شهدای ایران، شهید عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. وی با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد. عباس در تاریخ 7/9/1359 اسلکه «الامیه» و «البکر» را غرق کرد. در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد بغداد بود. اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید. دوران در روز سی ام تیر 1361 به شهادت رسید. سرانجام بعد از بیست سال قطعه ای از استخوان پا به همراه تکه ای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مرداد 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.
به روایت کیومرث حیدریان: صدام در تلوزیون عراق گفت: به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد … و 150 دقیقه بعد از مصاحبه عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند. غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد: من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد. سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت: البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.
به روایت مادر شهید دوران: زمانیکه پدرش بیمار بود و عباس از بوشهر و از همدان به شیراز می آمد، در کوتاهترین وقت هم که شده از پدرش عیادت می کرد و بر می گشت. او بی اندازه به پدرش و خانواده حتی به اقوام علاقه داشت وقتی پس از 22 سال پیکر عباس را در تهران تشییع می کردند آن لحظه برایم خیلی با ارزش بود. خواهش کردم تابوت را روی زمین بگذارند، ابتدا قبول نکردند وقتی اشک از چشمانم جاری می شد و متوجه درخواست مکرر من شدند پیکر عباس را به زمین گذاشتند. سرم را روی تابوت گذاشتم بوی عباس و حضور او را احساس کردم، گفتم: عباس سلام خیلی خوش آمدی! قدمت روی سرم همه منتظرت بودند. برایم بعد از 22 سال آن لحظه به یاد ماندنی بود برای من عباس میوه بی عضو بود و …
دست نوشته شهید عباس دوران: دلم نمی خواهد از سختیها با همسرم حرف بزنم، دلم می خواهد وقتی به خانه میروم نه کسل باشم، نه بی حوصله و نه خواب آلود. اما چه کنم، نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام، معده ام درد می کند و دکتر هم می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمان همسرم دیدم. حواله ی زمین را که دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم آن را گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوب اند. پشت تریبون رفتم؛ ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم، حواله را پاره کردم؛ یعنی آنها فکر می کنند ما پرواز می کنیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟ می خواهند مرا به تهران انتقال دهند، باید با زبان خودشان قانعشان کنم که انتقال به تهران یعنی مرگ من، چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است…
به روایت منصور کاظمیان همرزم شهید: دوران را دیدم در حالی که آمادگی انجام ماموریت را داشت. هدفمان پالایشگاه الدوره در محدوده بغداد بود جائی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت آن تحت پوشش شبکه دفاعی خود انجام می داد. عباس گفت اگر خدای ناکرده سانحه ای برای هواپیما پیش آمد سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی و اجازه نداد تا دستگیره صندلی پران او را به وقت لزوم بکشم. به بغداد رسیدیم. هنوز همه در خواب راحت بودند صدای غرش سهمگین هواپیما ها سکوت بغداد را در هم شکست. با یک شیرجه تمامی بمب هایمان را بر روی هدف رها کریم. در همین لحظه بود که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد. از عباس خواستم که آماده باشد تا از هواپیما خارج شویم اما او ضامن مربوط به صندلی پران مرا کشید و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم خود را در وزارت دفاع عراق در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم.
دست نوشته شهید عباس دوران: همسرم! من به جنگ کسی می روم که در مقابل ایران اسلامی به تجاوز برخاسته، بخش هایی از خاک کشورمان را با چندین لشکر مکانیزه خود به اشغال درآورده و با پشتیبانی هوایی هواپیماهای خود هر روز ده ها نفر از هموطنان مان را به خاک و خون می کشد و در جبهه های زمینی با یورش به شهرها و روستاها، نیروهای متجاوز او زنان و دختران ما را پس از تعرض زنده به گور می کنند. همسرم! بدان با آمادگی ای که دشمن دارد، احتمال بازگشت مان از این مأموریت بسیار کم است. من تمام سعی و کوشش ام را برای انجام یک مأموریت شرافتمندانه و افتخارآمیز به کار خواهم بست...
دست نوشته شهید عباس دوران: در گردان پرواز سر در گمی عجیبی حاکم است. هدف ها بدون محاسبه و مطالعه دقیق به صورت یک مختصات جغرافیایی به خلبانان داده می شود، ماموریت امروز من انهدام نیروی زرهی و توپخانه دشمن بعثی است که از مسیر شمال بصره وارد خاک کشورمان شده اند. این در واقع اولین ماموریت جنگی من بود و با صحبت هایی که بچه ها می کردند معلوم بود ارتفاع باید خیلی کم و سرعت زیاد باشد. به هنگام بازگشت... پس از فرود، از شهادت نخستین خلبان «ناصر دژپسند» که به وسیله نیروهای دشمن مورد هدف قرار گرفته بود با خبر شدیم. دوستی که عمری با هم بودیم و چند روز قبل و شاید ساعتی پیش با هم گپ می زدیم و بال در بال یکدیگر پرواز می کردیم ، به ناگهان خبرش را می شنوی. خدایا چه سخت است.
آخرین دستنوشه شهید عباس دوران: ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم امروز پرواز سختی دارم. می دانم ماموریت خطرناکی است حتی ...حتی ممکن است دیگر زنده بر نگردم اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این ماموریت را انجام بدهم . تا دو ماه دیگر از این جنگ دو سال تمام می گذرد. من دوست های زیادی را در این مدت از دست داده ام. چه آن هایی که شهید شدند یا اسیر و یا آن هایی که جسدشان پیدا نشد. کابین عقب من امروز منصور کاظمیانه. دوست داشتم این ماموریت رو تنهایی می رفتم. چون خودم داوطلب شده ام. دلم نمی خواد جون کس دیگه ای رو به خطر بیندازم...
او به عنوان لیدر دسته ای با دو فروند F_14 برای مقابله با تجاوز هوایی 9 فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شدند. دقایقی بعد در حالی کنترل زمینی به آنها هشدار می داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند در آسمان خوزستان به سوی جنگندها مهاجم حمله ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ 23 عراقی بقیه را مجبور به فرار کرد . این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارها و رکود درگیری های هوایی جهان با نام A_DoWran بسیار پر آوازه و برای هر ایرانی غرورآفرین است.
امیر یادگار هم رزم شهید عباس دوران: هشت ماه ی عباس دوران در هنگام شهادت بیست سال بعد در روز تشییع پیکر پدر به مردمی که برای بدرقه وداع آخر با شجاع ترین خلبان شهیدشان آمده بودند. گفت: پدر من یک قهرمان بود. او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد اما او به چیز بزرگتری فکر می کرد. پروازهای پدر من آنقدر زیاد شده بود که می توانست به تهران بیاید پشت میز بنشیند و برای دیگران دستور پرواز صادر کند. اما او از جنگ فرار نکرد او خواست بماند و برای سرزمینش مردانه بجنگد. او فشار زیادی را تحمل کرد ولی ماند، ماند تا ماندگار شود.
به روایت کیومرث حیدریان: صدام در تلوزیون عراق گفت: به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد … و 150 دقیقه بعد از مصاحبه عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند. غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد: من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد. سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت: البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.
به روایت مادر شهید دوران: زمانیکه پدرش بیمار بود و عباس از بوشهر و از همدان به شیراز می آمد، در کوتاهترین وقت هم که شده از پدرش عیادت می کرد و بر می گشت. او بی اندازه به پدرش و خانواده حتی به اقوام علاقه داشت وقتی پس از 22 سال پیکر عباس را در تهران تشییع می کردند آن لحظه برایم خیلی با ارزش بود. خواهش کردم تابوت را روی زمین بگذارند، ابتدا قبول نکردند وقتی اشک از چشمانم جاری می شد و متوجه درخواست مکرر من شدند پیکر عباس را به زمین گذاشتند. سرم را روی تابوت گذاشتم بوی عباس و حضور او را احساس کردم، گفتم: عباس سلام خیلی خوش آمدی! قدمت روی سرم همه منتظرت بودند. برایم بعد از 22 سال آن لحظه به یاد ماندنی بود برای من عباس میوه بی عضو بود و …
دست نوشته شهید عباس دوران: دلم نمی خواهد از سختیها با همسرم حرف بزنم، دلم می خواهد وقتی به خانه میروم نه کسل باشم، نه بی حوصله و نه خواب آلود. اما چه کنم، نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام، معده ام درد می کند و دکتر هم می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمان همسرم دیدم. حواله ی زمین را که دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم آن را گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوب اند. پشت تریبون رفتم؛ ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم، حواله را پاره کردم؛ یعنی آنها فکر می کنند ما پرواز می کنیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟ می خواهند مرا به تهران انتقال دهند، باید با زبان خودشان قانعشان کنم که انتقال به تهران یعنی مرگ من، چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است…
به روایت منصور کاظمیان همرزم شهید: دوران را دیدم در حالی که آمادگی انجام ماموریت را داشت. هدفمان پالایشگاه الدوره در محدوده بغداد بود جائی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت آن تحت پوشش شبکه دفاعی خود انجام می داد. عباس گفت اگر خدای ناکرده سانحه ای برای هواپیما پیش آمد سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی و اجازه نداد تا دستگیره صندلی پران او را به وقت لزوم بکشم. به بغداد رسیدیم. هنوز همه در خواب راحت بودند صدای غرش سهمگین هواپیما ها سکوت بغداد را در هم شکست. با یک شیرجه تمامی بمب هایمان را بر روی هدف رها کریم. در همین لحظه بود که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد. از عباس خواستم که آماده باشد تا از هواپیما خارج شویم اما او ضامن مربوط به صندلی پران مرا کشید و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم خود را در وزارت دفاع عراق در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم.
