این داستان نیست؛ واقعیت یک زندگی است که ممکن است هر لحظه برای هر کدام از ما اتفاق بیفتد؛یک اتفاق ساده که منجر به مرگ یک جوان و غم یک مادر برای یک عمر شد.
شهدای ایران: وقتي «سياره دنيايي» مادري كه فرزند 32سالهاش را براثر يك دعواي بيهوده از دست داده برايم حرف ميزند بهنظر نميرسد كه چهارسال از حادثه گذشته است. تمام جزئيات را به ياد دارد و با حسرت از روزي حرف ميزند كه پسرش براي هميشه رفته است.
بخشش
«سه روز قبل از اعدام تصميم گرفتم ببخشم چون پسرم به خوابم آمد و اين اجازه را به من داد.» سياره دنيايي اين را با بغض ميگويد و ادامه ميدهد: پسر من قرباني بياحتياطي خانواده همسرش شد. اگر آنها پاي پسر من را به دعواي همسايگي خودشان بازنميكردند هيچ وقت اين اتفاق نميافتاد. او ميگويد: «وقتي رضايت داديم، در دادگاه قاضي به ما گفت كار بزرگي ميكنيد كه از حق خودتان ميگذريد اما كاش آن روز كه پسرم به در خانه نادر رفته بود آنها هم گذشت ميكردند و پسرم را با چاقو نميزدند؛ پسرم كاري نكرده بود؛ بيگناه بود.» او روسري خود را جلو و عقب ميكند و ميگويد: «ما بخشيديم و خوب است كه همه رحمي داشته باشند.»
روز حادثه
ميدانستم يادآوري آن روز براي اين مادر سخت و تلخ است اما از او خواهش ميكنم كه در مورد روز حادثه بگويد. دستي به عكس پسرش ميكشد و ميگويد:«هميشه آن روز شوم را به ياد ميآورم، چقدر به محسن گفتم نرو، من دلم شور ميزد اما او رفت بهخاطر همسر و پدر همسرش و ديگر بازنگشت.» او ميگويد: روز شنبه چهارم ارديبهشتماه سال 1389ساعت 6عصر بود كه گوشي پسرم زنگ زد، همسرش بود به او گفت زود بيا كه پدرم را كشتند. محسن با عجله گوشي را قطع كرد كه برود. قبلا هم از اين دعواها داشتند. پدرعروسم با همسايهشان دعوا داشتند. از همين دعواهايي كه همسايهها با هم دارند اما هربار با وساطت يك نفر به پايان ميرسيد. اما آن روز مثل اينكه دعوا خيلي شديدتر بود كه عروسم زنگ زد. هرقدر به او اصرار كردم كه نرو من دلم شور ميزند، گفت كه حتما همسرم يا پدرش كمك لازم دارند بايد بروم.
او ادامه ميدهد: دعواي قبلي كه با وساطت محسن ختم بهخير شده بود مادر نادر پسرم را تهديد كرده بود و گفته بود كه بالاخره تو را تكه تكه ميكنم. بعد از آن هم، يك شب دخترم خواب بدي ديده بود، براي همين اصلا دوست نداشتم كه پسرم برود.
پسرم هيچوقت نيامد
تا شب خبري از محسن نشد، هرقدر تلفن همراه او را ميگرفتم جواب نميداد. خانه همسرش هم كسي گوشي را برنميداشت. خيلي ميترسيدم، همسرم هم تازه از يك مريضي سخت خوب شده بود و خيلي ناراحت بود.
بالاخره آخرهاي شب، خواهر زن محسن تماس گرفت و گفت سريع خودتان را برسانيد و گوشي را قطع كرد. ما آنقدر هول شديم كه نفهميديم چطور خودمان را رسانديم. وقتي رسيديم با ديدن آن همه آدم خيلي حالم بد شد، جمعيت زيادي داخل كوچه بود و صداي آژير ماشين پليس و آمبولانس هم ميآمد. همان موقع همسرم گفت ما دير رسيديم اما دير به ما خبر داده بودند. همسايهها ما را به خانه پدر عروسم بردند. آنجا همه بودند جز پسرم، خيلي هول شده بودم از عروسم سراغ محسن را گرفتم اما او جواب نداد. همهچيز دور سرم ميچرخيد و هيچكس هم نبود كه به ما جواب درستي بدهد. همسرم كنار من هاج و واج مانده بود تا اينكه يكي از همسايهها آمد و يواش در گوش همسرم چيزي گفت. من همان موقع متوجه شدم كه براي محسن اتفاقي افتاده. همسرم دودستي به سرش زد و به ديوار تكيه زد.
وقتي حالم بهتر شد همسرم گفت كه محسن بعد از پايان دعوا به در خانه نادر رفته. آنها فكر كرده بودند كه محسن براي دعوا آمده، براي همين تا نادر در را بازكرده بود چاقويي به قفسه سينه محسن فرو كرده، يعني همان موقع پسرم تمام كرده بود. اشكهايش را پاك ميكند. ميگويد: «پسر من همان لحظه خونريزي داخلي كرده و از حال رفته بود شايد اگر او را زودتر به بيمارستان ميرساندند زنده ميماند اما خانواده همسرش فكر ميكردند كه ترسيده و از حال رفته، به او آب قند دادند.» او را تا شب در خانه نگه داشته بودند تا اينكه يكي از اقوامشان آنجا ميرود و با ديدن حال محسن ميگويد كه به آمبولانس زنگ بزنيد محسن تمام كرده.
فرار قاتل
وقتي آمبولانس و پليس 110رسيدند تازه آن موقع خواهرعروسم به ما زنگ زد كه كار از كار گذشته بود. پليس به درخانه نادر ميرود كه او همان موقع قصد فرار از طبقه سوم را داشته اما وقتي از پنجره طبقه سوم به پايين ميپرد پايش ميشكند و دستگير ميشود. نادر جوان 26سالهاي بود كه براثر يك ندانم كاري جواني خودش و پسرم را نابود كرد. بعد از آن و دادگاهي شدنش، 4سال زندان ماند تا زماني كه حكم قصاص را دادند.
نشد كه خوشحال شود
اين مادر از پسرش ميگويد: محسن پسر خوبي بود و همه فاميل هروقت كاري داشتند به او ميگفتند. به قدري مهربان و دلسوز بود كه هميشه به همسرم ميگويم احساس ميكنم لياقت داشتن محسن را نداشتم و براي همين خداوند هديهاش را از من پس گرفت. او ادامه ميدهد: «من يك پسر و 3دختر ديگر هم دارم اما از همان كودكي محسن را طور ديگري دوست داشتم. هميشه درددلها و مشكلاتم را به او ميگفتم. روز آخري هم كه محسن به خانه ما آمد به او گفتم حالا كه پدرت خوب شده ميخواهيم به سفر برويم و او هم خيلي خوشحال شد اما نشد كه او را خوشحال كنيم چون بعد از اين اتفاق ما هم جايي نرفتيم.»
رهايش كنيد
سياره دنيايي ميگويد: از بعد از مراسم هفتم محسن خانواده نادر براي گرفتن رضايت ميآمدند يا اينكه قوم و خويششان را ميفرستادند اما همسرم هميشه ميگفت رضايت نميدهم. اين 4سال گذشت و ما در هر دادگاهي هم كه حاضر شديم همسرم همان جواب را داد و ميگفت كه رضايت نميدهد.
روزهاي نزديك به حكم نادر، مادرش چندبار به ديدنم آمد. به او ميگفتم توكل و اميدت به خدا باشد. همان روزها من براي رضايت دودل بودم اما پدرش نه، ميگفت كه بايد اعدام شود. تا اينكه از زندان تماس گرفتند كه روز شنبه 9بهمن ساعت 4صبح براي نهايي كردن حكم قصاص حاضر شويد، از آن موقع ترديدهاي من بيشترشد. با صداي هر زنگ تلفن تمام بدنم به رعشه ميافتاد. نميدانستم چه كار بايد بكنم، دخترم تماس گرفت و گفت: «مامان واقعا قصد انتقام دارين؟ با اين كار يك خانواده ديگر داغدار ميشود اما محسن زنده نميشود.» مادر سرش را پايين مياندازد و ميگويد:هيچكس در خانه راضي به قصاص نبود اما پدرش نميبخشيد. همسرم ميگفت كه پسر من را بيگناه كشتند و حالا بايد مجازات شوند.
