ازدواج اجباري و آشنايي با يک زن معتاد باعث شد تا من به فروش هروئين رو بياورم، حالا هم اگرچه قاضي پرونده نامه معرفي به زندان مرا نوشته است اما دلم براي کودک يک ساله ام مي سوزد که ...
شهدای ایران: زن ۲۱ساله در حالي که دختر خردسالش را در آغوش مي فشرد گفت: به همراه ۹خواهر و برادرم در يکي از روستاهاي خراسان جنوبي زندگي مي کرديم. پدرم با کشاورزي و نگهداري چند گوسفند، مخارج زندگي مان را تأمين مي کرد. در بين همه اعضاي خانواده ام فقط من تا دوران راهنمايي تحصيل کرده ام؛ بقيه يا به مدرسه نرفتند يا تحصيلات ابتدايي دارند. ۱۷ساله بودم که عاشق پسري از اهالي روستايمان شدم؛ من و رمضان به دور از چشم خانواده هايمان همديگر را ملاقات مي کرديم و گاهي نيز در خارج از روستا، وقتمان را در کنار يکديگر سپري مي کرديم. ارتباط من و رمضان يک سال طول کشيد تا اين که پسردايي ام به خواستگاري ام آمد. در همين روزها که مادرم به ارتباط من و رمضان پي برده بود، براي جلوگيري از آبروريزي، به اجبار مرا پاي سفره عقد نشاند و من و ابراهيم در حالي با هم ازدواج کرديم که هيچ علاقه اي به او نداشتم و احساس شکست مي کردم. به همين دليل از همان روزهاي اول زندگي سر ناسازگاري گذاشتم و نمي خواستم با ابراهيم زندگي کنم. وقتي دخترم به دنيا آمد ما به مشهد مهاجرت کرديم ولي به خاطر اختلافات خانوادگي، همسرم مرا رها کرد و به مکان نامعلومي رفت؛ من هم که نمي توانستم هزينه هاي زندگي را تأمين کنم، در منزل يکي از بستگانم ساکن شدم و با زن معتادي که در همسايگي ما زندگي مي کرد، آشنا شدم. با تعارف او و براي اولين بار هروئين مصرف کردم تا اين که آن زن پيشنهاد فروش هروئين را داد. من هم که ۱۰۰هزار تومان از يکي از بستگانم قرض کرده بودم، از آن زن مقداري هروئين خريدم اما هنوز چيزي از آن را نفروخته بودم که توسط مأموران دستگير شدم و حالا هم از اين کار پشيمانم. دلم به حال دخترم مي سوزد که بايد در آتش اشتباهات من بسوزد...
ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي
*خراسان
ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي
*خراسان