به گزارش شهدای ایران؛ چقدر سخت است اگر بدانی چند چفیه خونی شد تا چادری خاکی نشود. چند رزمنده به مادرهایشان قول بازگشت دادند و چشمهای مادر در انتظار ماند تا روزی که پیکر بیسر فرزندشان را به نظاره نشستند. آن روز مادر زیر لب زمزمه کرد میدانستم فرزندم اگر سرش میرفت، قولش نمیرفت.
نمیدانم چند زن شهیده میشناسید که در سن 15سالگی همسر شهید شده باشند و همه آنچه از همسران عزیزشان به دستشان رسیده، تنها یک ساک باشد و وصیتی که سفارش میکند به صبر...
نرجس دیندار، همسر شهید عبدالحمید صفایی یکی از همان زنان است. زنی که همه حیرت مادرآنهام را برانگیخت و این همه از مکتب خمینی (ره ) است که نشئت میگیرد و بس. زنی که همه لالایی مادرانهاش برای تنها یادگار شهیدش میشود این ابیات:
پناه لرزش دستان من کجایی تو؟ تب و تابم توان من کجایی تو؟
کجای حادثه گم شد پلاک زیبایت؟ شهید بیسر و پیکر استخوان من، کجایی تو؟
نرگس که متولد سال 1349 است و در 14سالگی با همسر شهید ازدواج کرده، از اولینهای همسرش میگوید: خواهر حمید همسایه روبهروی ما بودند و ایشان حمید را به خانواده ما معرفی کردند. حمید اهل آبادان بود. ما 8 سال اختلاف سنی داشتیم، آن زمان من 14سال سن داشتم و شهید 22 سال. حمید طلبه بود.
***
نرجس میان همه بغضهای ترک خوردهاش از شروط ازدواجشان برایمان میگوید: سن من کم بود، موافق نبودم در سن پایین ازدواج کنم، به ایشان هم گفتم که به احتمال زیاد پدرم به خاطر تحصیلم مخالفت میکند. پدرم خیلی به درس و تحصیل من حساس بود و خیلی مقاومت میکرد. بالاخره شهید اصرار کرد که خودش بیاید با پدرم صحبت کند.
ماه مبارک رمضان بود ایشان بعد از اینکه از مسجد میآید، دو رکعت نماز حاجت میخواند، وقتی خواهرش از علت این کار میپرسد حمید میگوید: دو رکعت نماز حاجت خواندم که پدرشان مخالفت نکند. دقیقاً همین شد. پدرم با دیدن حمید مخالفتی نکرد و بعد هم رسماً آمدند خواستگاری.
تنها شرطش جبهه رفتنش بود. حمید از من سؤالاتی درباره جبهه و جنگ کرد. او میدانست که پاسخهای من از روی احساسات دخترانه و شور نوجوانی نیست. من را محک میزد تا ببیند چقدر مسائل را درک میکنم. برایم شرط کرد که برود جنگ. من با اینکه سن کمی داشتم اما جنگ و شرایط آن موقع را خوب درک میکردم. میدانستم که بچههای جنگ و جبهه خیلی با تقوا و الهی هستند و من دوستشان داشتم.
دوست دارم گمنام باشم
نرجس دیندار در ادامه میگوید: 19 مرداد 1364 عقد کردیم، چهار ماه با هم نامزد بودیم، در فاصله این چهار ماه، یکماهی کردستان بودند. در قم هم درس میخواند، هر دوهفته یکبار هم سری به خانواده میزد. 14آذر 1364 عروسی کردیم، مراسم در خانه پدریام خیلی ساده برگزار شد. بعد از ازدواجمان رفتیم قم برای زندگی. ایشان هم دوباره راهی شدند و زمان تا شهادتشان هم دو مرحله رفتند جبهه.
مرحله اول، سه ماهی را در مهران بودند، همزمان با عملیات کربلای 1 بود. در لشکر 27 تیپ ذوالفقار، روحانی تیپ بودند. فعالیتهای قرآنی هم داشتند، مرحله دوم که رفت دیگر بازنگشت و مفقود شد.