يك شب كه خيلي ناراحت بودم، موقع خواب از محسن خواستم به خوابم بيايد و بگويد چه كنم. قبل از آن هروقت محسن را در خواب ميديدم فكر ميكردم زنده است اما آن شب خواب عجيبي ديدم. محسن بستهاي را آورده بود و ميگفت براي خواهرش است. همانطور كه از او دور بودم پرسيدم محسن من با نادر چه كنم؟ او 3بار گفت رها كنيد. آنقدر برايم عجيب بود كه از خواب پريدم. براي همسرم همان موقع تعريف كردم اما او باز هم قبول نكرد. سرانجام روز شنبه رسيد و براي انجام مراحل پاياني حكم، به دادسرا رفتيم و تمام نامههاي مربوطه را امضا كرديم.
رضايت
همهچيز براي قصاص آماده بود و همه تصور ميكرديم كه ديگر امكان رضايت وجود ندارد. اما بعد از آن يكباره همسرم گفت كه رضايت ميدهد. به دادگاه رفتيم و اعلام رضايت كرديم. خانواده نادر خيلي خوشحال شدند و 15بهمن سال 92برگه نهايي رضايت را امضا كرديم و نادر از زندان بيرون آمد.
بعد از بخشش
ما هيچ وقت از اين بخشش پشيمان نشديم، هرچند كه بيگناه محسن را از دست داديم. بعد از اين بخشش انگار بار بزرگي از دوشم برداشته شد. آن روز كه برگههاي رضايت را امضا كرديم تمام بدنم ميلرزيد نميدانستم كارم درست است يا نه؟ با شك برگهها را امضا ميكردم و بهصورت مادر نادر كه درهمان اتاق بود، نگاه ميكردم. مادرش از خوشحالي نميدانست چه كار كند يه وقت ميخنديد و يه وقت گريه ميكرد. الان احساس تمام مادران و پدراني كه در اين موقعيت هستند و پسرشان را از دست دادهاند را درك ميكنم اما بايد بخشيد و رها كرد. همانطور كه محسن من در خوابش گفت.
خدا بزرگترين بخشنده است و چه خوب است كه ما بندهها هم از او ياد بگيريم. قصاص حق ما بود اما دوست نداشتم مادر ديگري جوان خود را از دست بدهد هرچند كه روزهاي اول مرگ پسرم، از اينكه او زنده بود و پسر بيگناه من را با چاقو زده بود حس انتقام داشتم. اما حالا خوشحالم از كاري كه كردم. بزرگترين دعاي هر شب من اين است كه خدا داغ هيچ فرزندي را به دل مادرش ننشاند چون واقعا سخت است.او وقتي تمام حادثه را تعريف ميكند دستي رو عكس پسرش ميكشد و به نقطهاي خيره ميشود.
اين روزها
خانم جوانمرد اين روزها خستهتر از آن است كه بخواهد از كسي كينه به دل داشته باشد اما ميگويد كه كاش روز ماجرا زودتر پسرش را به بيمارستان ميرساندند يا اينكه به ما خبر ميدادند. او ميگويد: آن روزهاي تلخ گذشت اما هميشه سرنمازم دعا ميكنم كه هيچ پدر و مادري شرايط ما را نداشته باشند. او ادامه ميدهد: بعد از رضايت خودم متوجه شدم كه همسرم با خيال آسودهتر شبها ميخوابد و با اينكه چيزي نميگفت انگار بار سنگيني را از دوشاش برداشته بودند، براي همين خوشحالم كه رضايت داديم چون با اينكه همسرم تمام برگههاي اعدام را امضا كرده بود اما از ته دل راضي به اين كار نبود و بعد از رضايت حتي يك ريال هم بهعنوان ديه نگرفت چون معتقد بود كه نبايد پول خون سرسفره ما بيايد. او اين روزها به همراه پسر، دختر و همسرش زندگي ميكند و خوشحال است كه توانسته شرايط آن سالها را تحمل كند. او ميگويد: روزهاي سختي بود. هفتههاي اول اصلا باورش برايم آسان نبود چون پسرم با پاي خودش رفت و به اصرار من توجه نكرد. اوايل خيلي دلم برايش تنگ ميشد و اصلا نميتوانستم باور كنم كه بايد بهخاطر او بهشتزهرا بروم اما حالا با كمك خدا و اطرافيانم به يك آرامش نسبي رسيدهام. او ادامه ميدهد: بعد از رضايت، چند نفر از خانوادههاي اولياي دم كه شرايط ما را داشتند با ما تماس ميگرفتند و از ما ميپرسيدند كه شما پشيمان نيستيد من به همه آنها ميگفتم كه اگر برايشان امكان دارد رضايت بدهند چون كشتن يك نفر ديگر نميتواند فرزند آنها را زنده كند.
