شهدای ایران shohadayeiran.com

حکایت 8 سال دفاع مقدس، روایت ایثار و فداکاری های کسانی است که برای دفاع از خاک وطن، از جان و مال خود گذشتند. سرگذشت رزمندگانی که کمتر نامی از آنها برده شده است پس از گذشت بیش از دو دهه، این روزها بسیار شنیدنی است.
شهدای ایران:هفته دفاع مقدس فرصت طلایی است تا گنجینه خاطرات و حماسه آفرینی های آنها به روی همه گشوده شود تا آیندگان بدانند پیشکسوتان جهاد و فداکاری با چه امکاناتی 8 سال در برابر دشمن مسلح و مجهز به همه امکانات مقاومت کردند. حکایت «عباس دست طلا» سرگذشت رزمنده ای است که در چند کیلومتری خط مقدم عاشقانه با آهن سرد و فولاد به جنگ خرابی ها رفت. عباسعلی باقری معروف به عباس دست طلا نماد مردانی است که با کمترین امکانات خودروهای آسیب دیده در جنگ را تعمیر و آن را دوباره به خط مقدم بازمی گرداندند.

حاج عباسعلی باقری که بسیاری او را با نام های عباس فابریک، عباس آلمانی و عباس دست طلا می شناسند، در گرمای جبهه های جنوب همراه با فرزندان و دوستانش سه شیفت کار می کردند و خستگی از همت والایشان شرمسار و خسته می شد. هیچ چیزی نتوانست اراده او را در یاری رزمندگان سست کند و حتی پس از شهادت پسرش در عملیات کربلای 5، باز هم راهی جبهه شد.

سال ها کار و تجربه گلگیرسازی از او انسانی ساخت که وجودش در جبهه ها برای رزمنده ها دلگرمی بود. سال ها از جنگ می گذرد و حکایت و خاطرات این مرد در کتابی تحت عنوان «عباس دست طلا» به چاپ رسیده است.

کتابی که رهبر معظم انقلاب سال گذشته در جمع رزمندگان پیشکسوت اصناف با اشاره به آن فرمودند: این کتاب را دو بار خوانده اند و آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود. 67 بهار از زندگی اش سپری شده ولی هنوز هم آماده است.

*عباس آلمانی

از 6 سالگی باید مثل پدر کار می کرد. با وجود آنکه تنها پسر خانواده بود اما پدر دوست داشت تا عباس روی پای خودش بایستد و صنعت بیاموزد. عباسعلی باقری از روزهای کودکی اش که در کارگاه جوراب بافی و تعمیرگاه های ماشین سپری شد، این گونه می گوید: <از کودکی دوست داشتم دست به آچار باشم. پدرم بقال بود ولی دوست داشت من صنعت یاد بگیرم و روی پای خود بایستم.

6 سالم بود که در کارگاه جوراب بافی کار می کردم. استاد کارگاه مرد جوانی بود که خودش و خانواده اش من را خیلی دوست داشتند. او ازدواج نکرده بود و یک روز با همان زبان کودکانه به او پیشنهاد دادم به خواستگاری دختر خانواده ای که برای آنها جوراب می برم، برود. او پذیرفت و این ازدواج سر گرفت. دایی این دختر در میدان قزوین گلگیرسازی داشت. استاد جوراب بافی من را به او معرفی کرد و گفت شاگرد زرنگی است و خیلی زود می تواند کار یاد بگیرد.

از آنجا مسیر زندگی ام تغییر کرد و با موافقت پدرم در گلگیرسازی مشغول کار شدم. بعد از چند وقت به خیابان 17 شهریور آمدم و در گلگیرسازی حاج اصغر مشغول کار شدم و نزد او کار را یاد گرفتم.

18 سالم بود که مغازه ای در گاراژ وطن در خیابان خاوران با شراکت سید مصطفی موسوی خریدم. کارم رونق گرفته بود و سعی می کردم کارم را به شکل مطلوبی انجام بدهم. برای خود استاد شده بودم و 12 سال با او در این مغازه کار کردم. او می گفت کارت خیلی تمیز است و برای مشتری ها تعریف می کرد که فکر نکنید این عباس همین طوری کار را یاد گرفته، او را فرستاده ام آلمان درس خوانده که این طوری کار را تمیز انجام می دهد. این شد که به من عباس آلمانی می گفتند.

جایی دیگر می گفتند عباس فابریک. عباس دست طلا را هم کم و بیش می گفتند، در کارم بسیار حرفه ای بودم به طوری که وقتی خودروی چپ شده را شاسی کشی می کردم و اتاق آن را صاف می کردم، کسی نمی توانست تشخیص بدهد که این خودرو قبلاً چپ کرده است. وقتی قرار شد نامی برای کتاب خاطرات من انتخاب شود، نویسنده کتاب از مسئول تعمیرگاه خودروهای جنگ در اهواز سؤال کرد که اسم این کتاب را چه بگذارند؟ او گفت بگذارید «واکنش سریع». پرسید چرا؟ آب دهنده گفت: «وقتی او به اهواز می آمد، کار روی زمین نمی ماند. همه کارها را جاروکش تحویل مان می داد.» بعد از واکنش سریع، عباس فابریک را پیشنهاد داد. پرسید چرا؟ گفت برای این که هر ماشینی را که دستش می دادند، مثل ماشین نو و فابریک تحویل می داد و دست او مثل طلا بود که به هر خودرویی می خورد، مثل روز اول تعمیر و دوباره به خط مقدم فرستاده می شد.

*توفیق اجباری

آبان ماه سال 59 وقتی هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردند، بسیاری از مردم متوجه شدند که دشمن با تجهیزات پیشرفته هدفی جز تصرف خاک ایران ندارد. حمله به پایتخت، عزم بسیاری از مردم را جزم کرد و جوانان با پوشیدن لباس رزم، راهی جبهه ها شدند. جنگ تنها در خاکریزها و نبرد تن به تن با دشمن نبود و در پشت جبهه گروهی از اصناف مختلف برای کمک به رزمنده ها دست به آچار شدند. صنف گلگیرسازهای تهران از اولین صنوفی بود که به جبهه نیرو اعزام کرد.

عباس دست طلا که رفتن به جبهه را توفیق اجباری می داند، از آن روزها این گونه یاد کرد: < به خاطر اینکه تنها پسر خانواده بودم، سربازی نرفتم. وقتی جنگ شروع شد، در گاراژ غفوری کار می کردم. روز بعد از حمله هوایی عراق به فرودگاه مهرآباد، حاج داود از بزرگان صنف گلگیرسازی نام چند نفر از بچه ها را به عنوان داوطلب حضور در جبهه ثبت نام کرد. اسم من هم در بین آنها بود.

آن روزها از جنگ می ترسیدم. کارم تازه رونق پیدا کرده بود و دلم نمی خواست آن را رها کنم. ابتدا بهانه آوردم و گفتم من سربازی نرفتم و نمی توانم در جبهه بجنگم، ولی حاج داود گفت قرار نیست با دشمن بجنگیم.

همین کاری را که اینجا انجام می دهیم، در پشت خط مقدم جبهه انجام خواهیم داد و باید خودروهای رزمندگان را که آسیب دیده اند، تعمیر کنیم. اوایل جنگ به خاطر مشکلاتی که بود، خودرو نظامی در خط مقدم کم بود و بسیاری از آنها که شب ها مجبور بودند چراغ خاموش در پشت خاکریزها تردد کنند، تصادف می کردند یا واژگون می شدند و تعدادی نیز به خاطر اصابت خمپاره آسیب می دیدند.

ما باید این خودروها را در کمترین زمان تعمیر و دوباره روانه خط مقدم می کردیم. نمی دانستم چطور این موضوع را به خانواده ام بگویم. شب وقتی به خانه آمدم، موضوع را به پدرم گفتم. پدرم مرا به آغوش کشید و گفت اگر تو به جبهه نروی، پس چه کسی باید برود. مادرم هم از من قول گرفت زنده برگردم. وقتی خیالم از بابت آنها راحت شد، سراغ همسرم رفتم. با خودم گفتم خدایا زن و چهار فرزندم را به امید چه کسی تنها بگذارم.

رضا تازه 13 سالش شده است. حسین 10 سال بیشتر ندارد و هیچ کدام از آنها مرد خانه نشده اند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده و نرگس 40 روز است که به جمع خانواده ما اضافه شده است. تقویم دوران زندگی پیش چشمانم ورق می خورد.

با هر تلاشی که بود، موضوع را به همسرم گفتم. او ابتدا گریه کرد ولی به او گفتم ما برای کمک به رزمنده ها به جبهه می رویم و همین کاری را که اینجا انجام می دهم، در آنجا ادامه خواهم داد. صبح روز بعد یک اتوبوس از نیروهای دست به آچار شامل گلگیرساز، شیشه ساز، رادیاتورساز، مکانیک و جوشکار، صافکار و نقاش راهی کرمانشاه شدیم. آچار و پیچ گوشتی و چکش و روغن و گیریس، ابزار دستمان بود.