حرفهای همسرانه نرجس به جان دلمان مینشیند، هر بار که نام حمید را به زبان میآورد، گویی تنها یک ماه از گمنامی حمید میگذرد: همسر شهیدم قبل از اینکه طلبه شوند در بنیاد شهید آبادان در قسمت ثبت آمار شهدا خدمت میکردند. از قدیمیهای بنیاد شهید آبادان بودند. طراح و خطاط بودند. آثار جالبی از ایشان باقی مانده بود. رسیدگی به خانواده شهدا را همواره در برنامههایشان داشتند. شهدای مردمی و گمنام آبادان را شناسایی میکردند.
حمید از آن روزهای تلخ و سخت محاصره آبادان برایم تعریف میکرد. در شروع جنگ او 18 سال بیشتر نداشت و میگفت: زمانی که با توپ مستقیم آبادان را میزدند، ما در حال دفن شهدا بودیم و من به هر طریقی شده دو سه نفری را نگه داشتم تا در کار دفن شهدا کمکم کنند. صبح تا شب شهدا را جمع میکردیم، از تکههای لباس که از پیکرهاشان باقی مانده بود آنها را ثبت و شناسایی میکردیم. بعد هم در حوض خانههای مخروب و ویران غسل می کردیم . حمید میگفت: بچه سه ساله را دفن میکردیم و سنجاق روی سینه کودک را برای نشانه ثبت میکردیم تا شاید بعدها مادر یا خانوادهاش از طریق این نشانه او را بشناسد.
یکبار که تلویزیون مزار شهدای آبادان را نشان میداد حمید با حالی خاص میگفت: خیلی از این شهدا را من دفن کردم. آنجا بود که گفت: «دوست دارم مثل اینها گمنام باشم.»
این همسر شهید از همنشینی و حرفهایش با همسر شهیدش برایمان روایت میکند: حمیدم انسان عاقل و فهمیدهای بود. من به ایشان میگفتم: شما به امید شهادت به جبهه میروید؟! ایشان میگفت: نه! من بر حسب وظیفهای که دارم در جهاد شرکت میکنم. اگر توانستم شهید مطهری یا شهید دستغیب شوم و بعد به شهادت برسم، ارزشمند است. من که کسی نیستم و کاری برای مملکتم نکردم.
آخرین دیدار
واگویههای نرجس که به آخرین دیدار میرسد، همه وجودمان را به آتش میکشد، به واقع باید تاریخ دفاع مقدس خود را مرهون صلابت و صبر مردانه امثال او بداند. نرجس اینچنین از آخرینهای شهیدش میگوید: آخرینباری که به منطقه رفت، همان زمان بود که امامخمینی (ره ) دستور داده و حضور در جبهه را بدون اذن خانواده تکلیف کرده بودند.
مرتبه آخرش، من دخترم را باردار بودم. آن زمان در قم زندگی میکردیم، فرم گرفته بود و میخواست راهی شود. به من گفت: شما باید به تهران بروید. به حمید نگاه کردم و گفتم: نه! من نمیروم. گفت: ناراحتید که مخالفت میکنید؟!
گفتم: نه من دوست دارم در خانه خودمان منتظر بمانم تا برگردی! سنم کم بود و بارداری توانی برایم باقی نگذاشته بود، همواره سرم تزریق میکردم، این کار را هم خودش برایم انجام میداد، آخر حمیدم، امدادگر و بهیار جبهه هم بود.
به حمید گفتم: من از پس خودم برمیآیم.
حمید گفت: شما امانت هستید، فرم را پاره کرد و گفت: تا تو راضی نباشی من نمیروم، شرایط تو شرایط مناسبی نیست. میمانم تا حالت بهتر شود.
من میدانستم دل در دلش نیست. همان روز بود که برادرش که طلبه بود به خانه ما آمد، زیرگوشی با هم حرف میزدند و من میدانستم آهنگ و عزم رفتن دارند.
انگار که آقای جلالی مسئول عقیدتی- سیاسی لشکر41 ثارالله کرمان در حرم حضرت معصومه (س) به بچههایی که میشناخت ندای عملیات را داده و از آنها خواسته بود افراد زبده را معرفی کنند.
به هر حال من گفتم برو به سلامت، اشکالی نیست. فقط به من گفت که باید به خانه پدرم بروم. من هم قبول کردم. به حمید گفتم: حمید جان شما بچه آبادان، اهل تهران، لشکر کرمان! اینها که با هم جور نیستند، حداقل با بچههای لشکر 27 محمد رسولالله (ص) برو تا اگر اسیر، مجروح و شهید شدی میانشان غریب نباشی.
در پاسخم تنها یک جمله گفت: من طلبهام و طلبه باید برای تبلیغ همهجا باشد. من را به خانه خواهرش برد وقتی که داشت آخرین سرم را به من تزریق میکرد، خندید و گفت: نرجس قول میدهم بیست روزه برگردم. سال 1365 بود و زمزمه عملیات کربلای 5.
کلی به خواهرم سفارش کرد، رفتنش همان شد. من 28 سال است که در انتظار آمدنش هستم. 28 سال برای من یعنی همه عمر، برای یک دختر نوجوان 15 ساله یعنی همه زندگیات سراسر به انتظار بگذرد.
حمید در 12 اسفندماه 1365 شهید شد و دخترم طیبه 8شهریورماه 1366 به دنیا آمد. یعنی هفت ماه بعد از شهادت پدر، دردانهاش به دنیایی آمد که دیگر پدر نداشت. البته در آن زمان ما از سرنوشت حمید خبر نداشتیم و همواره در انتظار بازگشتش بودیم.
نرجس که دیگر گویی اشکی برای پنهان کردن نداشت، ادامه میدهد: سالهای انتظار را یک به یک پشت سر گذاشتم تنها به امید اینکه اسیر است و بازمیگردد. همان روزهای بعد عملیات بود که دوستانش از لشکر27 محمد رسولالله آمدند و گفتند شهید شده است.
اما پیکری از او به دست ما نرسید. باردار بودم، برای پیداکردن اثری از حمید راهی جنوب شدم. در میان پیکر شهدای مجهولالهویه گشتم، همان زمان حمید، به خواب خواهر شوهرم آمده و گفته بود: بین این شهدا به دنبال من نگردید، من آنجا نیستم.
تنها چیزی که توانستم با خود برگردانم یعنی همه آنچه از حمید به دستم رسید، تنها یک ساک بود، یک چمدان یاد.
حمید در لشکر 41 ثارالله غریب بود. غریبانه هم شهید شد تنها روایتی که از شهادتش شنیدیم این بود که چون طلبه، رزمنده و امدادگر بوده برای کمک به مجروحین به سمت کانالهای نونیشکل میرود. اما دیگر بازنمیگردد، فرمانده پیک هم به دنبالشان میفرستد، اما آنها هم در راه شهید میشوند.
من اما از سردار قاسم سلیمانی گلهمند هستم برای اینکه بچههای لشکر 41 ثارالله نه اسارت و نه شهادت حمید را تأیید نکردند و در تمام این سالها هم اصلاً به ما سری نزدند. نیامدند تا بدانیم تکلیف شهیدمان چه شد؟!
همسرانههای نرجس
نرجس از ده سال نبودنهای حمید برایمان بسیار سخن میگوید: اوایل خیلی میترسیدم و گریه میکردم. نگران بودم چگونه باید از تنها یادگار حمید نگهداری کنم، چه باید به طیبه میگفتم. من اما واقعیت مسئله را به ایشان گفتم. گفتم طیبه جانم بابا مفقود است و قبری ندارد. شاید برگردد و اگر برنگردد شهید است. طیبه بابایش را از همان مدت زمان کوتاه زندگی مشترکمان میشناسد. او پدر مفقودش را دوست دارد، ارتباط قلبی عجیبی هم با هم دارند.
نرگس از روزهای غریب انتظار میگوید: همسران شهدا بیش از هر کسی دیگر در سختی هستند. تا زمانی که اسرا بازنگشته بودند همه امیدم این بود که حمیدم میان آنهاست و یک روز به خانه میآید. خانوادهام ریسه آماده کرده بودند تا به محض آمدن حمید کوچه و خیابان را تزئین کنیم. خاطرهای که هرگز فراموش نکردم را برایتان روایت میکنم:
یکبار که تنها در خانه بودم. به عکس حمید نگاه کردم و گفتم خیلی بیمعرفتی که حالی از من نمیپرسی. من همسرت هستم، من را تنها گذاشتی و رفتی؟! نباید بیایی و بگویی نرگس زندهای؟ چه میکنی؟!
آن شب خوب یادم هست، شب جمعه بود، در خانه خوابیده بودم. نیمههای شب بود احساس کردم یکی آرام روی شانههای من میزند، بعد فکر کردم خواب میبینم، اهمیتی ندادم.