*همشهری آنلاین
بخشش
«سه روز قبل از اعدام تصميم گرفتم ببخشم چون پسرم به خوابم آمد و اين اجازه را به من داد.» سياره دنيايي اين را با بغض ميگويد و ادامه ميدهد: پسر من قرباني بياحتياطي خانواده همسرش شد. اگر آنها پاي پسر من را به دعواي همسايگي خودشان بازنميكردند هيچ وقت اين اتفاق نميافتاد. او ميگويد: «وقتي رضايت داديم، در دادگاه قاضي به ما گفت كار بزرگي ميكنيد كه از حق خودتان ميگذريد اما كاش آن روز كه پسرم به در خانه نادر رفته بود آنها هم گذشت ميكردند و پسرم را با چاقو نميزدند؛ پسرم كاري نكرده بود؛ بيگناه بود.» او روسري خود را جلو و عقب ميكند و ميگويد: «ما بخشيديم و خوب است كه همه رحمي داشته باشند.»
روز حادثه
ميدانستم يادآوري آن روز براي اين مادر سخت و تلخ است اما از او خواهش ميكنم كه در مورد روز حادثه بگويد. دستي به عكس پسرش ميكشد و ميگويد:«هميشه آن روز شوم را به ياد ميآورم، چقدر به محسن گفتم نرو، من دلم شور ميزد اما او رفت بهخاطر همسر و پدر همسرش و ديگر بازنگشت.» او ميگويد: روز شنبه چهارم ارديبهشتماه سال 1389ساعت 6عصر بود كه گوشي پسرم زنگ زد، همسرش بود به او گفت زود بيا كه پدرم را كشتند. محسن با عجله گوشي را قطع كرد كه برود. قبلا هم از اين دعواها داشتند. پدرعروسم با همسايهشان دعوا داشتند. از همين دعواهايي كه همسايهها با هم دارند اما هربار با وساطت يك نفر به پايان ميرسيد. اما آن روز مثل اينكه دعوا خيلي شديدتر بود كه عروسم زنگ زد. هرقدر به او اصرار كردم كه نرو من دلم شور ميزند، گفت كه حتما همسرم يا پدرش كمك لازم دارند بايد بروم.
او ادامه ميدهد: دعواي قبلي كه با وساطت محسن ختم بهخير شده بود مادر نادر پسرم را تهديد كرده بود و گفته بود كه بالاخره تو را تكه تكه ميكنم. بعد از آن هم، يك شب دخترم خواب بدي ديده بود، براي همين اصلا دوست نداشتم كه پسرم برود.
پسرم هيچوقت نيامد
تا شب خبري از محسن نشد، هرقدر تلفن همراه او را ميگرفتم جواب نميداد. خانه همسرش هم كسي گوشي را برنميداشت. خيلي ميترسيدم، همسرم هم تازه از يك مريضي سخت خوب شده بود و خيلي ناراحت بود.
بالاخره آخرهاي شب، خواهر زن محسن تماس گرفت و گفت سريع خودتان را برسانيد و گوشي را قطع كرد. ما آنقدر هول شديم كه نفهميديم چطور خودمان را رسانديم. وقتي رسيديم با ديدن آن همه آدم خيلي حالم بد شد، جمعيت زيادي داخل كوچه بود و صداي آژير ماشين پليس و آمبولانس هم ميآمد. همان موقع همسرم گفت ما دير رسيديم اما دير به ما خبر داده بودند. همسايهها ما را به خانه پدر عروسم بردند. آنجا همه بودند جز پسرم، خيلي هول شده بودم از عروسم سراغ محسن را گرفتم اما او جواب نداد. همهچيز دور سرم ميچرخيد و هيچكس هم نبود كه به ما جواب درستي بدهد. همسرم كنار من هاج و واج مانده بود تا اينكه يكي از همسايهها آمد و يواش در گوش همسرم چيزي گفت. من همان موقع متوجه شدم كه براي محسن اتفاقي افتاده. همسرم دودستي به سرش زد و به ديوار تكيه زد.