در بین راه رعد و برق به اتوبوس ما زد. خیلی ترسیده بودم با خود گفتم صدای رعد و برق این قدر وحشتناک است پس با انفجار خمپاره و موشک چه باید کنیم. در آنجا ما را به گروه های 4 نفره تقسیم کردند و من به همراه شوهر خواهرم حاج حسن غلامی، حاج مصطفی اشتهاردی و خلیل کاظمی به اسلام آباد اعزام شدیم. وقتی به پادگان رسیدیم، فرمانده آنجا استقبال خوبی از ما نکرد و گفت اینجا به شما احتیاجی نداریم. اما من که اهل برگشتن نبودم، از او خواستم اجازه بدهد کف پادگان را جارو کنیم و به رزمنده ها کمک کنیم. با اصرار ما قبول کرد در پادگان بمانیم.

فرمانده ما را به پشت پادگان جایی که خودروهای آسیب دیده قرار داشت برد و گفت: «اگر می توانید اینها را تعمیر کنید.» در بین این خودروها ماشین جیپی بود که ظاهر آن نشان می داد نو است و از طرف مردم مشهد به جبهه اهدا شده بود. این ماشین در خط مقدم با خودروی دیگری تصادف شدیدی کرده و از رده خارج شده بود.

به فرمانده گفتم ما این ماشین را سه روزه تعمیر و تحویل شما می دهیم. فرمانده گفت این غیرممکن است ولی با تلاش شبانه روزی این جیپ را تعمیر و تحویل فرمانده دادیم. لحظه ای که تعمیرات ما تمام شد، همه پادگان برای دیدن حاصل کار ما آمده بودند. بعد از 15 روز به تهران برگشتیم و این بار تصمیم گرفتم خودم برای کار در تعمیرگاه های پشت جبهه نیرو جمع کنم.

این بار مقصد ما سرپل ذهاب بود و در مدت 20 روزی که آنجا بودیم، چند خودرو از جمله آمبولانس و تانکر آبرسان را تعمیر و راهی خط مقدم کردیم. دیگر به جبهه عادت کرده بودم و هر چند وقت یک بار به تهران می آمدم و بعد از سرکشی به خانواده و خرید لوازم مورد نیاز تعمیرات خودرو، دوباره به جبهه برمی گشتم و کار را ادامه می دادیم.

بعد از مدتی به اهواز رفتیم. تعمیرگاه های اصلی در آنجا بودند و ما در قالب گروه 34 نفره در تعمیرگاه شهید کردونی در سه راه خرمشهر مشغول به کار شدیم. یکی از روزها خودروی آمبولانسی را که بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن تخریب شده بود، با جرثقیل به تعمیرگاه ما آوردند.

از آنجایی که آمبولانس بشدت مورد نیاز خط مقدم بود، دست به کار شدیم. من با ورقه آهن یک گلگیر برای آمبولانس ساختم به طوری که باعث تعجب همه فرماندهان شده بود.

آنها باور نمی کردند که بتوانم با ورقه آهن گلگیر درست کنم ولی ما با امکانات کم به معنای واقعی اقتصاد مقاومتی را در آنجا اجرا می کردیم.

*فرصت کم برای شهادت

بسیاری از رزمنده ها در خط مقدم آرزوی شهادت داشتند و همیشه از خدا می خواستند توفیق شهادت را نصیب شان کند اما عباس دست طلا از رزمنده هایی بود که نمی خواست شهید شود. او می گفت زنده من بیشتر به درد رزمنده ها و جنگ می خورد و نمی خواهم با شهادتم کارها روی زمین بماند. صداقت، نکته بارزی بود که در حرف هایش به خوبی حس می شد. می گوید: «جمعه ها همراه با رزمنده های دیگر برای بازدید از خط مقدم می رفتیم. در آنجا رزمنده ها التماس دعا داشتند و می گفتند دعا کنید شهادت نصیب ما شود. با دیدن این صحنه ها احساس می کردم من بدهکار رزمنده ها هستم.

بارها از من سؤال می کردند به شهادت فکر می کنی اما آنقدر سرم شلوغ بود و به تعمیر خودروها فکر می کردم که فرصتی برای فکر کردن به شهادت نداشتم. برای آنکه در وقت صرفه جویی کنیم، برای خودروهایی که اتاق آنها آسیب دیده بود، اتاق جدید تهیه می کردم و بلافاصله با نصب آن روی بدنه، خودرو را روانه خط مقدم می کردم. یک بار هم با خودروی مینی بار در حالی که همسر و فرزندانم همراهم بودند، برای رزمنده ها بار می بردیم در بین راه ماشین چپ کرد اما خدا حافظ ما بود و به کسی آسیبی نرسید.»

