به گزارش شهدای ایران؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:
وقتی وارد پادگان شدیم، ما را به صف کردند و بعد هم نشاندند. در حالیکه داشتیم نگاهشان می کردیم و منتظر بودیم ببینیم چه می خواهند برسرمان بیاورند، باز با کابل و چیزهای دیگر افتادند به جانمان.
بعد از چند دقیقه فهمیدیم علت این کتکها و ضرب شتم، بی احترامی ما به یکی از قوانین اردوگاه بوده، قانونی که به ما ابلاغش هم نکرده بودند؛ براساس این قانون، ما باید هربار که به صف می شدیم و می نشستیم، سرها را می گرفتیم پایین! ضعف و خستگی و گرسنگی و تشنگی بر بدنم مسلط شده بود. التهاب ضربههای کابل و ضربات دیگر، جای جای تنم را به شدت می سوزاند و به درد می آورد. احساس می کردم سر تا پایم کبود و نیلی شده است.
بعد از گرفتن آمار، باز با همان خلق و خوی سامری امت، افتادند به جانمان و بردنمان قاطع یک و همه ما را توی دو تا از آن سالنها جا دادند و درها را بستند. بچهها هرکدام گوشهای ولو شدند تا با بلاتکلیفی سختی دست و پنجه نرم کنند؛ هیچ کس نمی دانست چه باید کرد.
در این بین کسی با صدای گرفتهاش، از بقیه خواست تا به آهستگی صلواتی بفرستند. وقتی صلوات فرستادیم، گفت: از برادرهای خودم خواهشی دارم. خیلی از نگاههای بیحال بچهها، برگشت طرف او. ادامه داد: این برخوردهای یزیدی دشمن، از پاتکهای سنگین جبههشون که بدتر نیست؛ ما باید همونطور که اونجا مقاومت می کردیم، این جا هم به یاری خدا بنا رو بگذاریم بر مقاومت و به هیچوجه من الوجوه تسلیم نشیم.
لبهای خشکیدهاش را با آب دهان خیس کرد و باز ادامه داد: می خوان دین و اعتقادمون رو از ما بگیرن و کاری کنن که دیگه مسلمون واقعی نباشیم؛ ولی انشاله با وحدت و برادری ما، این آرزو رو به گور می برن. صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و در تایید حرفش گفتند: ان شااله.
شاید به یک ساعت نرسید که دوباره در سالنها را بازکردند و با همان شیوه کتک و ضرب و شتم، همه را بردند توی محوطه، به صف شدن، نشستن و بعد هم دستور سر پایین. سروان مفید آن جلو راه می رفت و هنوز هم گویی احساس می کرد از دماغ فیلافتاده است. یکدفعه ایستاد و رو به ما، با همان زبان عربیاش گفت: بین شما کسی هست که بتونه حرفهای منو ترجمه کنه؟ چون موضوع مترجمی من در پرونده ثبت شده بود و اگر نمی گفتم آنها به زودی می فهمیدند و در این صورت باید خیلی تقاص پس می دادم؛ و از طرفی هم در طول این مدت دیده بودم که از همین طریق، چه کمکهای قابل توجهی می شود به بچهها کرد، دستم را بالا گرفتم. سروان مفید گفت: تعال!
لنگان لنگان راه افتاد. کنار فرمانده اردوگاه، گروهبانی ایستاده بود، با هیکلی تنومند و چهارشانه. بعداً فهمیدم نامش عبدالقادر است. وقتی دید دارم به آن وضع می روم، ناگهان نعره زد و گفت: هرول!
یعنی: بدو؛ با هزار سختی و بدختی شروع کردم به دویدن و خودم را رساندم به آنها. عبدالقادر کشیده محکمی به صورت مجروحم زد و با عصبانیت گفت: هروقت یک عراقی شما رو صدا زد، اولاً باید بگین: بله آقای من، ثانیاً باید به دو برین پیش اون، فهمیدی؟
از سر اجبار گفتم: نعم سیدی.
گفت: اول از همه، همین رو برای این احمقها ترجمه کن
سروان مفید این طور شروع کرد به صحبت: این رو خوب توی گوشهاتون فرو کنین؛ شماها اسیر هستین و باید تابع مقررات ما باشین. یکی از قوانین ما اینه که حتی اگه سرباز عراقی به شما دستوری داد، موظف به اجرای اون هستین.
او بلند و شمرده شمرده حرف می زد و وقت کافی برای من بود که کلمه به کلمه صحبتش را به فارسی برگردانم و به بچهها بگویم.
- ما به هرکس وسایل انفرادی می دیم و جایی برای اون تعیین می کنیم؛ هیچ کس حق نداره نه وسایلش رو و نه جای خودش رو با دیگری عوض بکنه. بعد گفت: بدون شک همه شما کثیف و مجوس هستین! و ما چون مسلمان هستیم و باید راه و رسم مسلمانی رو به شما یاد بدیم، امروز می فرستم تون حمام تا تمی ز و پاک بشین! ما به رسم مهماننوازی، لباسهای نو و جدید به شما می دیم تا لباسهای فعلیتون رو بریزین دور!
من که حرفهای او را ترجمه می کردم، با خودم می گفتم: شاید این احمق قصد شوخی داره؛ ولی می دیدم کاملا جدی است و قیافه حق به جانبی هم به خود گرفته! تو گویی در مذهب اینها که لابد به همان گوساله و سامری می رسید، شکنجه و ضرب و شتم جزو رسوم مهماننوازی بود! ادامه داد: ما به شما تیغ هم می دیم تا موهای سر و صورتتون رو ...
در چنین شرایطی، ناگهان همان جوان که لهجه تهرانی داشت و از چهره مجروحش صلابت و طراوت می بارید، کاری کرد که طپش قلبم چند برابر شد و تنم به عرق نشست.
او حرف سروان را قطع کرد و بلند شد ایستاد. گفت: آقای فرمانده، به ما ناخنگیر هم می دین تا ناخنهامون رو کوتاه کنیم؟
صورت فرمانده به شدت سرخ شد. فریاد زد: چب؛ یعنی خفه شو!
با یک اشاره او، چند دژبان غول پیکر افتادند به جان جوان. عجیب این بود که او حتی یک آخ هم نگفت و آن قدر تحمل کرد تا بالاخره فرمانده رضایت داد و گفت رهایش کنند.
به هر حال ختم قائله شد و فرمانده دوباره شروع کرد به وراجی: داشتن هرگونه اشیای نوک تیز مثل چاقو، قیچی، تیغ، سوزن و چیزهای دیگه اکیدا ممنوعه. ادامه داد: تمام کارهای این اردوگاه، از آشپزی گرفته تا نظافت، به عهده خودتونه؛ تنها کاری که ما می کنیم اینه که به هرکسی وظیفهای می دیم، مثلا برای نظافت...
ناگهان باز آن جوان از جایش بلند شد و حرف سروان را قطع کرد. گویی متوجه این قسمت حرفهای او شده بود. این بار گفت: جناب فرمانده، من حاضرم با اجازه شخص شما، مسئول نظافت باشم و همه جا رو تمیز کنم.
بازهم سرخی صورت فرمانده و گفتن: چب و چند فحش دیگر، و اجرا شدن همان برنامه ضرب و شتم و بازهم در نیامدن صدای حتی یک آخ از آن جوان.
فرمانده که آرامش اولیهاش را نداشت و از اینکه یک اسیر دو بار حرف او را قطع کرده بود، وضع روحیاش به هم ریخته؛ بود، برای بار سوم، پی صحبتش را گرفت: آشپزی یکی از مهمترین کارهای اینجاست که باید به عهده فردی وارد گذاشته بشه.
مکثی کرد و ادامه داد: از بین شماها کی آشپزی بلده؟
وقتی حرفش را ترجمه کردم، باز همان جوان بلادرنگ بلند شد و ایستاد، و محکم گفت: من آشپزی بلدم آقای فرمانده.
این بار ابهت فرمانده و اردوگاه و تمام زیر دستانش یک جا شکست و حسابی افتضاح شدند. اگر اوضاع و احوال به هم نمی ریخت، حتما شلیک خنده بچهها به آسمان می رفت.
سروان در حالیکه از شدت خشم و عصبانیت می خواست منفجر شود، گویی از همین ابتدا، شکست از اسرای دربند ایرانی را هم پذیرفت. رو کرد به گروهبان عبدالقادر و گفت: اسم این احمق رو یادداشت کم برای آشپزی.
گروهبان احترام نظامی گذاشت. قلم و کاغذی از جیبش در آورد و از من خواست اسم و مشخصات او را بپرسم. من هم که خودم دوست داشتم نام او را بدانم، ازش پرسیدم: اسم شما چیه برادر؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: اسکندر، اسکندر طوسی.
بعدا فهمیدم که او متولد مشهد مقدس و بزرگ شده تهران است.
وقتی وارد پادگان شدیم، ما را به صف کردند و بعد هم نشاندند. در حالیکه داشتیم نگاهشان می کردیم و منتظر بودیم ببینیم چه می خواهند برسرمان بیاورند، باز با کابل و چیزهای دیگر افتادند به جانمان.
بعد از چند دقیقه فهمیدیم علت این کتکها و ضرب شتم، بی احترامی ما به یکی از قوانین اردوگاه بوده، قانونی که به ما ابلاغش هم نکرده بودند؛ براساس این قانون، ما باید هربار که به صف می شدیم و می نشستیم، سرها را می گرفتیم پایین! ضعف و خستگی و گرسنگی و تشنگی بر بدنم مسلط شده بود. التهاب ضربههای کابل و ضربات دیگر، جای جای تنم را به شدت می سوزاند و به درد می آورد. احساس می کردم سر تا پایم کبود و نیلی شده است.
بعد از گرفتن آمار، باز با همان خلق و خوی سامری امت، افتادند به جانمان و بردنمان قاطع یک و همه ما را توی دو تا از آن سالنها جا دادند و درها را بستند. بچهها هرکدام گوشهای ولو شدند تا با بلاتکلیفی سختی دست و پنجه نرم کنند؛ هیچ کس نمی دانست چه باید کرد.
در این بین کسی با صدای گرفتهاش، از بقیه خواست تا به آهستگی صلواتی بفرستند. وقتی صلوات فرستادیم، گفت: از برادرهای خودم خواهشی دارم. خیلی از نگاههای بیحال بچهها، برگشت طرف او. ادامه داد: این برخوردهای یزیدی دشمن، از پاتکهای سنگین جبههشون که بدتر نیست؛ ما باید همونطور که اونجا مقاومت می کردیم، این جا هم به یاری خدا بنا رو بگذاریم بر مقاومت و به هیچوجه من الوجوه تسلیم نشیم.
لبهای خشکیدهاش را با آب دهان خیس کرد و باز ادامه داد: می خوان دین و اعتقادمون رو از ما بگیرن و کاری کنن که دیگه مسلمون واقعی نباشیم؛ ولی انشاله با وحدت و برادری ما، این آرزو رو به گور می برن. صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و در تایید حرفش گفتند: ان شااله.
شاید به یک ساعت نرسید که دوباره در سالنها را بازکردند و با همان شیوه کتک و ضرب و شتم، همه را بردند توی محوطه، به صف شدن، نشستن و بعد هم دستور سر پایین. سروان مفید آن جلو راه می رفت و هنوز هم گویی احساس می کرد از دماغ فیلافتاده است. یکدفعه ایستاد و رو به ما، با همان زبان عربیاش گفت: بین شما کسی هست که بتونه حرفهای منو ترجمه کنه؟ چون موضوع مترجمی من در پرونده ثبت شده بود و اگر نمی گفتم آنها به زودی می فهمیدند و در این صورت باید خیلی تقاص پس می دادم؛ و از طرفی هم در طول این مدت دیده بودم که از همین طریق، چه کمکهای قابل توجهی می شود به بچهها کرد، دستم را بالا گرفتم. سروان مفید گفت: تعال!
لنگان لنگان راه افتاد. کنار فرمانده اردوگاه، گروهبانی ایستاده بود، با هیکلی تنومند و چهارشانه. بعداً فهمیدم نامش عبدالقادر است. وقتی دید دارم به آن وضع می روم، ناگهان نعره زد و گفت: هرول!
یعنی: بدو؛ با هزار سختی و بدختی شروع کردم به دویدن و خودم را رساندم به آنها. عبدالقادر کشیده محکمی به صورت مجروحم زد و با عصبانیت گفت: هروقت یک عراقی شما رو صدا زد، اولاً باید بگین: بله آقای من، ثانیاً باید به دو برین پیش اون، فهمیدی؟
از سر اجبار گفتم: نعم سیدی.
گفت: اول از همه، همین رو برای این احمقها ترجمه کن
سروان مفید این طور شروع کرد به صحبت: این رو خوب توی گوشهاتون فرو کنین؛ شماها اسیر هستین و باید تابع مقررات ما باشین. یکی از قوانین ما اینه که حتی اگه سرباز عراقی به شما دستوری داد، موظف به اجرای اون هستین.
او بلند و شمرده شمرده حرف می زد و وقت کافی برای من بود که کلمه به کلمه صحبتش را به فارسی برگردانم و به بچهها بگویم.
- ما به هرکس وسایل انفرادی می دیم و جایی برای اون تعیین می کنیم؛ هیچ کس حق نداره نه وسایلش رو و نه جای خودش رو با دیگری عوض بکنه. بعد گفت: بدون شک همه شما کثیف و مجوس هستین! و ما چون مسلمان هستیم و باید راه و رسم مسلمانی رو به شما یاد بدیم، امروز می فرستم تون حمام تا تمی ز و پاک بشین! ما به رسم مهماننوازی، لباسهای نو و جدید به شما می دیم تا لباسهای فعلیتون رو بریزین دور!
من که حرفهای او را ترجمه می کردم، با خودم می گفتم: شاید این احمق قصد شوخی داره؛ ولی می دیدم کاملا جدی است و قیافه حق به جانبی هم به خود گرفته! تو گویی در مذهب اینها که لابد به همان گوساله و سامری می رسید، شکنجه و ضرب و شتم جزو رسوم مهماننوازی بود! ادامه داد: ما به شما تیغ هم می دیم تا موهای سر و صورتتون رو ...
در چنین شرایطی، ناگهان همان جوان که لهجه تهرانی داشت و از چهره مجروحش صلابت و طراوت می بارید، کاری کرد که طپش قلبم چند برابر شد و تنم به عرق نشست.
او حرف سروان را قطع کرد و بلند شد ایستاد. گفت: آقای فرمانده، به ما ناخنگیر هم می دین تا ناخنهامون رو کوتاه کنیم؟
صورت فرمانده به شدت سرخ شد. فریاد زد: چب؛ یعنی خفه شو!
با یک اشاره او، چند دژبان غول پیکر افتادند به جان جوان. عجیب این بود که او حتی یک آخ هم نگفت و آن قدر تحمل کرد تا بالاخره فرمانده رضایت داد و گفت رهایش کنند.
به هر حال ختم قائله شد و فرمانده دوباره شروع کرد به وراجی: داشتن هرگونه اشیای نوک تیز مثل چاقو، قیچی، تیغ، سوزن و چیزهای دیگه اکیدا ممنوعه. ادامه داد: تمام کارهای این اردوگاه، از آشپزی گرفته تا نظافت، به عهده خودتونه؛ تنها کاری که ما می کنیم اینه که به هرکسی وظیفهای می دیم، مثلا برای نظافت...
ناگهان باز آن جوان از جایش بلند شد و حرف سروان را قطع کرد. گویی متوجه این قسمت حرفهای او شده بود. این بار گفت: جناب فرمانده، من حاضرم با اجازه شخص شما، مسئول نظافت باشم و همه جا رو تمیز کنم.
بازهم سرخی صورت فرمانده و گفتن: چب و چند فحش دیگر، و اجرا شدن همان برنامه ضرب و شتم و بازهم در نیامدن صدای حتی یک آخ از آن جوان.
فرمانده که آرامش اولیهاش را نداشت و از اینکه یک اسیر دو بار حرف او را قطع کرده بود، وضع روحیاش به هم ریخته؛ بود، برای بار سوم، پی صحبتش را گرفت: آشپزی یکی از مهمترین کارهای اینجاست که باید به عهده فردی وارد گذاشته بشه.
مکثی کرد و ادامه داد: از بین شماها کی آشپزی بلده؟
وقتی حرفش را ترجمه کردم، باز همان جوان بلادرنگ بلند شد و ایستاد، و محکم گفت: من آشپزی بلدم آقای فرمانده.
این بار ابهت فرمانده و اردوگاه و تمام زیر دستانش یک جا شکست و حسابی افتضاح شدند. اگر اوضاع و احوال به هم نمی ریخت، حتما شلیک خنده بچهها به آسمان می رفت.
سروان در حالیکه از شدت خشم و عصبانیت می خواست منفجر شود، گویی از همین ابتدا، شکست از اسرای دربند ایرانی را هم پذیرفت. رو کرد به گروهبان عبدالقادر و گفت: اسم این احمق رو یادداشت کم برای آشپزی.
گروهبان احترام نظامی گذاشت. قلم و کاغذی از جیبش در آورد و از من خواست اسم و مشخصات او را بپرسم. من هم که خودم دوست داشتم نام او را بدانم، ازش پرسیدم: اسم شما چیه برادر؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: اسکندر، اسکندر طوسی.
بعدا فهمیدم که او متولد مشهد مقدس و بزرگ شده تهران است.