وقتي حالم بهتر شد همسرم گفت كه محسن بعد از پايان دعوا به در خانه نادر رفته. آنها فكر كرده بودند كه محسن براي دعوا آمده، براي همين تا نادر در را بازكرده بود چاقويي به قفسه سينه محسن فرو كرده، يعني همان موقع پسرم تمام كرده بود. اشكهايش را پاك ميكند. ميگويد: «پسر من همان لحظه خونريزي داخلي كرده و از حال رفته بود شايد اگر او را زودتر به بيمارستان ميرساندند زنده ميماند اما خانواده همسرش فكر ميكردند كه ترسيده و از حال رفته، به او آب قند دادند.» او را تا شب در خانه نگه داشته بودند تا اينكه يكي از اقوامشان آنجا ميرود و با ديدن حال محسن ميگويد كه به آمبولانس زنگ بزنيد محسن تمام كرده.
فرار قاتل
وقتي آمبولانس و پليس 110رسيدند تازه آن موقع خواهرعروسم به ما زنگ زد كه كار از كار گذشته بود. پليس به درخانه نادر ميرود كه او همان موقع قصد فرار از طبقه سوم را داشته اما وقتي از پنجره طبقه سوم به پايين ميپرد پايش ميشكند و دستگير ميشود. نادر جوان 26سالهاي بود كه براثر يك ندانم كاري جواني خودش و پسرم را نابود كرد. بعد از آن و دادگاهي شدنش، 4سال زندان ماند تا زماني كه حكم قصاص را دادند.
نشد كه خوشحال شود
اين مادر از پسرش ميگويد: محسن پسر خوبي بود و همه فاميل هروقت كاري داشتند به او ميگفتند. به قدري مهربان و دلسوز بود كه هميشه به همسرم ميگويم احساس ميكنم لياقت داشتن محسن را نداشتم و براي همين خداوند هديهاش را از من پس گرفت. او ادامه ميدهد: «من يك پسر و 3دختر ديگر هم دارم اما از همان كودكي محسن را طور ديگري دوست داشتم. هميشه درددلها و مشكلاتم را به او ميگفتم. روز آخري هم كه محسن به خانه ما آمد به او گفتم حالا كه پدرت خوب شده ميخواهيم به سفر برويم و او هم خيلي خوشحال شد اما نشد كه او را خوشحال كنيم چون بعد از اين اتفاق ما هم جايي نرفتيم.»
رهايش كنيد
سياره دنيايي ميگويد: از بعد از مراسم هفتم محسن خانواده نادر براي گرفتن رضايت ميآمدند يا اينكه قوم و خويششان را ميفرستادند اما همسرم هميشه ميگفت رضايت نميدهم. اين 4سال گذشت و ما در هر دادگاهي هم كه حاضر شديم همسرم همان جواب را داد و ميگفت كه رضايت نميدهد.
روزهاي نزديك به حكم نادر، مادرش چندبار به ديدنم آمد. به او ميگفتم توكل و اميدت به خدا باشد. همان روزها من براي رضايت دودل بودم اما پدرش نه، ميگفت كه بايد اعدام شود. تا اينكه از زندان تماس گرفتند كه روز شنبه 9بهمن ساعت 4صبح براي نهايي كردن حكم قصاص حاضر شويد، از آن موقع ترديدهاي من بيشترشد. با صداي هر زنگ تلفن تمام بدنم به رعشه ميافتاد. نميدانستم چه كار بايد بكنم، دخترم تماس گرفت و گفت: «مامان واقعا قصد انتقام دارين؟ با اين كار يك خانواده ديگر داغدار ميشود اما محسن زنده نميشود.» مادر سرش را پايين مياندازد و ميگويد:هيچكس در خانه راضي به قصاص نبود اما پدرش نميبخشيد. همسرم ميگفت كه پسر من را بيگناه كشتند و حالا بايد مجازات شوند.
يك شب كه خيلي ناراحت بودم، موقع خواب از محسن خواستم به خوابم بيايد و بگويد چه كنم. قبل از آن هروقت محسن را در خواب ميديدم فكر ميكردم زنده است اما آن شب خواب عجيبي ديدم. محسن بستهاي را آورده بود و ميگفت براي خواهرش است. همانطور كه از او دور بودم پرسيدم محسن من با نادر چه كنم؟ او 3بار گفت رها كنيد. آنقدر برايم عجيب بود كه از خواب پريدم. براي همسرم همان موقع تعريف كردم اما او باز هم قبول نكرد. سرانجام روز شنبه رسيد و براي انجام مراحل پاياني حكم، به دادسرا رفتيم و تمام نامههاي مربوطه را امضا كرديم.
