کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از ۸ سال دفاع مقدس یکی از پرفروشترین کتابها در سالهای اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخشهای ناگفته و منتشر نشدهای از آن وجود دارد.
به گزارش شهدای ایران؛ کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از 8 سال دفاع مقدس یکی از پرفروشترین کتابها در سالهای اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخشهای ناگفته و منتشر نشدهای از آن وجود دارد که در ادامه بخشی از این روایتها که در کتاب نیامده است، باز نشر داده میشود:
زن غسال در کتاب دا
اسم من فرزانه دماوندی است. سن و سالی نداشتم که پدرم جلال امیری فوت کرد. به خاطر همین پدربزرگ مادریام به اسم خودش برایم شناسنامه گرفت. پدربزرگم زمانی که مادرم بیبی جان دماوندی دو، سه ساله بوده به قصد کار در شرکت نفت آبادان از جیرفت کرمان مهاجرت میکند و میرود آبادان.
مادرم توی همان سالها حصبه میگیرد و پدربزرگم نذر میکند اگر دخترش از این بیماری جان سالم به در ببرد زینب صدایش کند.
مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست میدهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش میکند کار کند و منبع درآمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ میشود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر میدهند. به سن 16، 17 سالگی که میرسد به دنبال درآمد بیشتر کار دیگری را جستوجو میکند. به او پیشنهاد میکنند اگر جرأتش را داری با کسانی که میخواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آنها نشان بده. در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده میگیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر میزنند. پدرم دستگیر میشود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار میکند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه میاندازد. سربازها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش میکنند و برمیگردند. مادرم از خور بیرون میآید و برمیگردد ایران. او بعد از فوت پدرم مجبور به کار میشود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر میشود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال 49 بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح میرفت تا بعدازظهر. سختیهای زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختیها انگار خصلتهای مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد.
وقتی جنگ شروع شد من سال اول هنرستان درس میخواندم. خانهمان توی محلهی منازل شهرداری بود. چند ماه جلوتر از شروع رسمی جنگ، ما خرمشهریها همه منتظرش بودیم. بس که رادیو عراق صحبتهای صدام را پخش میکرد. او میگفت: مردم! خرمشهر، آبادان و اهواز را خالی کنید. ما میخواهیم حمله کنیم خوزستان را بگیریم. این مناطق متعلق به کشور عراق است و باید برگردانده شود.
**همه جسدها مثله شده بود...
با این اخبار ما آمادگی یک حادثه را داشتیم ولی نه در حد این کشتار عظیم و اینقدر طولانی.
وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرزها محافظت میشود. هر چند که طبق دیدههایمان ـ نه شنیدههایمان ـ از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانههایشان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند. روز اول چند تا از پسرهای همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستاییها را کشتند. هیچ جانپناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسرها به مادرم اطلاع دادند که توی جنتآباد نیاز به کمک هست. زنداییام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمیها و مادرم زینب روانه جنتآباد شد.
من هم رفتم. قیامتی به پا بود. جسدی نمیدیدیم. همه مثله شده و تکه پارههایی باقیمانده از بدنها را آورده بودند. امکان غسل و کفن در این تودههای درهم نبود. روحانیها گفتند برای اینکه سگها حمله نکنند و این جنازهها بو نگیرند گودال بکنید و همه را یکجا دفن کنید. همین کار انجام شد. فقط اگر جنازه سالمی میآوردند توی قبر مجزا خاک میشد. آب قطع بود. مردم وحشتزده از شهر میرفتند. آنهایی که میخواستند بمانند به هر طریقی میتوانستند کمک میکردند. مادرم ماشین سپاه را آورد، آذوقههایی که توی خانه داشتیم بار کرد. گفت ما که توی جنتآبادیم، تو را هم فردا با داییات میفرستم.
