شهدای ایران: وبلاگ راه عاشقی نوشت: اگه هدف نداشته باشی، اگه هدفت روشن و مشخص نباشه، اگه حتی قبل آب خوردن ندونی چرا میخوای آب بخوری؟ اگه قبل هر کاری ندونی تو هر زمینهای که مربوط به اون کار میشه ته تهش میخوای به چی برسی و چی برات از همه مهم تره؟ خطر اینکه وسط راه از نفس بیفتی، کم بیاری، از مسیر اصلی دور یا اصلاً پرت بشی خیلی زیاده.
نتیجهی از نفس افتادن میشه کنار کشیدن، میشه ناامیدی که بلا شک توطئهی شیطانه، میشه رجز خوندن اون لعین که: دیدی تو عرضه و توانشو نداشتی، از همون اولم معلوم بود فقط حرف میزنی ... اصلا از کجا معلوم که ... و تو رو میاندازه در یک شک بزرگ و این همون پرت شدن از راهه.
این نکته رو به ذهنمون بسپریم تا عرض کنم غرضم رو از این مطلب:
یه نوزاد چند ماهه رو فرض کنید که ازهمون اول پدر و مادرش با قربون صدقه رفتنا و ناز کشیدناشون اونو لوس کردن و هرچی خواست دم دستش گذاشتن، ازهمون اول که هنوز به دنیا نیومده بود با سیسمونی تمام و کمال از سرویس تخت و کمد گرفته تا لباس و کفش و انواع اسباب بازی هاش تا سن 7-6 سالگی و بچه که به دنیا اومد همه چیز براش حاضر و آماده بود.
بچهای رو فرض کنین با این شیوه تربیتی حالا به سن جوونی رسیده و شاکله وجودیش همونطور شکل گرفته و نرم افزارهای تنبلی و خودخواهی و خودمرکز بینی (که فقط مختص همون 7-6 سالگیه) تو ذهنش نصب شده و حالا میخواد وارد جامعه بشه و پا به کارهای گروهی و همگانی بذاره و به جز پیش بردن زندگی شخصیش یه زندگی دیگه رو هم اداره کنه که تو این راه نیاز به خصوصیاتی مثل از خود گذشتی و تلاش بیچشم داشت و ... غیره داره. دقیقاً همون چیزایی که اصلاً نرم افزاراش تو سیستم فکر و ذهنش نصب نشده بود!
به هرحال اون جوون مجبوره باید وارد اون جامعه بشه اما با این خصوصیات وارد هم بشه به زودی شکست میخوره و طرد میشه! تقصیر خودش هم نیست، سیستم تربیتیش یه سیستم راحت طلبانه بوده، والدینی که حتی ذرهای حوصله نق زدن یا سوال و جوابای به ظاهر بیپایه و اساس بچه رو نداشتن شاید مقصر اصلی بودن؛ اما حالا باید چه کار کرد؟
کمی به این مثال فکر کنید ... شما رو یاد چی میاندازه؟ ما عمری مثل پدر و مادری بیملاحظه کشور وجودمون و نفس سرکشمون رو رها کردیم به حال خودش هرچی خواست مثل یک بچه لوس در اختیارش قرار دادیم و به همه خواسته هاش تن دادیم تا نکنه یه وقت اذیت بشه؛ نق بزنه یا طبق عادت رو مخمون راه بره! هر موقع خواستیم کاری رو کردیم و هر موقع حالشو نداشتیم هم که انقدر به دلمون راه رفتیم که گاهی زورمون میاد وظایفی که بر گردنمونه رو انجام بدیم (اعم از دینی و غیر دینی).
شاید اگه هر موقع چیزی رو خواست یا از روی تنبلی چیزی رو رد کرد، حرف عقلمون رو براش اعمال میکردیم حالا دل کندن از عادات بچهگانه و بیقاعدهاش آنقدر سخت و غیر ممکن نشون داده نمیشد! شاید اگه تو دهنی جانانهای بهش میزدیم همون وقتی که گریهها و جیغهای مکررش آزارمون میداد حالا وضعیتمون خیلی بهتر از این بود!
اما حالا باید چه کار کرد؟ حالا که جوونک گستاخ وجودمون که ما بهش میگیم (نفس) خصوصیاتش شکل گرفته با هر نوع عادت و رفتار و نرم افزاری میخوایم به هر طریقی که هست اونو تربیتش کنیم تا حکم عقل رو، و چیزی رو که درسته به فعلیت برسونه نه هرآنچه که برای خودش صرفاً خوشاینده!