اما مجدداً شانههایم تکان خورد، بلند شدم و در جایم نشستم. همسرم را دیدم که در هالهای از نور نشسته با لباس سفید طلبگیاش.
نور از صورتش میتابید. خیلی بهتزده شدم، نگاهش کردم دیدم خواب نیستم. وقتی بلند شدم تا به طرفش بروم خندید و گفت: خوبی؟ و رفت...
این یکی از معجزات شهداست. من و همه آنهایی که به شهدا ارادت داریم میدانیم که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند.
نرجس از ازدواج مجددش برایمان میگوید: بعدها که مشخص شد دیگر اسیری در عراق نداریم و مفقودالاثری هم نیست، ایمان آوردم که همسرم جاویدالاثر است. اما باز هم ازدواج مجدد برایم دشوار بود. سالها تحت فشار بودم، 15 سال بیشتر نداشتم که سعادت همسری شهید نصیبم شد.
تا اینکه خود حمید راه را به من نشان داد. مدتها و سالها تحت فشار بودم که دوباره ازدواج کنم. علاقهای به ازدواج نداشتم تا اینکه خود حمید به خوابم آمد. شب جمعهای بود و من خیلی گریه کردم تا اینکه همسایه روبهرویمان از صدای گریههای من به در خانه آمد. همان شب حمید را خواب دیدم، با چفیهای دور گردنش. فقط چشمهایش مشخص بود. دستش را گرفتم و حمید من را با خود برد. به شلمچه رسیدیم. حمید به نقطهای از شلمچه که در خاک عراق بود و بلدوزرها مشغول تفحص بودند اشاره کرد. من به سمت آن نقطه دویدم و زمین را با دستانم کندم، آنجا پیراهنی پیداکردم و از آن پس برایم قطعی شد که حمید شهید شده است.
نرگس دیندار از دردهای غربت همسران شهدا برایمان میگوید: دردهای غربت همسر شهدا در گمنامی است. در مظلومیتشان. بیشترین لطمه متوجه همسر شهدا است. همسر شهدا غریب هستند، حتی آنهایی که ازداوج کردند. زندگی را نمیشود فراموش کرد. امیدوارم آنهایی که در مسیر شهدا گام برمیدارند و قلم میزنند شهادت نصیبشان شود.
نمیدانم چند زن شهیده میشناسید که در سن 15سالگی همسر شهید شده باشند و همه آنچه از همسران عزیزشان به دستشان رسیده، تنها یک ساک باشد و وصیتی که سفارش میکند به صبر...
نرجس دیندار، همسر شهید عبدالحمید صفایی یکی از همان زنان است. زنی که همه حیرت مادرآنهام را برانگیخت و این همه از مکتب خمینی (ره ) است که نشئت میگیرد و بس. زنی که همه لالایی مادرانهاش برای تنها یادگار شهیدش میشود این ابیات:
پناه لرزش دستان من کجایی تو؟ تب و تابم توان من کجایی تو؟
کجای حادثه گم شد پلاک زیبایت؟ شهید بیسر و پیکر استخوان من، کجایی تو؟
نرگس که متولد سال 1349 است و در 14سالگی با همسر شهید ازدواج کرده، از اولینهای همسرش میگوید: خواهر حمید همسایه روبهروی ما بودند و ایشان حمید را به خانواده ما معرفی کردند. حمید اهل آبادان بود. ما 8 سال اختلاف سنی داشتیم، آن زمان من 14سال سن داشتم و شهید 22 سال. حمید طلبه بود.
***
نرجس میان همه بغضهای ترک خوردهاش از شروط ازدواجشان برایمان میگوید: سن من کم بود، موافق نبودم در سن پایین ازدواج کنم، به ایشان هم گفتم که به احتمال زیاد پدرم به خاطر تحصیلم مخالفت میکند. پدرم خیلی به درس و تحصیل من حساس بود و خیلی مقاومت میکرد. بالاخره شهید اصرار کرد که خودش بیاید با پدرم صحبت کند.