من تا روز چهارم مهر شبانه روز پیش مادرم در جنتآباد بودم. غیر ما یک پیرمرد و پیرزن به اسم ننه امرالله و آقا امرالله قطرانینژاد که زن و شوهر بودند، با خانمی که زیاد سیگار میکشید به اسم نصرت توانایی غسالهای جنتآباد بودند.
**وقتی جنازه پسر خردسال را به پدر دادند...
زنی که توی کتاب دا گفته شده و پوستی سیاه داشت اسمش صغری بود. شوهرش ابراهیم دانشی دوستی چندین سالهای با داییام داشتند و ما هم به او میگفتیم دایی. من از لحظهای وارد جنتآباد شدم که مادرم اطلاع داد: بیایید دایی ابراهیم داره دنبال جسد زن و بچهاش میگرده. بیایید کمک بدید. من، دایی محمد و زندایی رفتیم جنتآباد. خمپارهها خورده بود توی محله طالقانی. از آنجا کلی جسد آورده، توی محوطهای بین غسالخانه و نمازخانه سر پوشیدهی جنتآباد ریخته بودند. پارچههای سفید کشیده بودند روی اینها که دیده نشوند. من توی تکه پاره اجساد، کمال پسر 4، 5 ساله دایی ابراهیم را پیدا کردم. نصف سرش رفته بود. چون دایی ابراهیم هم با ما دنبال اجساد میگشت من حرفی نزدم. اشارهای به دایی خودم کردم. آمد کنارم. آهسته پارچه را زدم کنار. نشانش دادم که بچه دایی ابراهیم اینجاست. دایی پارچه آورد، جسد بچه را پیچید و برد یک گوشه گذاشت. چون دایی ابراهیم علاقه شدیدی به پسرش داشت دایی محمد گفت: بیا بریم کمال رو بهت نشون بدم به شرطی که شیون نکنی. وقتی کمال را دید بغلش کرد رفت یک گوشه نشست. شاید نیم ساعتی به همان حال بود. نه حرفی زد، نه گریهای کرد. از همان موقع دچار افسردگی شد. من که این حالتش را دیدم دیگر طاقت نیاوردم. رفتم یک گوشه نشستم به گریه. جسد زنش که هشت ماهه باردار بود و دخترش را هم زندایی پیدا کرد. دیگر دنیا برای دایی ابراهیم تمام شده بود. در رنج و غم بود تا سال 79، 80 که به رحمت خدا رفت.
از آن روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید زنی که بچهاش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچهاش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه میرفتم احساس میکردم دارد میآید به زمین. دست میگرفت به دیوار و راه میرفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس میکردم.
**ای کاش دخترم میدانست و عذابم نمیداد
روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبحها از خواب که بیدار میشدم میدیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمیداد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
حرفهایش را میشنیدم، گریه میکردم اما راضی نمیشدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمیشوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول میدهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشکهایش میریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من میرم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که برگردی. خب؟ گفت: بهت قول دادم برمیگردم پیشت.
با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان.
ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت برگشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجهام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروزآباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمیدادند رد شویم.
**ماجرای شهادت مادرم...
از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را میبیند. او میگوید: محمد من میدونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها میگردد تا سر از تهران در میآورد. توی گشتنها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند میگویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی میدهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمیشناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز میپرسند چنین خانمی را میشناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر میجنگیدیم به این خانم میگفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانهمان را داده بودم اگر شهید شدم به خانوادهام اطلاع بدهد. در همین حد.
دایی مطمئن میشود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبیهای روی دستش را هم به عنوان علامتهای جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداریاش را هم که توی جیبش بوده به دایی میدهند.
دایی باز از بچههای خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره اینطور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عدهای که جلوی آتشنشانی مستقر بودند میگوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمکرسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس میگیرد و مجروحها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچهها جمع میکردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان میبیند و بعد به خرمشهر برمیگردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمیدارد و به طرف آبادان راه میافتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره میزنند. هر سه نفرشان میسوزند و در جا به شهادت میرسند. پیکرهایشان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال میدهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاکاند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه 24 خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است.
غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمیتوانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچوقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری میدانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال 75 برگشتم خرمشهر.»
این مطلب پیش از این در مجله عصر اندیشه منتشر شده بود.
زن غسال در کتاب دا
اسم من فرزانه دماوندی است. سن و سالی نداشتم که پدرم جلال امیری فوت کرد. به خاطر همین پدربزرگ مادریام به اسم خودش برایم شناسنامه گرفت. پدربزرگم زمانی که مادرم بیبی جان دماوندی دو، سه ساله بوده به قصد کار در شرکت نفت آبادان از جیرفت کرمان مهاجرت میکند و میرود آبادان.
مادرم توی همان سالها حصبه میگیرد و پدربزرگم نذر میکند اگر دخترش از این بیماری جان سالم به در ببرد زینب صدایش کند.
مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست میدهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش میکند کار کند و منبع درآمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ میشود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر میدهند. به سن 16، 17 سالگی که میرسد به دنبال درآمد بیشتر کار دیگری را جستوجو میکند. به او پیشنهاد میکنند اگر جرأتش را داری با کسانی که میخواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آنها نشان بده. در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده میگیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر میزنند. پدرم دستگیر میشود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار میکند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه میاندازد. سربازها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش میکنند و برمیگردند. مادرم از خور بیرون میآید و برمیگردد ایران. او بعد از فوت پدرم مجبور به کار میشود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر میشود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال 49 بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح میرفت تا بعدازظهر. سختیهای زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختیها انگار خصلتهای مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد.
وقتی جنگ شروع شد من سال اول هنرستان درس میخواندم. خانهمان توی محلهی منازل شهرداری بود. چند ماه جلوتر از شروع رسمی جنگ، ما خرمشهریها همه منتظرش بودیم. بس که رادیو عراق صحبتهای صدام را پخش میکرد. او میگفت: مردم! خرمشهر، آبادان و اهواز را خالی کنید. ما میخواهیم حمله کنیم خوزستان را بگیریم. این مناطق متعلق به کشور عراق است و باید برگردانده شود.
**همه جسدها مثله شده بود...
با این اخبار ما آمادگی یک حادثه را داشتیم ولی نه در حد این کشتار عظیم و اینقدر طولانی.
وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرزها محافظت میشود. هر چند که طبق دیدههایمان ـ نه شنیدههایمان ـ از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانههایشان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند. روز اول چند تا از پسرهای همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستاییها را کشتند. هیچ جانپناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسرها به مادرم اطلاع دادند که توی جنتآباد نیاز به کمک هست. زنداییام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمیها و مادرم زینب روانه جنتآباد شد.
من هم رفتم. قیامتی به پا بود. جسدی نمیدیدیم. همه مثله شده و تکه پارههایی باقیمانده از بدنها را آورده بودند. امکان غسل و کفن در این تودههای درهم نبود. روحانیها گفتند برای اینکه سگها حمله نکنند و این جنازهها بو نگیرند گودال بکنید و همه را یکجا دفن کنید. همین کار انجام شد. فقط اگر جنازه سالمی میآوردند توی قبر مجزا خاک میشد. آب قطع بود. مردم وحشتزده از شهر میرفتند. آنهایی که میخواستند بمانند به هر طریقی میتوانستند کمک میکردند. مادرم ماشین سپاه را آورد، آذوقههایی که توی خانه داشتیم بار کرد. گفت ما که توی جنتآبادیم، تو را هم فردا با داییات میفرستم.
من تا روز چهارم مهر شبانه روز پیش مادرم در جنتآباد بودم. غیر ما یک پیرمرد و پیرزن به اسم ننه امرالله و آقا امرالله قطرانینژاد که زن و شوهر بودند، با خانمی که زیاد سیگار میکشید به اسم نصرت توانایی غسالهای جنتآباد بودند.
