهدای خرمشهر هدایت کردند و 48 ساعت در معراج الشهدای خرمشهر بودم. بعد از اینکه دو روز در سردخانه بودم به هوش آمدم و باز از رو نرفتم و دوباره به خط مقدم رفتم.
در عملیات های مختلف شرکت کردم،حدود اواخر سال 66 بود که خمپاره به زیر پای راستم خورد ، در خاک عراق توی کمین افتاده بودیم.
خمپاره 20 سانتی پای راستم خورد و پا از لبه پوتین قطع شد و پای چپم از چند جا شکست و عصب هایش قطع شد و تمام بدنم ترکش خورد،از کف پا تا سرم، بجز زبانم و گوش چپم همه بدنم ترکش خورد و پوست صورتم سوخت.
به بچه ها گفتم شما برید من میمونم. ما برای عملیات خرابکاری به خاک عراق رفته بودیم و چند نفر بیشتر نبودیم، همه رفتند و دو نفر ماندند و با طناب من را به عقب کشاندند که پشت کمرم زخم شد.
با دست چپم پای قطع شده ام را روی سینه ام گذاشتم ،پایم توی دست هی باز و بسته می شد و خونی که داخل آن بود به بیرون می ریخت.
وقتی به عقب رسیدم به خرمشهر فرستاده شدم و یک مقدار دیگر از پایم را قطع کردند و با طناب آن را بستند تا خونریزی نکند و بعد به اهواز فرستاده شدم.
با هواپیما به بیمارستان شیراز رفتم ، 10 تا ترکش هم از چشمم درآوردند ، دندان ها همه ریخته بود ، سه عدد شیلنگ در گردنم برای نفس کشیدن و غذا خوردن گذاشته بودند.
از آنجا به بیمارستان پارس تهران آمدم ، قرار شد هر دو پایم را قطع کنند قبول نکردم. یک دستگاه از خارج آوردند و در پایم گذاشتند ولی 6 ماه بیش تر دوام نیاورد و عفونت بدنم را گرفت.
توسط یکی از بچه های بنیاد شهید به خارج اعزام شدم ، دو سال در آلمان بودم به این بهانه رفتم که دردی از دردهایم کم شود ولی اینطوری نشد.
وقتی وارد آلمان شدم سوار بالگرد شدم تا به بیمارستان برسیم توی راه آلمانی ها بلند بلند حرف می زدند. من به دکتر ایرانی که همراهم بود گفتم چی میگن؟
گفت "حرف زیادی میزنند.میگن شما که نمی توانستید بجنگید چرا به عراق حمله کردید " گفتم ما فقط دفاع می کردیم . دکتر مولائی گفت " این ها این چیزها را نمیفهمند ".
وارد بیمارستان شدیم رئیس بیمارستان هم همین جمله را به من گفت، من نمیتوانستم آلمانی صحبت کنم تا جوابشان را بدهم. فردای آن روز وقتی رئیس بیمارستان برای ویزیت آمد تعجب کرد و گفت با وجود این که این همه ترکش خورده ای چطور زنده مانده ای؟
آن ها خودشان را کشیده بودند کنار و می گفتند شما با عراق جنگ می کنید و با آلمان و انگلیس و آمریکا هیچ کاری ندارید وقبول نداشتند که این کشورها عراق را همراهی می کنند.
روزها پشت سر هم سپری می شد. با یک خانومی که پرستار بود آشنا شدم که خیلی برای من زحمت کشید.
صبح ها ساعت 7 می آمد سرکار و ساعت 12 می رفت،اسمش آندریا بود، یک روز ساعت 12 صندلی را کنار من گذاشت و گفت "سلام پارتیزان خمینی"
به ما پارتیزان خمینی می گفتند.
گفت یک مقدار من آلمانی نشان می دهم و شما هم یک مقدار فارسی نشان من بدهید و این مدتی که در آلمان هستید را این طور بگذرانید و من هم قبول کردم.
یک قلم و کاغذ گذاشت جلویش و یکی از انگشتان من را باز کرد و گفت به این چه میگویید، گفتم " یک " و روی کاغذ نوشت و دومین انگشت من را باز کرد و به همین ترتیب 10 انگشت من را باز کرد و آلمانی آن را هم نشان من داد و بعد از این شماره تلفن پدر و مادرم را از من گرفت و به آن ها زنگ زد و گوشی را به من داد تا با آن ها صحبت کنم.