دست نوشته شهید عباس دوران: همسرم! من به جنگ کسی می روم که در مقابل ایران اسلامی به تجاوز برخاسته، بخش هایی از خاک کشورمان را با چندین لشکر مکانیزه خود به اشغال درآورده و با پشتیبانی هوایی هواپیماهای خود هر روز ده ها نفر از هموطنان مان را به خاک و خون می کشد و در جبهه های زمینی با یورش به شهرها و روستاها، نیروهای متجاوز او زنان و دختران ما را پس از تعرض زنده به گور می کنند. همسرم! بدان با آمادگی ای که دشمن دارد، احتمال بازگشت مان از این مأموریت بسیار کم است. من تمام سعی و کوشش ام را برای انجام یک مأموریت شرافتمندانه و افتخارآمیز به کار خواهم بست...
دست نوشته شهید عباس دوران: در گردان پرواز سر در گمی عجیبی حاکم است. هدف ها بدون محاسبه و مطالعه دقیق به صورت یک مختصات جغرافیایی به خلبانان داده می شود، ماموریت امروز من انهدام نیروی زرهی و توپخانه دشمن بعثی است که از مسیر شمال بصره وارد خاک کشورمان شده اند. این در واقع اولین ماموریت جنگی من بود و با صحبت هایی که بچه ها می کردند معلوم بود ارتفاع باید خیلی کم و سرعت زیاد باشد. به هنگام بازگشت... پس از فرود، از شهادت نخستین خلبان «ناصر دژپسند» که به وسیله نیروهای دشمن مورد هدف قرار گرفته بود با خبر شدیم. دوستی که عمری با هم بودیم و چند روز قبل و شاید ساعتی پیش با هم گپ می زدیم و بال در بال یکدیگر پرواز می کردیم ، به ناگهان خبرش را می شنوی. خدایا چه سخت است.
آخرین دستنوشه شهید عباس دوران: ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم امروز پرواز سختی دارم. می دانم ماموریت خطرناکی است حتی ...حتی ممکن است دیگر زنده بر نگردم اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این ماموریت را انجام بدهم . تا دو ماه دیگر از این جنگ دو سال تمام می گذرد. من دوست های زیادی را در این مدت از دست داده ام. چه آن هایی که شهید شدند یا اسیر و یا آن هایی که جسدشان پیدا نشد. کابین عقب من امروز منصور کاظمیانه. دوست داشتم این ماموریت رو تنهایی می رفتم. چون خودم داوطلب شده ام. دلم نمی خواد جون کس دیگه ای رو به خطر بیندازم...
او به عنوان لیدر دسته ای با دو فروند F_14 برای مقابله با تجاوز هوایی 9 فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شدند. دقایقی بعد در حالی کنترل زمینی به آنها هشدار می داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند در آسمان خوزستان به سوی جنگندها مهاجم حمله ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ 23 عراقی بقیه را مجبور به فرار کرد . این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارها و رکود درگیری های هوایی جهان با نام A_DoWran بسیار پر آوازه و برای هر ایرانی غرورآفرین است.
امیر یادگار هم رزم شهید عباس دوران: هشت ماه ی عباس دوران در هنگام شهادت بیست سال بعد در روز تشییع پیکر پدر به مردمی که برای بدرقه وداع آخر با شجاع ترین خلبان شهیدشان آمده بودند. گفت: پدر من یک قهرمان بود. او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد اما او به چیز بزرگتری فکر می کرد. پروازهای پدر من آنقدر زیاد شده بود که می توانست به تهران بیاید پشت میز بنشیند و برای دیگران دستور پرواز صادر کند. اما او از جنگ فرار نکرد او خواست بماند و برای سرزمینش مردانه بجنگد. او فشار زیادی را تحمل کرد ولی ماند، ماند تا ماندگار شود.