**وقتی جنازه پسر خردسال را به پدر دادند...
زنی که توی کتاب دا گفته شده و پوستی سیاه داشت اسمش صغری بود. شوهرش ابراهیم دانشی دوستی چندین سالهای با داییام داشتند و ما هم به او میگفتیم دایی. من از لحظهای وارد جنتآباد شدم که مادرم اطلاع داد: بیایید دایی ابراهیم داره دنبال جسد زن و بچهاش میگرده. بیایید کمک بدید. من، دایی محمد و زندایی رفتیم جنتآباد. خمپارهها خورده بود توی محله طالقانی. از آنجا کلی جسد آورده، توی محوطهای بین غسالخانه و نمازخانه سر پوشیدهی جنتآباد ریخته بودند. پارچههای سفید کشیده بودند روی اینها که دیده نشوند. من توی تکه پاره اجساد، کمال پسر 4، 5 ساله دایی ابراهیم را پیدا کردم. نصف سرش رفته بود. چون دایی ابراهیم هم با ما دنبال اجساد میگشت من حرفی نزدم. اشارهای به دایی خودم کردم. آمد کنارم. آهسته پارچه را زدم کنار. نشانش دادم که بچه دایی ابراهیم اینجاست. دایی پارچه آورد، جسد بچه را پیچید و برد یک گوشه گذاشت. چون دایی ابراهیم علاقه شدیدی به پسرش داشت دایی محمد گفت: بیا بریم کمال رو بهت نشون بدم به شرطی که شیون نکنی. وقتی کمال را دید بغلش کرد رفت یک گوشه نشست. شاید نیم ساعتی به همان حال بود. نه حرفی زد، نه گریهای کرد. از همان موقع دچار افسردگی شد. من که این حالتش را دیدم دیگر طاقت نیاوردم. رفتم یک گوشه نشستم به گریه. جسد زنش که هشت ماهه باردار بود و دخترش را هم زندایی پیدا کرد. دیگر دنیا برای دایی ابراهیم تمام شده بود. در رنج و غم بود تا سال 79، 80 که به رحمت خدا رفت.
از آن روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید زنی که بچهاش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچهاش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه میرفتم احساس میکردم دارد میآید به زمین. دست میگرفت به دیوار و راه میرفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس میکردم.
**ای کاش دخترم میدانست و عذابم نمیداد
روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبحها از خواب که بیدار میشدم میدیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمیداد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
حرفهایش را میشنیدم، گریه میکردم اما راضی نمیشدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمیشوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول میدهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشکهایش میریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من میرم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که برگردی. خب؟ گفت: بهت قول دادم برمیگردم پیشت.
با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان.
ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت برگشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجهام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروزآباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمیدادند رد شویم.
**ماجرای شهادت مادرم...
از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را میبیند. او میگوید: محمد من میدونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها میگردد تا سر از تهران در میآورد. توی گشتنها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند میگویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی میدهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمیشناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز میپرسند چنین خانمی را میشناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر میجنگیدیم به این خانم میگفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانهمان را داده بودم اگر شهید شدم به خانوادهام اطلاع بدهد. در همین حد.
دایی مطمئن میشود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبیهای روی دستش را هم به عنوان علامتهای جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداریاش را هم که توی جیبش بوده به دایی میدهند.
دایی باز از بچههای خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره اینطور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عدهای که جلوی آتشنشانی مستقر بودند میگوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمکرسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس میگیرد و مجروحها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچهها جمع میکردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان میبیند و بعد به خرمشهر برمیگردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمیدارد و به طرف آبادان راه میافتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره میزنند. هر سه نفرشان میسوزند و در جا به شهادت میرسند. پیکرهایشان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال میدهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاکاند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه 24 خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است.
غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمیتوانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچوقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری میدانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال 75 برگشتم خرمشهر.»
این مطلب پیش از این در مجله عصر اندیشه منتشر شده بود.