کم کم آلمانی را یاد گرفتم وکار خدا بود که من زبان آن ها را متوجه می شدم و صحبت می کردم، آن ها 62 شبکه تلویزیونی داشتند ومن گوشی به گوشم بود و همه کانال ها را می گرفتم آلمانی صحبت کردن هم یاد گرفتم.
همیشه بعد از نمازم دعا می کردم که یکی از مسئولین کشورم پشت صفحه تلویزیون بیاید و بگوید که ما به عراق حمله نکردیم. البته نماز من که رو به قبله نبود ولی این خاصیت را داشت تا دعای من برآورده شود.
یک روزبه لطف خدا پای من درد گرفت خیلی درد شدیدی بود ، من را بردن عکس گرفتن. من را بی هوش نکردند و به اتاق عمل بردند و تیغ را به پایم کشیدند و ترکش را درآوردند بیرون، یک تکه خمپاره 60 بود، آن هایی که می گفتند ما در جنگ شما نبودیم با تعجب به هم نگاه می کردند .
به آنها گفتم "پرفسور آمریکایی است" گفت نه. گفتم فرانسوی است گفت نه، هلند، نه. یکی از دکترها داد زد آلمانی است. ته خمپاره 60 حک شده بود ساخت آلمان.
در آنجا گفتم شما که می گفتید جنگ خوب نیست، شما که می گفتید در جنگ ما سهیم نیستید.چطور خمپاره در پای من سر در آورد.
ترکش را با الکل شستم و داخل ویترین گذاشتم. سه روز بیشتر دوام نیاوردند و آمدند و رنگش کردند تا کلمه آلمان مشخص نباشد
بعد از مدتی جنگ تمام شد وهمه دکتر ها وارد اتاق من شدند و من آنقدر گریه کردم که سینه ام خیس شده بود. آن ها می پرسیدند شما جنگ را دوست دارید، گفتم نه ، ولی نباید جنگ اینجوری تمام می شد.
در آنجا به دلیل اینکه امنیت نداشت و دوازده هزار منافق داشت، من را وارد شهر کلن آلمان کردند و در یک هتل که به خانه ایرانی ها معروف بود اسکان دادند.
دور تا دور آن را پلیس محاصره کرده بود و 7 گزارشگر خارجی برای مصاحبه آمده بودند وبه طور مستقیم از تلویزیون آلمان پخش می کرد. اینجا جایی بود که یکی از مسئولین باید مقابل دوربین حاضر می شد ولی چرخید و چرخید و مسئولی نیامد و قرار بود یک خانوم جلوی دوربین حرف بزند.
آن موقع 12 میله در بدنم بود و درازکش بودم ،همه ی تلاشم را کردم تا حرف هایم را بزنم ، داشتند با یکی از جانبازان مصاحبه می کردند که در آخر به زور از آن حرف می کشیدند که به ضررمان بود که ناگهان فریاد کشیدم آلمانی بلد نیست کاریش نداشته باشید.
دوربین و میکروفن را به سمت من گرفتند و مصاحبه گرپرسید: خمینی شما را اینطوری کرده است، شما خمینی را نشناخته اید درسته؟ گفتم: درسته
گفت: اگر خمینی را شناخته بودی در جنگ شرکت نمیکردی، درسته؟ گفتم: من قبول دارم امام خمینی را دیر شناختم.
گفتم شما به یک سوال من پاسخ دهید تا من به 16 سوال شما پاسخ بدهم. گفت شما نمیتوانید از من سوال بپرسید و گفتم :پس من هم نمی توانم صحبت کنم. گفت: نه بپرس . گفتم شما به عنوان یک آزاده جواب دهید و من کاری به کاخ سفید و ریگان ندارم،عراق به ایران حمله کرد یا ایران به عراق؟
بعد از اندکی تفره رفتن گفت: عراق حمله کرد گفتم پس ایران فقط دفاع کرد آن هم دفاع مقدس.
بعد از چند سوال دیگر گفت شما گفتید که خمینی را نشناختید گفتم بله، دیر شناختم، این که چشم و پاست من رفته بودم جانم را بدهم و در آخر گفت: کشافت!
گفتم: شما آمریکایی ها هر وقت کم می آورید فحش می دهید.
در یک عملیات دو ترکش به ران پایم خورد و آمدم عقب،یک ماهی بستری بودم وخوب شدم و دوباره به جبهه رفتم.