ماه مبارک رمضان بود ایشان بعد از اینکه از مسجد میآید، دو رکعت نماز حاجت میخواند، وقتی خواهرش از علت این کار میپرسد حمید میگوید: دو رکعت نماز حاجت خواندم که پدرشان مخالفت نکند. دقیقاً همین شد. پدرم با دیدن حمید مخالفتی نکرد و بعد هم رسماً آمدند خواستگاری.
تنها شرطش جبهه رفتنش بود. حمید از من سؤالاتی درباره جبهه و جنگ کرد. او میدانست که پاسخهای من از روی احساسات دخترانه و شور نوجوانی نیست. من را محک میزد تا ببیند چقدر مسائل را درک میکنم. برایم شرط کرد که برود جنگ. من با اینکه سن کمی داشتم اما جنگ و شرایط آن موقع را خوب درک میکردم. میدانستم که بچههای جنگ و جبهه خیلی با تقوا و الهی هستند و من دوستشان داشتم.
دوست دارم گمنام باشم
نرجس دیندار در ادامه میگوید: 19 مرداد 1364 عقد کردیم، چهار ماه با هم نامزد بودیم، در فاصله این چهار ماه، یکماهی کردستان بودند. در قم هم درس میخواند، هر دوهفته یکبار هم سری به خانواده میزد. 14آذر 1364 عروسی کردیم، مراسم در خانه پدریام خیلی ساده برگزار شد. بعد از ازدواجمان رفتیم قم برای زندگی. ایشان هم دوباره راهی شدند و زمان تا شهادتشان هم دو مرحله رفتند جبهه.
مرحله اول، سه ماهی را در مهران بودند، همزمان با عملیات کربلای 1 بود. در لشکر 27 تیپ ذوالفقار، روحانی تیپ بودند. فعالیتهای قرآنی هم داشتند، مرحله دوم که رفت دیگر بازنگشت و مفقود شد.
حرفهای همسرانه نرجس به جان دلمان مینشیند، هر بار که نام حمید را به زبان میآورد، گویی تنها یک ماه از گمنامی حمید میگذرد: همسر شهیدم قبل از اینکه طلبه شوند در بنیاد شهید آبادان در قسمت ثبت آمار شهدا خدمت میکردند. از قدیمیهای بنیاد شهید آبادان بودند. طراح و خطاط بودند. آثار جالبی از ایشان باقی مانده بود. رسیدگی به خانواده شهدا را همواره در برنامههایشان داشتند. شهدای مردمی و گمنام آبادان را شناسایی میکردند.
حمید از آن روزهای تلخ و سخت محاصره آبادان برایم تعریف میکرد. در شروع جنگ او 18 سال بیشتر نداشت و میگفت: زمانی که با توپ مستقیم آبادان را میزدند، ما در حال دفن شهدا بودیم و من به هر طریقی شده دو سه نفری را نگه داشتم تا در کار دفن شهدا کمکم کنند. صبح تا شب شهدا را جمع میکردیم، از تکههای لباس که از پیکرهاشان باقی مانده بود آنها را ثبت و شناسایی میکردیم. بعد هم در حوض خانههای مخروب و ویران غسل می کردیم . حمید میگفت: بچه سه ساله را دفن میکردیم و سنجاق روی سینه کودک را برای نشانه ثبت میکردیم تا شاید بعدها مادر یا خانوادهاش از طریق این نشانه او را بشناسد.
یکبار که تلویزیون مزار شهدای آبادان را نشان میداد حمید با حالی خاص میگفت: خیلی از این شهدا را من دفن کردم. آنجا بود که گفت: «دوست دارم مثل اینها گمنام باشم.»
این همسر شهید از همنشینی و حرفهایش با همسر شهیدش برایمان روایت میکند: حمیدم انسان عاقل و فهمیدهای بود. من به ایشان میگفتم: شما به امید شهادت به جبهه میروید؟! ایشان میگفت: نه! من بر حسب وظیفهای که دارم در جهاد شرکت میکنم. اگر توانستم شهید مطهری یا شهید دستغیب شوم و بعد به شهادت برسم، ارزشمند است. من که کسی نیستم و کاری برای مملکتم نکردم.
آخرین دیدار
واگویههای نرجس که به آخرین دیدار میرسد، همه وجودمان را به آتش میکشد، به واقع باید تاریخ دفاع مقدس خود را مرهون صلابت و صبر مردانه امثال او بداند. نرجس اینچنین از آخرینهای شهیدش میگوید: آخرینباری که به منطقه رفت، همان زمان بود که امامخمینی (ره ) دستور داده و حضور در جبهه را بدون اذن خانواده تکلیف کرده بودند.