*نشان افتخار پدر شهید

جبهه خانه دوم او شده بود و هر بار که به تهران بازمی گشت، دلش برای جبهه و کار در کارگاه های پشت خاکریزها تنگ می شد. بارها در جبهه نوجوانانی را دیده بود که هم سن و سال حسین بودند. با چشمانش در میان آنها پسرش را جست وجو می کرد. حسین کم سن و سال بود اما همیشه آرزو داشت در جبهه رودررو با دشمن بجنگد و سرانجام به آرزویش رسید.

عباسعلی از روزی که خاک جبهه به خون پسرش گلگون شد این گونه گفت: «حسین کم سن و سال بود و چند باری همراه خودم او را به تعمیرگاه های اهواز و سرپل ذهاب در چند کیلومتری خط مقدم بردم. همیشه می گفت آرزو دارد با دشمن بجنگد اما به او می گفتم وقتی توانستی از پادگان مالک اشتر تهران حکم حضور در جبهه بگیری، اجازه می دهم.

حسین کمتر از 16 سال داشت و مطمئن بودم که او را به جبهه نمی فرستند اما یک روز وقتی به خانه برگشتم، او را در حالی که خیلی خوشحال بود، دیدم. به من گفت بالاخره از پادگان حکم گرفتم.

سه ماه در کرج آموزش نظامی دید و در یک شب بارانی با همسرم او را بدرقه کردیم. قبل از عملیات کربلای 5 در پایگاه وحدتی دزفول او را برای آخرین بار دیدم. چهره اش نورانی شده بود و حس کردم به زمین تعلق ندارد. از او خواستم تا چند روزی با من به تعمیرگاه بیاید ولی قبول نکرد و گفت چند روز دیگر عملیات دارند.

20 دی ماه سال 65 عملیات کربلای 5 آغاز شد و حسین همان روز اول بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد. چند روز بعد چند نفر از مسجد جعفری در خیابان نبرد به خانه ما آمدند و خبر شهادت او را دادند. برای شناسایی حسین به معراج شهدا رفتم. شهیدان زیادی را به معراج آورده بودند. با دیدن آنها حسین را فراموش کردم.

بالاخره پیکر او را در سردخانه شناسایی کردم. او راحت خوابیده بود و لبخند بر چهره داشت. بعد از مراسم ختم دوباره به جبهه بازگشتم. می دانستم که اگر من نباشم، ممکن است جان رزمنده های زیادی به خاطر کمبود خودرو به خطر بیفتد. من تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتم و خودروهای زیادی را نیز تعمیر کردم.>

*نظر مقام معظم رهبری

بهمن سال قبل حدود 30 نفر از اعضای اتحادیه های مختلف که جبهه رفته بودند، خدمت مقام معظم رهبری رفتیم. رئیس اتحادیه اسم مرا که برد، بلند شدم و عرض ادب کردم و گفتم: «حاج آقا از اولی که جنگ شروع شد و فرودگاه تهران را زدند، دوستان اسم مرا برای جبهه نوشتند و ما عازم جبهه شدیم.» تا اسم سر پل ذهاب و اسلام آباد غرب را بردم، رهبر فرمودند: من شما را می شناسم. از شنیدن این جمله زبانم بند آمد؛ همین طور ایشان را نگاه می کردم. پرسیدند: «شما عباس دست طلا نیستی؟» بیشتر تعجب کردم. فرمودند: «عباس دست طلا! من کتابت را خوانده ام. دو بار هم خوانده ام.» باور نمی کردم رهبر با این همه مشغله، کتاب عباس گلگیرساز را بخواند. ایشان گفتند کاری که اخیراً شروع شده و خاطرات شما را چاپ می کند، بسیار خوب است. من کتاب شما را خوانده ام و آثار صفا و صداقت در آن مشهود بود. امیدوارم خداوند فرزند شهید شما را با پیغمبر محشور کند.

حاج عباسعلی باقری بهترین لحظه زندگی اش را دیدار با رهبر می داند. او می گوید: پیر و فرسوده شده ام اما اگر دوباره نیاز باشد، باز هم عباس دست طلا دست به آچار خواهد شد.
*ایرنا

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار