به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ در دوران پر افتخار دفاع مقدس در کنار نبردهای سخت فیزیکی نیروهای مسلح با نیروهای بعثی عراق پزشکان، پرستاران و امدادگران در تسکین آلام جسمی و روحی رزمندگان نقش زیادی داشتند و با ایجاد مراکز بهداشتی و امداد رسانی در نقاط مختلف ایفاگر این وظیفه بودند. یکی از این مراکز پزشکی بیمارستان شرکت نفت آبادان است که خاطرات بسیاری در دل خود نهفته دارد. خاطره زیر یکی از وقایع این مرکز پزشکی در دوران جنگ تحمیلی است:
مرخصی در تهران به پایان رسید. اوایل اردیبهشت سال 1360 دوباره به آبادان رفتم. شهر کماکان خلوت بود و بیمارستان هم روال قبلی خود را داشت. هرازگاه چند مجروح به بیمارستان میآوردند.
بعد ازظهر یک روز که هوا نسبتا خنک بود و من تازه از درمانگاه برگشته بودم، سری به اتاق عمل زده و یک چای خوردم. سپس به اتفاق یکی از تکنیسینهای بیهوشی که جزو تیم ما بود به سالن بیمارستان رفتیم.
ناظم داخلی بیمارستان نبود، برادرش به جای او مشغول کار بود. به اتاقش رفتیم و قدری با او صحبت کردیم. یکی از نگهبانهای بیمارستان که خیلی شوخ بود برای ما چند جوک تعریف کرد. سپس به دوستم گفتم هوا خوب است، به حیاط بیمارستان برویم و کمی قدم بزنیم. با هم تا جلوی در خروجی سالن رفتیم.
نگهبان که در حقیقت محافظ در ورودی سالن بیمارستان بود نزد ما آمد. قدری جلوی در ایستادیم. درهمین حین چند نفر از خانمهای پرستار از در خارج شدند که به خوابگاه خود بروند. نمیدانم چه شد که من و دوستم تصمیم گرفتیم به اتاق عمل برگردیم. نگهبان هم داخل حیاط رفت.
ما هنوز به دراتاق عمل که فاصله آن تا در حیاط پنجاه متر بود، نرسیده بودیم که صدای انفجار شدیدی از داخل حیاط بیمارستان بلند شد.
معلوم بود خمپارهای داخل بیمارستان شلیک کردهاند. سراسیمه به طرف حیاط دویدیم. آن خانمهای پرستار که به حیاط رفته بودند، با شتاب خود را به سالن بیمارستان رساندند. جراحات سطحی برداشته بودند. نگهبان بیمارستان وسط حیاط روی زمین افتاده بود. بلافاصله برانکاری که در کنار سالن بود را برداشتیم و به اتفاق چند تن از امدادگران به حیاط رفتیم.
همه جای تنش غرق خون بود. گرد و خاک تمام بدن او را پوشانده بود. چند تکه ی بزرگ ترکش خمپاره در قفسه سینه و شکم او فرو رفته و از دهانش خون کف آلود بیرون میزد. به سختی نفس میکشید. او را روی برانکار گذاشته و مستقیم به اتاق عمل بردیم.
شدیدا مجروح بود. داخل اتاق عمل، قبل از این که هرگونه اقدامی صورت بگیرد شهید شد. شاید بیش از شش، هفت قطعه ی بزرگ ترکش خمپاره به قسمتهای مختلف بدن او فرو رفته بود. اندازهای هر یک شاید ده سانتی متر بود. یکی از ترکشها به رانش اصابت کرده و تقریبا آن را قطع کرده بود.
همهی ما متأثر شدیم. غم زده جنازهی او را نگاه میکردیم. از این که کاری از دستمان برنیامده بود متاسف بودیم. او یکی از دوست داشتنیترین پرسنل بیمارستان بود و سالها درکنار هم کار کرده بودیم. مردی بسیار خوش صحبت و خوش مشرب بود.
ناچارا و درکمال تاسف و تاثر گفتیم جنازه را به سردخانه ببرند تا بعدا مراسم تدفین او انجام شود.
نمیدانم آن روز چه عاملی باعث شد که من و دوستم به حیاط بیمارستان نرفتیم و از جلوی در، سمت اتاق عمل برگشتیم، ولی ممکن بود سرنوشت ما دو نفر هم مانند او میشد. شایدخواست خدا و توجه به گفتهی دوستم سروان ابراهیم خانی بود که گفته بود: «اگر کار واجبی هم داشتید بین ساعت دوازده تا سه ظهر بیرون بروید. زیرا آن موقع ساعت ناهار و استراحت نیروهای عراقی است و کمتر احتمال زدن شهر وجود دارد.»
این در ضمیر ناخودآگاه من باقی مانده بود و بار دیگر به من ثابت شد که زندگی به مویی و ثانیه ای بسته است. روزها سپری میشد و من بیشتر داخل بیمارستان بودم. فقط یک بار بعدازظهر با سروان ابراهیم خانی برای تجدید خاطره سری به منزل زدیم. هنوز مقداری خرت و پرت داخل انبار داشتم که ارزش بردن نداشت.
برخی از درختها که در آتش سوزی قبلی تبدیل به زغال شده بودند، جوانههای سبزی زده بودند. از لابهلای چمنها نیز اینجا و آن جا چند قطعه چمن سبز تازه دیده میشد.
یک روز توی اتاقم در درمانگاه بودم. آن سرباز که راننده جیپ حامل توپ 106 میلیمتری بود، به آن جا آمد. رزمندهی مجروحی را با خود آورده بود. ضمن این که بعدها فهمیدم عاشق یکی از خانمهای پرستار شده است. آنقدر به بهانههای مختلف به بیمارستان آمد و رفت تا بالاخره دل خانم پرستار را هم برد و با هم ازدواج کردند.
اواخر خرداد ماه به مرخصی رفتیم و تیرماه مجددا به آبادان برگشتیم. هوا دیگرگرم و سوزان شده بود. ولی خوشبختانه چند دستگاه خنک کننده قوی دراتاقهای عمل کار گذاشته بودند که هوا را بسیار خنک میکرد.
شهریور سال 1360 درایام جنگ، یکی از خبرنگارهای صدا و سیما که اغلب او را میشناختند، همراه گروهش به بیمارستان آمد. آقای رهبر، که نام کوچک او را متأسفانه نمیدانم. بچه ی آبادان و جوان خوش قیافه ای بود. صدای گویندگی قشنگی هم داشت ،دوربین فیلمبرداری داشتند.
نمیدانم چه کسی من را به آنها معرفی کرده بود. پس از پذیرایی مختصر و صحبتهای متفرقه، مصاحبه آغاز شد. ایشان از من پرسید: «آقای دکتر محجوب ما شنیدهایم شما از آغاز جنگ تاکنون مرتبا در آبادان بودهاید و میخواهیم خاطرات خود را برای ما مطرح کنید.»
من هم بخشی از خاطراتم را برایشان تعریف کردم. آنچه مربوط به جنگ، مجروحین، شجاعت و فداکاری رزمندگان و شرح حال مجروحین جالبی که داشتم را بازگو کردم. پس از پایان مصاحبه خداحافظی کردند و رفتند.
مصاحبه را از رادیوی خوزستان شنیدم. دوستانم هم دراهواز و آغاجاری و خود آبادان شنیده بودند تلفن میزدند و تبریک میگفتند.
این خبرنگار شجاع در اکثر عملیاتها پا به پای رزمندگان پیش میرفت و با صدای زیبای خود شرح صحنههای جنگ را بسیار زنده و فصیح توضیح میداد.
تا وقتی زنده بود هرازگاهی در بیمارستان به دیدن من میآمد و ساعتی را با هم می گذراندیم. هردو به یک دیگر علاقه و ارادت پیدا کرده بودیم. او محبوبیت زیادی بین رزمندگان و پرسنل بیمارستان داشت. عمیقا محبوب، با صفا و عشاق بود. پس از شهادتش هرگاه به یاد او میافتم این بیت شعر به ذهنم میآید.
خوشا آنان که در راه محبت به خون خویش غلتیدند و رفتند
روسای قدیمی شرکت نفت بازنشسته شده و روسای جدید جای آنها را گرفتند. ولی هیچ کدام برای اداره کردن بیمارستان شرکت نفت، به آبادان نیامدند. بیمارستان توسط کارمندان امور اداری و بعدا بیشتر توسط انجمن اسلامی که از کارگران سابق بیمارستان بودند و از نظرمدیریتی شایستگی نداشتند، اداره میشد. بیمارستان روز به روز از نظر کیفیت خدمات بدتر میشد و بیمارستان رو به اضمحلال میرفت. ازنظر امکانات هم دیگر آن امکانات اولیه را نداشت.
یک روز به بخش بیمارستان رفتم. دو نفر از خانمهای پرستار روی یک کاغذ زر ورق مقداری پول ریخته و با آبسلانگ (چوب زبان)، مشغول غذا خوردن بودند. پرسیدم چرا بشقاب و قاشق ندارند. گفتند دیگر به آنها نمیدهند.
قبلا به همه بشقاب چینی و قاشق استیل میدادند. به هنگام جنگ به تدریج بشقابها تبدیل شد به بشقاب ملامین و قاشقهای بسیار نامرغوب که اغلب لبههای تیز داشت. بعد همین را هم قطع کردند. من بسیار عصبانی شدم و به انجمن اسلامی رفتم.
به رئیس آن گفتم همراه من بیاید. او را به آن محل بردم و گفتم: «این وضع غذا خوردن نرسهایی است که جان خود را کف دست گرفته و اینجا مشغول خدمت هستند.»
ایشان من من کنان گفت: «آخه آقای دکتر! میگویند بشقابهای ملامین بهداشتی نیست.»
گفتم:«اما این وضع، روی کاغذ زر ورق غذا خوردن بهداشتی است.»
پرسیدم آیا خودش هم همینطور غذا میخورد و یا چرا مثل قبل بشقابهای چینی، نمیدهند. گفت:«اغلب بشقابهای چینی را میشکستند و بیمارستان ضرر میکرد.»
گفتم:«به فرض که بشکند، فدای سرشان، روزانه این همه مخارج هزینه ی بیمارستان میشود، حال یکی دو تا بشقاب هم بشکند، چه ارزشی دارد و این برای بیمارستان شرکت نفت خجالت آور است که با آن همه کبکه و دب دبه حالا به چنین وضعی بیفتد و این ناشی ازعدم مدیریت و بیلیاقتی مسئولین است.
این وضع را به رئیس کل بهداری گزارش میکنم.»
ضمن عذرخواهی قول دادکه به همهی پرستارها بشقاب چینی بدهند. فردای آن روز همین کار را هم کردند. بیمارستان شرکت نفت جایی بود که من چند سال آن جا کارکرده بودم، خانه و زندگی من آن جا بود. پرسنل آن جا هم مثل خانوادهی من بودند. به نوعی نسبت به آن تعصب داشتم.
چندتن از پزشکان ما که قبل از جنگ تازه استخدام شده بودند و هنوز رسمی نبودند، دیگر به آبادان نیامدند. یکی دو نفر هم بازنشسته شدند روز به روز تعداد ما کمتر میشد گاهی از طرف وزارت بهداری دکتر بیهوشی، جراح عمومی و جراح مغز برای کمک به بیمارستان ما میفرستادند.
یکی دو بار هم قرار بود عملیاتی صورت بگیرد که تعداد زیادی جراح در رشتههای مختلف و متخصص بیهوشی به بیمارستان ما آمدند.
درطی این مدت یکی دو باردیگر من به مرخصی رفتم و بازگشتم. رفت و آمد ما برای مرخصی گاهی از ستاد اعزام پزشکان بهداری انجام میگرفت. در هر عملیاتی هم بالطبع تعدادی مجروح داشتیم. حادثهی قابل توجه دیگری در این مدت رخ نداد.
اوایل اسفند 1360 به مرخصی رفتم و قرار بود فروردین 1361 به آبادان برگردم. خانمم پا به ماه بود. به مسئولین گفتم تا آخر فروردین نمیتوانم به آبادان بروم نهم فروردین 1361 پانتهآ به دنیا آمد و آخر فروردین اعزام آبادان شدم.
منبع:فارس