قبول دارم ... اصلا کار آسونی نیست اما رمزش توی قلقشه، قلق نفسمون باید دستمون بیاد... ذره ذره میشه اونو عادت داد و شرطی کرد، هنوزم دیر نشده، البته کمی سختتر از گذشته و زمانیکه تربیت پذیریمون بیشتر بود؛ اما با وجود یه واسطه قرص و محکم میشه تا حدود زیادی اون رو به انجام ندادن خیلی کارها عادت داد. کسی همیشه نگاهش به ما هست و پلک برهم زدنی هم از ما غافل نمیشه. مدتی دقت کنیم، خوب فکر کنیم، گوشه و کنار زندگیمون چه چیزهایی دزد زمانمون شدن و از دل وقتهای طلاییمون میتونستیم چه تجربیات با ارزشی رو بدست بیاریم اما اونا رو بیهوده هدر دادیم؟
نتیجهی از نفس افتادن میشه کنار کشیدن، میشه ناامیدی که بلا شک توطئهی شیطانه، میشه رجز خوندن اون لعین که: دیدی تو عرضه و توانشو نداشتی، از همون اولم معلوم بود فقط حرف میزنی ... اصلا از کجا معلوم که ... و تو رو میاندازه در یک شک بزرگ و این همون پرت شدن از راهه.
این نکته رو به ذهنمون بسپریم تا عرض کنم غرضم رو از این مطلب:
یه نوزاد چند ماهه رو فرض کنید که ازهمون اول پدر و مادرش با قربون صدقه رفتنا و ناز کشیدناشون اونو لوس کردن و هرچی خواست دم دستش گذاشتن، ازهمون اول که هنوز به دنیا نیومده بود با سیسمونی تمام و کمال از سرویس تخت و کمد گرفته تا لباس و کفش و انواع اسباب بازی هاش تا سن 7-6 سالگی و بچه که به دنیا اومد همه چیز براش حاضر و آماده بود.
بچهای رو فرض کنین با این شیوه تربیتی حالا به سن جوونی رسیده و شاکله وجودیش همونطور شکل گرفته و نرم افزارهای تنبلی و خودخواهی و خودمرکز بینی (که فقط مختص همون 7-6 سالگیه) تو ذهنش نصب شده و حالا میخواد وارد جامعه بشه و پا به کارهای گروهی و همگانی بذاره و به جز پیش بردن زندگی شخصیش یه زندگی دیگه رو هم اداره کنه که تو این راه نیاز به خصوصیاتی مثل از خود گذشتی و تلاش بیچشم داشت و ... غیره داره. دقیقاً همون چیزایی که اصلاً نرم افزاراش تو سیستم فکر و ذهنش نصب نشده بود!
به هرحال اون جوون مجبوره باید وارد اون جامعه بشه اما با این خصوصیات وارد هم بشه به زودی شکست میخوره و طرد میشه! تقصیر خودش هم نیست، سیستم تربیتیش یه سیستم راحت طلبانه بوده، والدینی که حتی ذرهای حوصله نق زدن یا سوال و جوابای به ظاهر بیپایه و اساس بچه رو نداشتن شاید مقصر اصلی بودن؛ اما حالا باید چه کار کرد؟
کمی به این مثال فکر کنید ... شما رو یاد چی میاندازه؟ ما عمری مثل پدر و مادری بیملاحظه کشور وجودمون و نفس سرکشمون رو رها کردیم به حال خودش هرچی خواست مثل یک بچه لوس در اختیارش قرار دادیم و به همه خواسته هاش تن دادیم تا نکنه یه وقت اذیت بشه؛ نق بزنه یا طبق عادت رو مخمون راه بره! هر موقع خواستیم کاری رو کردیم و هر موقع حالشو نداشتیم هم که انقدر به دلمون راه رفتیم که گاهی زورمون میاد وظایفی که بر گردنمونه رو انجام بدیم (اعم از دینی و غیر دینی).
شاید اگه هر موقع چیزی رو خواست یا از روی تنبلی چیزی رو رد کرد، حرف عقلمون رو براش اعمال میکردیم حالا دل کندن از عادات بچهگانه و بیقاعدهاش آنقدر سخت و غیر ممکن نشون داده نمیشد! شاید اگه تو دهنی جانانهای بهش میزدیم همون وقتی که گریهها و جیغهای مکررش آزارمون میداد حالا وضعیتمون خیلی بهتر از این بود!
اما حالا باید چه کار کرد؟ حالا که جوونک گستاخ وجودمون که ما بهش میگیم (نفس) خصوصیاتش شکل گرفته با هر نوع عادت و رفتار و نرم افزاری میخوایم به هر طریقی که هست اونو تربیتش کنیم تا حکم عقل رو، و چیزی رو که درسته به فعلیت برسونه نه هرآنچه که برای خودش صرفاً خوشاینده!
قبول دارم ... اصلا کار آسونی نیست اما رمزش توی قلقشه، قلق نفسمون باید دستمون بیاد... ذره ذره میشه اونو عادت داد و شرطی کرد، هنوزم دیر نشده، البته کمی سختتر از گذشته و زمانیکه تربیت پذیریمون بیشتر بود؛ اما با وجود یه واسطه قرص و محکم میشه تا حدود زیادی اون رو به انجام ندادن خیلی کارها عادت داد. کسی همیشه نگاهش به ما هست و پلک برهم زدنی هم از ما غافل نمیشه. مدتی دقت کنیم، خوب فکر کنیم، گوشه و کنار زندگیمون چه چیزهایی دزد زمانمون شدن و از دل وقتهای طلاییمون میتونستیم چه تجربیات با ارزشی رو بدست بیاریم اما اونا رو بیهوده هدر دادیم؟