وقتي دختراني را مي بينم که طبق آداب و رسوم و به شکلي سنتي، در يک فضاي صميمي و خانوادگي ازدواج کرده اند، تازه مي فهمم که چه جفايي در حق خودم کرده ام و چگونه همه آرزوها و روياهايي را که هر دختري براي خودش دارد به باد داده ام.
شهدای ایران:دختر ۲۰ساله در حالي که نوزاد دختري را در آغوشش مي فشرد، در بيان ماجراي تلخ زندگي اش به مددکار اجتماعي کلانتري گفت: از روزي که به فريبرز اعتماد کردم حدود ۳سال مي گذرد، اما الان چند ماه است که او را نديده ام حتي در جلسات دادگاه طلاق نيز وکيل او حاضر مي شد. آن روزها من هم مانند بيشتر دختران دبيرستاني تحت تأثير هيجانات دوران نوجواني بودم. دختر شوخي بودم که همه چيز را به مسخره مي گرفتم، خودم را دختر زرنگي مي ديدم که هرگز فريب عشق هاي خياباني را نمي خورد.
وقتي در مسير مدرسه پسري از کنارمان عبور مي کرد و چيزي مي گفت دوستانم سکوت مي کردند، اما من به تندي پاسخ او را مي دادم تا اين که در همين روزها فريبرز سر راهم قرار گرفت. نمي دانم چه اتفاقي افتاد که ناخودآگاه دل به او بستم و پاسخ متلک هايش را با لبخند دادم. شايد هم ظاهر فريبنده و چرب زباني هايش مرا درگير يک عشق خياباني کرد. هيچ وقت نمي توانستم او را مانند ديگر پسران تصور کنم. احساس مي کردم او با همه پسرها فرق دارد و مي توانم با او خوشبخت شوم. آن قدر در يک عشق خياباني غرق شدم که ديگر نمي توانستم با اتکا به عقلم تصميم بگيرم. همه حرف هايم به خاطر احساسات بچه گانه دوران بلوغ بود. در اين شرايط من و فريبرز به هم نزديک تر مي شديم و در مکان هاي خلوت قرار ملاقات مي گذاشتيم . چند ماهي از اين رابطه گذشت و نزديکي ما هر روز به يکديگر بيشتر مي شد. تا اين که روزي وقتي نشانه هاي مادر شدن در من بروز کرد فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام. به ناچار موضوع را با خانواده هايمان در ميان گذاشتيم. آن ها هم به خاطر حفظ آبروي خودشان و اين که کسي متوجه موضوع نشود، بلافاصله ما را به عقد هم درآوردند.
البته عاقبت چنين عشق هايي از قبل مشخص است، اما زندگي ما هيچ مبناي عاقلانه اي نداشت و از همان روزهاي اول با دخالت خانواده فريبرز به درگيري و جدايي کشيده شد و زندگي من چند ماه بيشتر دوام نياورد. اگرچه فعلا دادگاه حضانت دخترم را به من سپرده است اما از نظر روحي شرايط مناسبي ندارم چرا که با يک عشق خياباني همه زندگي ام را نابود کرده ام...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان
وقتي در مسير مدرسه پسري از کنارمان عبور مي کرد و چيزي مي گفت دوستانم سکوت مي کردند، اما من به تندي پاسخ او را مي دادم تا اين که در همين روزها فريبرز سر راهم قرار گرفت. نمي دانم چه اتفاقي افتاد که ناخودآگاه دل به او بستم و پاسخ متلک هايش را با لبخند دادم. شايد هم ظاهر فريبنده و چرب زباني هايش مرا درگير يک عشق خياباني کرد. هيچ وقت نمي توانستم او را مانند ديگر پسران تصور کنم. احساس مي کردم او با همه پسرها فرق دارد و مي توانم با او خوشبخت شوم. آن قدر در يک عشق خياباني غرق شدم که ديگر نمي توانستم با اتکا به عقلم تصميم بگيرم. همه حرف هايم به خاطر احساسات بچه گانه دوران بلوغ بود. در اين شرايط من و فريبرز به هم نزديک تر مي شديم و در مکان هاي خلوت قرار ملاقات مي گذاشتيم . چند ماهي از اين رابطه گذشت و نزديکي ما هر روز به يکديگر بيشتر مي شد. تا اين که روزي وقتي نشانه هاي مادر شدن در من بروز کرد فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام. به ناچار موضوع را با خانواده هايمان در ميان گذاشتيم. آن ها هم به خاطر حفظ آبروي خودشان و اين که کسي متوجه موضوع نشود، بلافاصله ما را به عقد هم درآوردند.
البته عاقبت چنين عشق هايي از قبل مشخص است، اما زندگي ما هيچ مبناي عاقلانه اي نداشت و از همان روزهاي اول با دخالت خانواده فريبرز به درگيري و جدايي کشيده شد و زندگي من چند ماه بيشتر دوام نياورد. اگرچه فعلا دادگاه حضانت دخترم را به من سپرده است اما از نظر روحي شرايط مناسبي ندارم چرا که با يک عشق خياباني همه زندگي ام را نابود کرده ام...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان