شهدای ایران shohadayeiran.com

بیش‌ترشان شهید شده بودند. سعید به شوخی گفت «بابا! تو با این قیافه خاکی و سر و کله ژولیده می‌خواستی شهید بشی؟ نگاه کن اون‌هایی که شهید شدند چقدر شیک و تمیز بودند.» چهار نفری خندیدند...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

  به نقل از فارس؛ «او پایه‌گذار یکی از لشکرهای زرهی سپاه بود؛ جوان 23 ساله ی گمنامی که در جبهه ی فیاضیه گروه کوچک نجف آبادی را فرماندهی کرد و با دست خالی لشکری قدر و پر توان ساخت. لشکری که با تاکتیک های ساده، میل به پیروزی و حس غلبه و برتری جویی او، در همه ی عملیات های بزرگ جنگ حضور داشت و در هیچ حمله ای شکست نخورد. هیچ وقت پشت به دشمن نکرد یا پا پس نکشید. او از تولد لشکر نجف تا 17 سال فرماندهی آن را به کسی واگذار نکرد. جنگ که تمام شد و رزمنده ها به شهر برگشتند، کار او تازه شروع شد؛ به شمال غرب و کردستان رفت، تا آرامشی را که خاطره اش به دل مردم مانده بود، برگرداند. بعد از آن فرمانده نیروی هوایی سپاه شد. بعد به نیروی زمینی سپاه رفت تا آن جا را سر و سامان دهد. مدت زیادی از رفتنش به نیروی زمینی سپاه نمی گذشت که دست تقدیر او را در زادگاه دوست شهیدش، مهدی باکری، آسمانی کرد. این نوشته مروری کوتاه و گذرا است بر زندگی این جوان نجف آبادی که یکی از سرداران بزرگ جنگ بود.»

این چند خط مقدمه ی کتابی بود که به قلم یحیی نیازی و در قطع پالتویی توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسید.

19 دی‌ ماه سال 1384 روزی بود که یکی دیگر از جامانده های جنگ به دوستان شهیدش پیوست؛ به همین مناسبت در سالروز شهادت این مرد بزرگ شهید احمد کاظمی، برشی از کتاب «مثل من و تو» را تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می نماییم.

*

همان زمان به بهانه ی پرونده هسته ای، تهدیدهای ضد ایران پررنگ تر شد. حتی حرف جنگ و حمله ی نظامی می زدند. احمد به نیروی زمینی رفت تا ستادها و کارهای اداری را کم کند. یگان های رزمی را هجومی و تاکتیکی تر سازمان بدهد. می خواست نیروی قدرتمند، سبک و آماده ای بسازد. یگان های نیروی زمینی در سراسر کشور پراکنده بودند. سرکشی و بازدید های احمد شروع شد. هر روز در گوشه ای از یگانی بازدید می کرد. این بار نوبت رفتن به زادگاه مهدی باکری بود؛ ارومیه.

احمد ساعت یازده شب وارد خانه شد. سراغ محمد مهدی را گرفت. نزدیک امتحانات دانشگاه بود. مهدی رفته بود خانه ی دوستش درس بخوانند. احمد زنگ زد «مهدی کجایی؟ زود بیا.»

این روزها هم بچه ها، هم مادرشان خیلی مواظب احمد بودند. وقتی مهدی رسید، احمد دراز کشیده بود. بلند شد یک حلقه سی دی داد به مهدی «این رو بگذار ببینم چیه؟»

چهار نفری رفتند توی اتاق مهدی. فیلمی از بیست و پنج سال پیش بود؛ عملیات بیت المقدس، آزادی خرمشهر. احمد با رحیم صفوی و چند نفر از فرمانده های ارتش دور نقشه ای که کف سنگر پهن بود، حلقه زده بودند. احمد با یک زیرپوش پاره، موهای بلند و ژولیده و هیکلی پر از خاک و خل نشسته بود. چند دقیقه بعد احمد به سنگر دیگری رفت. عده ای تازه نفس به خرمشهر آمده بودند. احمد رفت که فرمانده های آنان را توجیه کند. لباس تازه واردها نو و تمیز بود. فیلم که پخش می شد، احمد شهدای آن جمع را یکی یکی به مهدی و سعید معرفی می کرد. بیش ترشان شهید شده بودند. سعید به شوخی گفت «بابا! تو با این قیافه ی خاکی و سر و کله ی ژولیده می خواستی شهید بشی؟ نگاه کن اون هایی که شهید شدند چقدر شیک و تمیز بودند.»

چهار نفری خندیدند. احمد از همه بلندتر خندید و آهی کشید.

ـ راست گفتی بابا! این ها غیر از لباس، قلبشون هم پاک بود.

فیلم تمام شد. احمد خیره به چشم های مهدی و سعید نگاه کرد و بعد، از بچه ها خداحافظی کرد. شش صبح فردا پرواز بود. موقع رفتن فرصتی برای دیدن بچه ها نداشت. سعید می گوید «یاد حرف های شب آخر می افتم، از خودم دلگیر می شم و هنوز صدا توی گوشمه؛ راست گفتی بابا! این ها غیر از لباس، قلبشون هم پاک بود.» نوزدهم دی ماه 84، روز عرفه ی حسینی، هواپیمای احمد و همراهانش در حومه ی ارومیه، سرزمین مهدی باکری، سقوط کرد و احمد برای همیشه آرام گرفت.

ساعت 10 صبح، لحظه ی سقوط هواپیما، صدای لااله الاالله و صلوات های احمد در برج مراقبت شنیده شد ...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار