شهدای ایران،حدود یک ماهی است چند تا از دوستان و معاونت فرهنگی حوزه بسیج محل در تدارک برپایی نمایشگاهی با موضوع دفاع مقدس به مناسبت 5مهرماه هفته دفاع مقدس در سالنی درحال تدارک و چیدمان هستند .این نمایشگاه از 8غرفه با موضوعات مختلف انتخاب و در حال تکمیل شدن است.ب ه همین دلیل در حین طراحی، دوستان از رزمندگان و فرماندهان شهر دعوت می کنند تا هم اجرای نمایشگاه را در حال چیدمان از نزدیک ببینند و هم نقطه نظرات و ایده هایشان را دراین باره بیان کنند.
امروز برای سرکشی به نمایشگاه رفته بودم. دو تا از جانبازان و دلاوران دوران دفاع مقدس در حال بازدید از غرفه ها و نکات کلیدی و مهم را به دست اندرکاران گوشزد می کردند. مسئول نمایشگاه از کم کاری و کم توجهی ها نزد فرمانده دوران دفاع مقدس گله کرد و اینکه با کمبود بودجه و امکانات و با محدودیت شدید داریم کارها را به پیش می بریم و برای تهیه همین چند ماکت و چند دست لباس نظامی کلی مکاتبه کردیم تا اینجا که رسید.
فرمانده رو به مسئول برگزاری نمایشگاه کرد و گفت: خسته ای؟ گرمت شده؟ فشار کارها از پا درت آورده؟ دست تنهایی؟ پس اجازه بده روایتی را برایت بازگو کنم تا بدانی خود شهدا هوای کارها را دارند. برو جلو نترس ... و شروع کرد به تعریف داستان تکان دهنده و معجزه گونه ای که چند روز پیش برایش رخ داده بود.
اینگونه این سردار دلاور دوران دفاع مقدس اظهار داشت که مدت دوماهی است که بی وقفه و با روزی حداقل 3ساعت استراحت و خواب در حال تدوین گردآوری و نوشتن کتابی درباره سرداران و فرماندهان هشت سال دفاع مقدس شهرستان هستم. چند شب پیش ساعت های 3 نیمه شب کار تمام شد. تمام تلاشم را کرده بودم. با خیلی ها ارتباط برقرار کرده بودم تا شهیدی از قلم نیفتد. لذا قبل از خواب که داشتم مطالبم را می بستم گفتم شهدا معذرت می خواهم. خدایا تو مرا ببخش اگر قصور و کوتاهی از من سر زده و خوابیدم.
درعالم خواب دیدم رزمندگان دوره ام کرده اند و من هم در حال نوشتن اسامی رزمندگان. یکی آمد جلو گفت: اسم من را فراموش کردی! گفتم اسمت چیست؟ گفت فلانی. گفتم سمت چی داشتی توی جبهه؟ گفت فرمانده گردان و مسئول قرارگاه فلان لشکر در کردستان بودم. گفتم مدارک چی داری؟ گفت یک عکسی در مسجد فلان روستا در کنار همرزمم هست و پرونده ام در سپاه فلان شهرستان... از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. دست به قلم شدم. تمام مشخصاتی را که گفته بود نوشتم تا مبادا فراموش کنم و خوابیدم.
فردا به سپاه شهرمحل سکونت زنگ زدم. گفت فلانی شهید شده و هیچ پرونده ای دال بر فرمانده بودن در زمان جنگ اینجا ندارد و به عنوان شهید بسیجی ثبت شده. به بنیاد زنگ زدم. گفت هیچ آثاری از این شهید نداریم و به صورت بسیجی اعزام شده است. به سپاه شهر مجاور زنگ زدم. همان آدرسی که خود شهید داده بود. گفتم پرونده فلان شهید را می خواهم. گفتند چنین پرونده ای وجود ندارد. چون هیچ تردیدی نداشتم اصرار که باید با دقت بگردید. گفتند جستجو می کنیم. پیدا شد خبرت می کنیم و دیروز زنگ زدند. گفتند پرونده در جایی بود که سال هاست به چشم هیچ کسی نیامده بود. یکباره پیدا کردیم و ایشان سال 59 جذب سپاه می شود و فرمانده گردان و بعد قرارگاه عملیاتی در فلان محور جنگی می شود و سال 61 هم به شهادت می رسد. این سوابقی است که در پرونده اش موجود است اما هیچ وقت هیچ کجا ثبت نشده بود تا امروز که شما پیگیری کردی و تا الان هم پرونده بنیاد و سنگ قبر گلزارش و در سپاه محل سکونتش به عنوان بسیجی برایش تشکیل پرونده داده بودند. چون ایشان بدون اینکه در شهرستان به کسی اعلام کند داوطلب از شهرهای مرزی خود را به جبهه می رساند و همانجا جذب سپاه پاسداران می شود و همانجا هم بعد از دو سال حضور پر افتخار به درجه رفیع شهادت می رسد.
بعد از حل این ماجرا به روستایی که خود شهید گفته بود، زنگ زدم آدرس و اسم همرزم شهید را از یکی از رزمندگان گرفتم. گفت چنین خانواده ای هستند که فرزندشان شهید شده و اما خانواده اش هم از هم پاشیده اما شهید یک عکسی در مسجد محل دارد که با یکی از همرزمانش گرفته .عکس را هم به عنوان آثار شهید از مسجد آوردند و نهایت قبل از بستن دفتر خاطرات سرداران شهید شهرستان این شهید هم مدارکش را به دستم رساند و توانستم کارم را تکمیل کنم. اسم این شهید بزرگوار بعد از سالها گمنامی برای اولین بار در لیست فرماندهان شهید شهرستان قرار بگیرد.ب عد رو کرد به مسئول برگزاری گفت نگران نباش. خود شهدا هوایت را دارند. توکل بر خدا کن. همه چی جور می شه.
شهدا شرمنده ام. اگر راوی خوبی نبودم. درحد بضاعتم آنچه که از این سردار شنیدم سعی کردم با کمترین خطا نقل قول کنم.
امروز برای سرکشی به نمایشگاه رفته بودم. دو تا از جانبازان و دلاوران دوران دفاع مقدس در حال بازدید از غرفه ها و نکات کلیدی و مهم را به دست اندرکاران گوشزد می کردند. مسئول نمایشگاه از کم کاری و کم توجهی ها نزد فرمانده دوران دفاع مقدس گله کرد و اینکه با کمبود بودجه و امکانات و با محدودیت شدید داریم کارها را به پیش می بریم و برای تهیه همین چند ماکت و چند دست لباس نظامی کلی مکاتبه کردیم تا اینجا که رسید.
فرمانده رو به مسئول برگزاری نمایشگاه کرد و گفت: خسته ای؟ گرمت شده؟ فشار کارها از پا درت آورده؟ دست تنهایی؟ پس اجازه بده روایتی را برایت بازگو کنم تا بدانی خود شهدا هوای کارها را دارند. برو جلو نترس ... و شروع کرد به تعریف داستان تکان دهنده و معجزه گونه ای که چند روز پیش برایش رخ داده بود.
اینگونه این سردار دلاور دوران دفاع مقدس اظهار داشت که مدت دوماهی است که بی وقفه و با روزی حداقل 3ساعت استراحت و خواب در حال تدوین گردآوری و نوشتن کتابی درباره سرداران و فرماندهان هشت سال دفاع مقدس شهرستان هستم. چند شب پیش ساعت های 3 نیمه شب کار تمام شد. تمام تلاشم را کرده بودم. با خیلی ها ارتباط برقرار کرده بودم تا شهیدی از قلم نیفتد. لذا قبل از خواب که داشتم مطالبم را می بستم گفتم شهدا معذرت می خواهم. خدایا تو مرا ببخش اگر قصور و کوتاهی از من سر زده و خوابیدم.
درعالم خواب دیدم رزمندگان دوره ام کرده اند و من هم در حال نوشتن اسامی رزمندگان. یکی آمد جلو گفت: اسم من را فراموش کردی! گفتم اسمت چیست؟ گفت فلانی. گفتم سمت چی داشتی توی جبهه؟ گفت فرمانده گردان و مسئول قرارگاه فلان لشکر در کردستان بودم. گفتم مدارک چی داری؟ گفت یک عکسی در مسجد فلان روستا در کنار همرزمم هست و پرونده ام در سپاه فلان شهرستان... از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. دست به قلم شدم. تمام مشخصاتی را که گفته بود نوشتم تا مبادا فراموش کنم و خوابیدم.
فردا به سپاه شهرمحل سکونت زنگ زدم. گفت فلانی شهید شده و هیچ پرونده ای دال بر فرمانده بودن در زمان جنگ اینجا ندارد و به عنوان شهید بسیجی ثبت شده. به بنیاد زنگ زدم. گفت هیچ آثاری از این شهید نداریم و به صورت بسیجی اعزام شده است. به سپاه شهر مجاور زنگ زدم. همان آدرسی که خود شهید داده بود. گفتم پرونده فلان شهید را می خواهم. گفتند چنین پرونده ای وجود ندارد. چون هیچ تردیدی نداشتم اصرار که باید با دقت بگردید. گفتند جستجو می کنیم. پیدا شد خبرت می کنیم و دیروز زنگ زدند. گفتند پرونده در جایی بود که سال هاست به چشم هیچ کسی نیامده بود. یکباره پیدا کردیم و ایشان سال 59 جذب سپاه می شود و فرمانده گردان و بعد قرارگاه عملیاتی در فلان محور جنگی می شود و سال 61 هم به شهادت می رسد. این سوابقی است که در پرونده اش موجود است اما هیچ وقت هیچ کجا ثبت نشده بود تا امروز که شما پیگیری کردی و تا الان هم پرونده بنیاد و سنگ قبر گلزارش و در سپاه محل سکونتش به عنوان بسیجی برایش تشکیل پرونده داده بودند. چون ایشان بدون اینکه در شهرستان به کسی اعلام کند داوطلب از شهرهای مرزی خود را به جبهه می رساند و همانجا جذب سپاه پاسداران می شود و همانجا هم بعد از دو سال حضور پر افتخار به درجه رفیع شهادت می رسد.
بعد از حل این ماجرا به روستایی که خود شهید گفته بود، زنگ زدم آدرس و اسم همرزم شهید را از یکی از رزمندگان گرفتم. گفت چنین خانواده ای هستند که فرزندشان شهید شده و اما خانواده اش هم از هم پاشیده اما شهید یک عکسی در مسجد محل دارد که با یکی از همرزمانش گرفته .عکس را هم به عنوان آثار شهید از مسجد آوردند و نهایت قبل از بستن دفتر خاطرات سرداران شهید شهرستان این شهید هم مدارکش را به دستم رساند و توانستم کارم را تکمیل کنم. اسم این شهید بزرگوار بعد از سالها گمنامی برای اولین بار در لیست فرماندهان شهید شهرستان قرار بگیرد.ب عد رو کرد به مسئول برگزاری گفت نگران نباش. خود شهدا هوایت را دارند. توکل بر خدا کن. همه چی جور می شه.
شهدا شرمنده ام. اگر راوی خوبی نبودم. درحد بضاعتم آنچه که از این سردار شنیدم سعی کردم با کمترین خطا نقل قول کنم.