رضايت
همهچيز براي قصاص آماده بود و همه تصور ميكرديم كه ديگر امكان رضايت وجود ندارد. اما بعد از آن يكباره همسرم گفت كه رضايت ميدهد. به دادگاه رفتيم و اعلام رضايت كرديم. خانواده نادر خيلي خوشحال شدند و 15بهمن سال 92برگه نهايي رضايت را امضا كرديم و نادر از زندان بيرون آمد.
بعد از بخشش
ما هيچ وقت از اين بخشش پشيمان نشديم، هرچند كه بيگناه محسن را از دست داديم. بعد از اين بخشش انگار بار بزرگي از دوشم برداشته شد. آن روز كه برگههاي رضايت را امضا كرديم تمام بدنم ميلرزيد نميدانستم كارم درست است يا نه؟ با شك برگهها را امضا ميكردم و بهصورت مادر نادر كه درهمان اتاق بود، نگاه ميكردم. مادرش از خوشحالي نميدانست چه كار كند يه وقت ميخنديد و يه وقت گريه ميكرد. الان احساس تمام مادران و پدراني كه در اين موقعيت هستند و پسرشان را از دست دادهاند را درك ميكنم اما بايد بخشيد و رها كرد. همانطور كه محسن من در خوابش گفت.
خدا بزرگترين بخشنده است و چه خوب است كه ما بندهها هم از او ياد بگيريم. قصاص حق ما بود اما دوست نداشتم مادر ديگري جوان خود را از دست بدهد هرچند كه روزهاي اول مرگ پسرم، از اينكه او زنده بود و پسر بيگناه من را با چاقو زده بود حس انتقام داشتم. اما حالا خوشحالم از كاري كه كردم. بزرگترين دعاي هر شب من اين است كه خدا داغ هيچ فرزندي را به دل مادرش ننشاند چون واقعا سخت است.او وقتي تمام حادثه را تعريف ميكند دستي رو عكس پسرش ميكشد و به نقطهاي خيره ميشود.
اين روزها
خانم جوانمرد اين روزها خستهتر از آن است كه بخواهد از كسي كينه به دل داشته باشد اما ميگويد كه كاش روز ماجرا زودتر پسرش را به بيمارستان ميرساندند يا اينكه به ما خبر ميدادند. او ميگويد: آن روزهاي تلخ گذشت اما هميشه سرنمازم دعا ميكنم كه هيچ پدر و مادري شرايط ما را نداشته باشند. او ادامه ميدهد: بعد از رضايت خودم متوجه شدم كه همسرم با خيال آسودهتر شبها ميخوابد و با اينكه چيزي نميگفت انگار بار سنگيني را از دوشاش برداشته بودند، براي همين خوشحالم كه رضايت داديم چون با اينكه همسرم تمام برگههاي اعدام را امضا كرده بود اما از ته دل راضي به اين كار نبود و بعد از رضايت حتي يك ريال هم بهعنوان ديه نگرفت چون معتقد بود كه نبايد پول خون سرسفره ما بيايد. او اين روزها به همراه پسر، دختر و همسرش زندگي ميكند و خوشحال است كه توانسته شرايط آن سالها را تحمل كند. او ميگويد: روزهاي سختي بود. هفتههاي اول اصلا باورش برايم آسان نبود چون پسرم با پاي خودش رفت و به اصرار من توجه نكرد. اوايل خيلي دلم برايش تنگ ميشد و اصلا نميتوانستم باور كنم كه بايد بهخاطر او بهشتزهرا بروم اما حالا با كمك خدا و اطرافيانم به يك آرامش نسبي رسيدهام. او ادامه ميدهد: بعد از رضايت، چند نفر از خانوادههاي اولياي دم كه شرايط ما را داشتند با ما تماس ميگرفتند و از ما ميپرسيدند كه شما پشيمان نيستيد من به همه آنها ميگفتم كه اگر برايشان امكان دارد رضايت بدهند چون كشتن يك نفر ديگر نميتواند فرزند آنها را زنده كند.
*همشهری آنلاین