در عملیات دیگری شیمیایی شدم و در کانون شهر صنعتی اراک بستری بودم و بعد از این که خوب شدم مجددا به جبهه بازگشتم و در مرتبه سوم مجروحیتم منجر به شهادتم شد.
در عملیات کربلای 5 من ضربه مغزی شدم و از آن جا من را به معراج الشهدای خرمشهر هدایت کردند و 48 ساعت در معراج الشهدای خرمشهر بودم. بعد از اینکه دو روز در سردخانه بودم به هوش آمدم و باز از رو نرفتم و دوباره به خط مقدم رفتم.
در عملیات های مختلف شرکت کردم،حدود اواخر سال 66 بود که خمپاره به زیر پای راستم خورد ، در خاک عراق توی کمین افتاده بودیم.
خمپاره 20 سانتی پای راستم خورد و پا از لبه پوتین قطع شد و پای چپم از چند جا شکست و عصب هایش قطع شد و تمام بدنم ترکش خورد،از کف پا تا سرم، بجز زبانم و گوش چپم همه بدنم ترکش خورد و پوست صورتم سوخت.
به بچه ها گفتم شما برید من میمونم. ما برای عملیات خرابکاری به خاک عراق رفته بودیم و چند نفر بیشتر نبودیم، همه رفتند و دو نفر ماندند و با طناب من را به عقب کشاندند که پشت کمرم زخم شد.
با دست چپم پای قطع شده ام را روی سینه ام گذاشتم ،پایم توی دست هی باز و بسته می شد و خونی که داخل آن بود به بیرون می ریخت.
وقتی به عقب رسیدم به خرمشهر فرستاده شدم و یک مقدار دیگر از پایم را قطع کردند و با طناب آن را بستند تا خونریزی نکند و بعد به اهواز فرستاده شدم.
با هواپیما به بیمارستان شیراز رفتم ، 10 تا ترکش هم از چشمم درآوردند ، دندان ها همه ریخته بود ، سه عدد شیلنگ در گردنم برای نفس کشیدن و غذا خوردن گذاشته بودند.
از آنجا به بیمارستان پارس تهران آمدم ، قرار شد هر دو پایم را قطع کنند قبول نکردم. یک دستگاه از خارج آوردند و در پایم گذاشتند ولی 6 ماه بیش تر دوام نیاورد و عفونت بدنم را گرفت.
توسط یکی از بچه های بنیاد شهید به خارج اعزام شدم ، دو سال در آلمان بودم به این بهانه رفتم که دردی از دردهایم کم شود ولی اینطوری نشد.
وقتی وارد آلمان شدم سوار بالگرد شدم تا به بیمارستان برسیم توی راه آلمانی ها بلند بلند حرف می زدند. من به دکتر ایرانی که همراهم بود گفتم چی میگن؟
گفت "حرف زیادی میزنند.میگن شما که نمی توانستید بجنگید چرا به عراق حمله کردید " گفتم ما فقط دفاع می کردیم . دکتر مولائی گفت " این ها این چیزها را نمیفهمند ".
وارد بیمارستان شدیم رئیس بیمارستان هم همین جمله را به من گفت، من نمیتوانستم آلمانی صحبت کنم تا جوابشان را بدهم. فردای آن روز وقتی رئیس بیمارستان برای ویزیت آمد تعجب کرد و گفت با وجود این که این همه ترکش خورده ای چطور زنده مانده ای؟
آن ها خودشان را کشیده بودند کنار و می گفتند شما با عراق جنگ می کنید و با آلمان و انگلیس و آمریکا هیچ کاری ندارید وقبول نداشتند که این کشورها عراق را همراهی می کنند.
روزها پشت سر هم سپری می شد. با یک خانومی که پرستار بود آشنا شدم که خیلی برای من زحمت کشید.
صبح ها ساعت 7 می آمد سرکار و ساعت 12 می رفت،اسمش آندریا بود، یک روز ساعت 12 صندلی را کنار من گذاشت و گفت "سلام پارتیزان خمینی"
به ما پارتیزان خمینی می گفتند.
گفت یک مقدار من آلمانی نشان می دهم و شما هم یک مقدار فارسی نشان من بدهید و این مدتی که در آلمان هستید را این طور بگذرانید و من هم قبول کردم.
یک قلم و کاغذ گذاشت جلویش و یکی از انگشتان من را باز کرد و گفت به این چه میگویید، گفتم " یک " و روی کاغذ نوشت و دومین انگشت من را باز کرد و به همین ترتیب 10 انگشت من را باز کرد و آلمانی آن را هم نشان من داد و بعد از این شماره تلفن پدر و مادرم را از من گرفت و به آن ها زنگ زد و گوشی را به من داد تا با آن ها صحبت کنم.
کم کم آلمانی را یاد گرفتم وکار خدا بود که من زبان آن ها را متوجه می شدم و صحبت می کردم، آن ها 62 شبکه تلویزیونی داشتند ومن گوشی به گوشم بود و همه کانال ها را می گرفتم آلمانی صحبت کردن هم یاد گرفتم.
همیشه بعد از نمازم دعا می کردم که یکی از مسئولین کشورم پشت صفحه تلویزیون بیاید و بگوید که ما به عراق حمله نکردیم. البته نماز من که رو به قبله نبود ولی این خاصیت را داشت تا دعای من برآورده شود.
یک روزبه لطف خدا پای من درد گرفت خیلی درد شدیدی بود ، من را بردن عکس گرفتن. من را بی هوش نکردند و به اتاق عمل بردند و تیغ را به پایم کشیدند و ترکش را درآوردند بیرون، یک تکه خمپاره 60 بود، آن هایی که می گفتند ما در جنگ شما نبودیم با تعجب به هم نگاه می کردند .
به آنها گفتم "پرفسور آمریکایی است" گفت نه. گفتم فرانسوی است گفت نه، هلند، نه. یکی از دکترها داد زد آلمانی است. ته خمپاره 60 حک شده بود ساخت آلمان.
در آنجا گفتم شما که می گفتید جنگ خوب نیست، شما که می گفتید در جنگ ما سهیم نیستید.چطور خمپاره در پای من سر در آورد.
ترکش را با الکل شستم و داخل ویترین گذاشتم. سه روز بیشتر دوام نیاوردند و آمدند و رنگش کردند تا کلمه آلمان مشخص نباشد
بعد از مدتی جنگ تمام شد وهمه دکتر ها وارد اتاق من شدند و من آنقدر گریه کردم که سینه ام خیس شده بود. آن ها می پرسیدند شما جنگ را دوست دارید، گفتم نه ، ولی نباید جنگ اینجوری تمام می شد.
در آنجا به دلیل اینکه امنیت نداشت و دوازده هزار منافق داشت، من را وارد شهر کلن آلمان کردند و در یک هتل که به خانه ایرانی ها معروف بود اسکان دادند.
دور تا دور آن را پلیس محاصره کرده بود و 7 گزارشگر خارجی برای مصاحبه آمده بودند وبه طور مستقیم از تلویزیون آلمان پخش می کرد. اینجا جایی بود که یکی از مسئولین باید مقابل دوربین حاضر می شد ولی چرخید و چرخید و مسئولی نیامد و قرار بود یک خانوم جلوی دوربین حرف بزند.
آن موقع 12 میله در بدنم بود و درازکش بودم ،همه ی تلاشم را کردم تا حرف هایم را بزنم ، داشتند با یکی از جانبازان مصاحبه می کردند که در آخر به زور از آن حرف می کشیدند که به ضررمان بود که ناگهان فریاد کشیدم آلمانی بلد نیست کاریش نداشته باشید.
دوربین و میکروفن را به سمت من گرفتند و مصاحبه گرپرسید: خمینی شما را اینطوری کرده است، شما خمینی را نشناخته اید درسته؟ گفتم: درسته
گفت: اگر خمینی را شناخته بودی در جنگ شرکت نمیکردی، درسته؟ گفتم: من قبول دارم امام خمینی را دیر شناختم.
گفتم شما به یک سوال من پاسخ دهید تا من به 16 سوال شما پاسخ بدهم. گفت شما نمیتوانید از من سوال بپرسید و گفتم :پس من هم نمی توانم صحبت کنم. گفت: نه بپرس . گفتم شما به عنوان یک آزاده جواب دهید و من کاری به کاخ سفید و ریگان ندارم،عراق به ایران حمله کرد یا ایران به عراق؟
بعد از اندکی تفره رفتن گفت: عراق حمله کرد گفتم پس ایران فقط دفاع کرد آن هم دفاع مقدس.
بعد از چند سوال دیگر گفت شما گفتید که خمینی را نشناختید گفتم بله، دیر شناختم، این که چشم و پاست من رفته بودم جانم را بدهم و در آخر گفت: کشافت!
گفتم: شما آمریکایی ها هر وقت کم می آورید فحش می دهید.