مرتبه آخرش، من دخترم را باردار بودم. آن زمان در قم زندگی میکردیم، فرم گرفته بود و میخواست راهی شود. به من گفت: شما باید به تهران بروید. به حمید نگاه کردم و گفتم: نه! من نمیروم. گفت: ناراحتید که مخالفت میکنید؟!
گفتم: نه من دوست دارم در خانه خودمان منتظر بمانم تا برگردی! سنم کم بود و بارداری توانی برایم باقی نگذاشته بود، همواره سرم تزریق میکردم، این کار را هم خودش برایم انجام میداد، آخر حمیدم، امدادگر و بهیار جبهه هم بود.
به حمید گفتم: من از پس خودم برمیآیم.
حمید گفت: شما امانت هستید، فرم را پاره کرد و گفت: تا تو راضی نباشی من نمیروم، شرایط تو شرایط مناسبی نیست. میمانم تا حالت بهتر شود.
من میدانستم دل در دلش نیست. همان روز بود که برادرش که طلبه بود به خانه ما آمد، زیرگوشی با هم حرف میزدند و من میدانستم آهنگ و عزم رفتن دارند.
انگار که آقای جلالی مسئول عقیدتی- سیاسی لشکر41 ثارالله کرمان در حرم حضرت معصومه (س) به بچههایی که میشناخت ندای عملیات را داده و از آنها خواسته بود افراد زبده را معرفی کنند.
به هر حال من گفتم برو به سلامت، اشکالی نیست. فقط به من گفت که باید به خانه پدرم بروم. من هم قبول کردم. به حمید گفتم: حمید جان شما بچه آبادان، اهل تهران، لشکر کرمان! اینها که با هم جور نیستند، حداقل با بچههای لشکر 27 محمد رسولالله (ص) برو تا اگر اسیر، مجروح و شهید شدی میانشان غریب نباشی.
در پاسخم تنها یک جمله گفت: من طلبهام و طلبه باید برای تبلیغ همهجا باشد. من را به خانه خواهرش برد وقتی که داشت آخرین سرم را به من تزریق میکرد، خندید و گفت: نرجس قول میدهم بیست روزه برگردم. سال 1365 بود و زمزمه عملیات کربلای 5.
کلی به خواهرم سفارش کرد، رفتنش همان شد. من 28 سال است که در انتظار آمدنش هستم. 28 سال برای من یعنی همه عمر، برای یک دختر نوجوان 15 ساله یعنی همه زندگیات سراسر به انتظار بگذرد.
حمید در 12 اسفندماه 1365 شهید شد و دخترم طیبه 8شهریورماه 1366 به دنیا آمد. یعنی هفت ماه بعد از شهادت پدر، دردانهاش به دنیایی آمد که دیگر پدر نداشت. البته در آن زمان ما از سرنوشت حمید خبر نداشتیم و همواره در انتظار بازگشتش بودیم.
نرجس که دیگر گویی اشکی برای پنهان کردن نداشت، ادامه میدهد: سالهای انتظار را یک به یک پشت سر گذاشتم تنها به امید اینکه اسیر است و بازمیگردد. همان روزهای بعد عملیات بود که دوستانش از لشکر27 محمد رسولالله آمدند و گفتند شهید شده است.
اما پیکری از او به دست ما نرسید. باردار بودم، برای پیداکردن اثری از حمید راهی جنوب شدم. در میان پیکر شهدای مجهولالهویه گشتم، همان زمان حمید، به خواب خواهر شوهرم آمده و گفته بود: بین این شهدا به دنبال من نگردید، من آنجا نیستم.
تنها چیزی که توانستم با خود برگردانم یعنی همه آنچه از حمید به دستم رسید، تنها یک ساک بود، یک چمدان یاد.
حمید در لشکر 41 ثارالله غریب بود. غریبانه هم شهید شد تنها روایتی که از شهادتش شنیدیم این بود که چون طلبه، رزمنده و امدادگر بوده برای کمک به مجروحین به سمت کانالهای نونیشکل میرود. اما دیگر بازنمیگردد، فرمانده پیک هم به دنبالشان میفرستد، اما آنها هم در راه شهید میشوند.
