وصیتنامههایمان را قبل از عملیات والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیتنامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.
شهدای ایران: وصیتنامههایمان را قبل از عملیات والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیتنامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم. نوشته بود: «زنجیرهایی را که خریدهام. به دست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید.»
دست بسته، هر چند با زنجیر همه بسته شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمیاندازد. دستهای غُل و زنجیر شدهی «غلام حسین خزاعی» راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دستهای او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است برای همهی اعصار. روایتهای زیر بیان خاطرات زندگی شهید خزاعی از زبان دوستان و همرزمانش است. شهیدی که به وصیت خودش با غُل و زنجیر دفن شد و به دیدار حضرت حق رفت.
همهی قدرتها مال خداست
راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار میکشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.
چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛ این بار رفت. گفت: میدونی چرا دفعهی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش میدادم وروشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم فهمونه همهی قدرت مال خودشه و من کارهای نیستم.
قرار اول وقت با خدا
داشتیم با هم حرف میزدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟
گفت:خدا، رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه.
کمک به پیرزن
به شرط اینکه به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه میخواهد. وارد گاراژ متروکهای میشد و به طرف اتاق مخروبهی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشهی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی میکنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت میکنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک میکنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی.
کعبهی من جبهه است
چون پدر و مادر میخواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن میکنی و به مکه میروی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک میشود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان میزنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه میروی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبهی تو آنجاست، کعبهی من این جاست.
موتورسواری برای رضای خدا
به سرعت از وسط تپهها عبور میکردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت میکردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس میکنم دچار غرور شدم.
تعجب کردم، وسط تپهها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا میداند.
به تپهی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.
برگردیم
از منطقهی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانوادهاش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمیدانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشهی خیابان.
نماز شب
می لرزید، گریه میکرد و اشک میریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیهاش را باز نمیکرد، نمیشناختمش، مثل شبهای گذشته، ناشناس میماند.
قبله
از آسمان گلوله میبارید. عراقیها به شدت مقاومت میکردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.
جمجمهات را به خدا قرض بده
از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازهاش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانیاش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود "اعرالله جمجمتک"
وصیت
وصیت نامههایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.
«زنجیرهایی را که خریدهام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»
قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند
حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام میسوخت و با تمام وجود اشک میریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک میریخت و وقتی دعا میخواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه میکرد.
شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت 1345 در راور متولد شد و دربهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
دست بسته، هر چند با زنجیر همه بسته شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمیاندازد. دستهای غُل و زنجیر شدهی «غلام حسین خزاعی» راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دستهای او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است برای همهی اعصار. روایتهای زیر بیان خاطرات زندگی شهید خزاعی از زبان دوستان و همرزمانش است. شهیدی که به وصیت خودش با غُل و زنجیر دفن شد و به دیدار حضرت حق رفت.
همهی قدرتها مال خداست
راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار میکشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.
چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛ این بار رفت. گفت: میدونی چرا دفعهی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش میدادم وروشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم فهمونه همهی قدرت مال خودشه و من کارهای نیستم.
قرار اول وقت با خدا
داشتیم با هم حرف میزدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟
گفت:خدا، رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه.
کمک به پیرزن
به شرط اینکه به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه میخواهد. وارد گاراژ متروکهای میشد و به طرف اتاق مخروبهی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشهی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی میکنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت میکنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک میکنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی.
کعبهی من جبهه است
چون پدر و مادر میخواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن میکنی و به مکه میروی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک میشود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان میزنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه میروی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبهی تو آنجاست، کعبهی من این جاست.
موتورسواری برای رضای خدا
به سرعت از وسط تپهها عبور میکردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت میکردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس میکنم دچار غرور شدم.
تعجب کردم، وسط تپهها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا میداند.
به تپهی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.
برگردیم
از منطقهی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانوادهاش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمیدانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشهی خیابان.
نماز شب
می لرزید، گریه میکرد و اشک میریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیهاش را باز نمیکرد، نمیشناختمش، مثل شبهای گذشته، ناشناس میماند.
قبله
از آسمان گلوله میبارید. عراقیها به شدت مقاومت میکردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.
جمجمهات را به خدا قرض بده
از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازهاش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانیاش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود "اعرالله جمجمتک"
وصیت
وصیت نامههایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.
«زنجیرهایی را که خریدهام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»
قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند
حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام میسوخت و با تمام وجود اشک میریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک میریخت و وقتی دعا میخواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه میکرد.
شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت 1345 در راور متولد شد و دربهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.