من اما از سردار قاسم سلیمانی گلهمند هستم برای اینکه بچههای لشکر 41 ثارالله نه اسارت و نه شهادت حمید را تأیید نکردند و در تمام این سالها هم اصلاً به ما سری نزدند. نیامدند تا بدانیم تکلیف شهیدمان چه شد؟!
همسرانههای نرجس
نرجس از ده سال نبودنهای حمید برایمان بسیار سخن میگوید: اوایل خیلی میترسیدم و گریه میکردم. نگران بودم چگونه باید از تنها یادگار حمید نگهداری کنم، چه باید به طیبه میگفتم. من اما واقعیت مسئله را به ایشان گفتم. گفتم طیبه جانم بابا مفقود است و قبری ندارد. شاید برگردد و اگر برنگردد شهید است. طیبه بابایش را از همان مدت زمان کوتاه زندگی مشترکمان میشناسد. او پدر مفقودش را دوست دارد، ارتباط قلبی عجیبی هم با هم دارند.
نرگس از روزهای غریب انتظار میگوید: همسران شهدا بیش از هر کسی دیگر در سختی هستند. تا زمانی که اسرا بازنگشته بودند همه امیدم این بود که حمیدم میان آنهاست و یک روز به خانه میآید. خانوادهام ریسه آماده کرده بودند تا به محض آمدن حمید کوچه و خیابان را تزئین کنیم. خاطرهای که هرگز فراموش نکردم را برایتان روایت میکنم:
یکبار که تنها در خانه بودم. به عکس حمید نگاه کردم و گفتم خیلی بیمعرفتی که حالی از من نمیپرسی. من همسرت هستم، من را تنها گذاشتی و رفتی؟! نباید بیایی و بگویی نرگس زندهای؟ چه میکنی؟!
آن شب خوب یادم هست، شب جمعه بود، در خانه خوابیده بودم. نیمههای شب بود احساس کردم یکی آرام روی شانههای من میزند، بعد فکر کردم خواب میبینم، اهمیتی ندادم.
اما مجدداً شانههایم تکان خورد، بلند شدم و در جایم نشستم. همسرم را دیدم که در هالهای از نور نشسته با لباس سفید طلبگیاش.
نور از صورتش میتابید. خیلی بهتزده شدم، نگاهش کردم دیدم خواب نیستم. وقتی بلند شدم تا به طرفش بروم خندید و گفت: خوبی؟ و رفت...
این یکی از معجزات شهداست. من و همه آنهایی که به شهدا ارادت داریم میدانیم که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند.
نرجس از ازدواج مجددش برایمان میگوید: بعدها که مشخص شد دیگر اسیری در عراق نداریم و مفقودالاثری هم نیست، ایمان آوردم که همسرم جاویدالاثر است. اما باز هم ازدواج مجدد برایم دشوار بود. سالها تحت فشار بودم، 15 سال بیشتر نداشتم که سعادت همسری شهید نصیبم شد.
تا اینکه خود حمید راه را به من نشان داد. مدتها و سالها تحت فشار بودم که دوباره ازدواج کنم. علاقهای به ازدواج نداشتم تا اینکه خود حمید به خوابم آمد. شب جمعهای بود و من خیلی گریه کردم تا اینکه همسایه روبهرویمان از صدای گریههای من به در خانه آمد. همان شب حمید را خواب دیدم، با چفیهای دور گردنش. فقط چشمهایش مشخص بود. دستش را گرفتم و حمید من را با خود برد. به شلمچه رسیدیم. حمید به نقطهای از شلمچه که در خاک عراق بود و بلدوزرها مشغول تفحص بودند اشاره کرد. من به سمت آن نقطه دویدم و زمین را با دستانم کندم، آنجا پیراهنی پیداکردم و از آن پس برایم قطعی شد که حمید شهید شده است.
نرگس دیندار از دردهای غربت همسران شهدا برایمان میگوید: دردهای غربت همسر شهدا در گمنامی است. در مظلومیتشان. بیشترین لطمه متوجه همسر شهدا است. همسر شهدا غریب هستند، حتی آنهایی که ازداوج کردند. زندگی را نمیشود فراموش کرد. امیدوارم آنهایی که در مسیر شهدا گام برمیدارند و قلم میزنند شهادت نصیبشان شود.