صدای سوت خمپاره آهنگ آشنای همه اعضای خانواده بود. پدر خود را روی زمین میانداخت و مقابل چشمان خیس همسر و فرزندانش تشنج میکرد. با خاطرات جنگ و گلدسته مسجد جامع خرمشهر زندگی میکرد و هربار وقتی از تلویزیون صحنههای جنگ را میدید برای آن روزها دلتنگی میکرد. یادگاریهای زیادی از جبهه داشت و هربار وقتی جای ترکشها از ناحیه شکمش درد میگرفت یاد روزهایی میافتاد که خرمشهر محاصره شده بود و تنها چند قدم تا شهادت فاصله داشت. مدال افتخار جانبازی نشانی بود که از خاکریز جبهه به همراه داشت. موج انفجار و ترکشهای خمپاره او را برای همیشه خانهنشین کرد و این بار نوبت همسر مهربانش بود که در جبهه ایثار و گذشت با مشکلات مبارزه کند.
شهدای ایران: بیش از 25 سال به سایه زندگیاش چشم دوخت و از او پرستاری کرد. 70 درصدی جانبازی اعصاب و روان حکایت از دردی داشت که پایانی برای آن نبود. شهادت آرزویی بود که برای رسیدن به آن 25 سال درد و رنج را تحمل کرد.
حسن رواسی جانبازی بود که هنگام شهادتش پرونده سبز دیگری را به یادگار گذاشت، لحظه پیوستن به قافله شهدا اعضای بدنش را به بیماران نیازمند بخشید تا پرونده ایثار و فداکاری او تکمیل شود.
سه دهه ایثار و گذشت
فاطمه عباسی همسر این جانباز که بیش از سه دهه سختیها و مشکلات را به جان خرید و از او پرستاری کرد از روزهایی گفت که با وجود داشتن سه فرزند همسرش را راهی جبهه کرد. میگوید وقتی با حسن ازدواج کردم میدانستم او مردی است که برای دفاع از دیگران از جان خودش خواهد گذشت.
وقتی جنگ شروع شد و امام خمینی(ره) از رزمندهها خواست تا جبههها را خالی نگذارند همسرم به خواسته امام(ره) لبیک گفت. تنها نگرانی او فرزندانمان بود ولی از آنجا که خانوادهام همه اهل انقلاب و جبهه و جنگ بودند اجازه ندادم همسرم تردیدی به خود راه بدهد و او را راهی جبهه کردم.
میدانستم آرزویش شهادت است اما همیشه دعا میکردم به خانه برگردد. در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد، وقتی خبر دادند خود را به بیمارستان آبادان رساندم. همرزمانش میگفتند همسرم داخل مدرسهای در خرمشهر با نیروهای عراقی درگیر شده بود که خمپارهای به داخل مدرسه اصابت و ترکش و موج انفجار آن حسن را مجروح کرد.
در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت و ترکشهای زیادی را از شکم او خارج کردند، اما موج انفجار او را گرفته و سیستم عصبیاش را مختل کرده بود.
ساعتهایی که حال مناسبی داشت میگفت دوست دارد یکی از کلیههایش را اهدا کند اما میگفتم خودت بیماری و بیشتر از دیگران به این کلیه نیاز داری. بسیار باگذشت بود و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند
چند ماه در بیمارستان بستری بود. پس از آن مدتی در کمیته انقلاب اسلامی کار میکرد، اما به خاطر مشکلات اعصاب نتوانست ادامه بدهد و خانهنشین شد. مجبور شدیم مغازه طباخیمان را بفروشیم من هم در خانه خیاطی میکردم.
اشک چشمانش را پر کرده است؛ میگوید برایش دلتنگ است. ادامه میدهد: موج انفجار همه وجود همسرم را فرا گرفته بود و صدای سوت خمپاره لحظهای رهایش نمیکرد. مرتب دچار تشنج میشد و چندبار در کوچه و خیابان یا مسجد این حالت به او دست میداد. وقتی تشنج میکرد سعی میکردم بچهها چیزی متوجه نشوند. به سختی او را کنترل میکردم. وقتی این حالت به او دست میداد شیشهها را میشکست. همه این سختیها را تحمل میکردم و تنها دلخوشیام این بود که سایه او بالای سر من و فرزندانم است. در این سالها خداوند دو بچه دیگر به ما داد که سرم را با آنها گرم میکردم.
ساعتهایی که حال مناسبی داشت میگفت دوست دارد یکی از کلیههایش را اهدا کند اما میگفتم خودت بیماری و بیشتر از دیگران به این کلیه نیاز داری. بسیار باگذشت بود و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. از دوسال قبل ناراحتی قلبی به بیماریهای او اضافه شد. بارها در بیمارستان ساسان و آسایشگاههای مختلف و بیمارستان سرخه حصار بستری شد. هیچ وقت او را تنها نگذاشتم. این اواخر ریههایش عفونت کرده بود و یک ماه در بیمارستان ساسان بستری شد اما وضعیت ریهها وخیم بود و بعد از چند هفته شهید شد.
بخشش ماندگار
برای همیشه آرام گرفته بود. دیگر دستانش نمیلرزید و سردرد نداشت. 25 سال با درد و رنج زندگی کرده بود. صدای گلوله و خمپاره رهایش نمیکردند، اما هیچ وقت گله نکرد و هربار مسئولی از او میخواست تا خواستهای را مطرح کند میگفت با خدا معامله کرده است و هیچ نمیخواهد.
فاطمه عباسی که این روزها دلش برای پرستاری از همسر جانبازش تنگ شده است میگوید: زندگی در کنار جانباز اعصاب و روان بسیار دشوار است، اما هربار که خسته میشدم با خود میگفتم او دین خودش را به این انقلاب ادا کرده است و اگر او به جبهه نمیرفت ما آسایش نداشتیم. حالا نوبت من بود که فداکاری او را جبران کنم. بعد از آنکه جانباز شد و نتوانست به جبهه برود تصمیم گرفت نزدیک جبهه باشد.
آن روزها برادرم حسن عباسی که 16 سال داشت در گیلانغرب به شهادت رسیده بود. شب هفت برادرم بود که همسرم از من خواست با بچهها همراه او به ایلام برویم. دشمن بشدت ایلام را موشک باران میکرد و قرار بود همسرم از استاندار ایلام محافظت کند. یک سال درخانهای در استانداری ایلام زندگی کردیم.
عراق هر نیم ساعت یکبار به ایلام موشک میزد و من سه فرزندم را در آغوش میگرفتم و به پناهگاه میرفتیم.
بخشی از اعضای بدن حسن به دلیل جراحات و آثار ناشی از دوران جنگ قابلیت اهدا پیدا نکردند اما سایر اعضا نظیر تاندونها، استخوانهای پا و پوست او برای رفع مشکل بیماران نیازمند تقدیم شد
همسرم عاشق شهادت بود و از اینکه نمیتوانست به خط مقدم برود ناراحت بود. یک سال بعد به تهران برگشتیم و همسرم به خاطر شرایط روحی نتوانست کار کند و خانه نشین شد.
تمام بار زندگی بر دوش من بود، اما هیچ وقت خم به ابرو نیاوردم و تنها دلخوشیام حضور او در کنارم بود. اگر یک شب فراموش میکرد قرصهایش را بخورد تا صبح خواب جنگ میدید و دچار تشنج میشد.
در این سالها از خدا میخواستم به من صبر عطا کند. هربار که مسئولان بنیاد شهید و جانبازان برای سرکشی به خانه ما میآمدند از همسرم میخواستند اگر خواستهای دارد مطرح کند ولی او میگفت همه چیز داریم و اگر میخواهید کمک کنید آن را به خانوادههای جانبازانی بدهید که در تنگنای مالی قرار دارند.
از لحظه شهادت که میگوید بغض بزرگی مهمان گلویش میشود. وقتی شهید شد در پزشکی قانونی خواستیم اعضای سالم بدن او به بیماران نیازمند اهدا شود. بخشی از اعضای بدن حسن به دلیل جراحات و آثار ناشی از دوران جنگ قابلیت اهدا پیدا نکردند اما سایر اعضا نظیر تاندونها، استخوانهای پا و پوست او برای رفع مشکل بیماران نیازمند تقدیم شد. همیشه دوست داشت جانش را برای مردم کشورش فدا کند او جانبازی بود که با شهادتش نیز جانبازی کرد و یک بغل شکوفه به یادگار گذاشت تا عطرش جانها را تا همیشه تازه کند.
منبع: ایران
حسن رواسی جانبازی بود که هنگام شهادتش پرونده سبز دیگری را به یادگار گذاشت، لحظه پیوستن به قافله شهدا اعضای بدنش را به بیماران نیازمند بخشید تا پرونده ایثار و فداکاری او تکمیل شود.
سه دهه ایثار و گذشت
فاطمه عباسی همسر این جانباز که بیش از سه دهه سختیها و مشکلات را به جان خرید و از او پرستاری کرد از روزهایی گفت که با وجود داشتن سه فرزند همسرش را راهی جبهه کرد. میگوید وقتی با حسن ازدواج کردم میدانستم او مردی است که برای دفاع از دیگران از جان خودش خواهد گذشت.
وقتی جنگ شروع شد و امام خمینی(ره) از رزمندهها خواست تا جبههها را خالی نگذارند همسرم به خواسته امام(ره) لبیک گفت. تنها نگرانی او فرزندانمان بود ولی از آنجا که خانوادهام همه اهل انقلاب و جبهه و جنگ بودند اجازه ندادم همسرم تردیدی به خود راه بدهد و او را راهی جبهه کردم.
میدانستم آرزویش شهادت است اما همیشه دعا میکردم به خانه برگردد. در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد، وقتی خبر دادند خود را به بیمارستان آبادان رساندم. همرزمانش میگفتند همسرم داخل مدرسهای در خرمشهر با نیروهای عراقی درگیر شده بود که خمپارهای به داخل مدرسه اصابت و ترکش و موج انفجار آن حسن را مجروح کرد.
در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت و ترکشهای زیادی را از شکم او خارج کردند، اما موج انفجار او را گرفته و سیستم عصبیاش را مختل کرده بود.
ساعتهایی که حال مناسبی داشت میگفت دوست دارد یکی از کلیههایش را اهدا کند اما میگفتم خودت بیماری و بیشتر از دیگران به این کلیه نیاز داری. بسیار باگذشت بود و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند
چند ماه در بیمارستان بستری بود. پس از آن مدتی در کمیته انقلاب اسلامی کار میکرد، اما به خاطر مشکلات اعصاب نتوانست ادامه بدهد و خانهنشین شد. مجبور شدیم مغازه طباخیمان را بفروشیم من هم در خانه خیاطی میکردم.
اشک چشمانش را پر کرده است؛ میگوید برایش دلتنگ است. ادامه میدهد: موج انفجار همه وجود همسرم را فرا گرفته بود و صدای سوت خمپاره لحظهای رهایش نمیکرد. مرتب دچار تشنج میشد و چندبار در کوچه و خیابان یا مسجد این حالت به او دست میداد. وقتی تشنج میکرد سعی میکردم بچهها چیزی متوجه نشوند. به سختی او را کنترل میکردم. وقتی این حالت به او دست میداد شیشهها را میشکست. همه این سختیها را تحمل میکردم و تنها دلخوشیام این بود که سایه او بالای سر من و فرزندانم است. در این سالها خداوند دو بچه دیگر به ما داد که سرم را با آنها گرم میکردم.
ساعتهایی که حال مناسبی داشت میگفت دوست دارد یکی از کلیههایش را اهدا کند اما میگفتم خودت بیماری و بیشتر از دیگران به این کلیه نیاز داری. بسیار باگذشت بود و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. از دوسال قبل ناراحتی قلبی به بیماریهای او اضافه شد. بارها در بیمارستان ساسان و آسایشگاههای مختلف و بیمارستان سرخه حصار بستری شد. هیچ وقت او را تنها نگذاشتم. این اواخر ریههایش عفونت کرده بود و یک ماه در بیمارستان ساسان بستری شد اما وضعیت ریهها وخیم بود و بعد از چند هفته شهید شد.
بخشش ماندگار
برای همیشه آرام گرفته بود. دیگر دستانش نمیلرزید و سردرد نداشت. 25 سال با درد و رنج زندگی کرده بود. صدای گلوله و خمپاره رهایش نمیکردند، اما هیچ وقت گله نکرد و هربار مسئولی از او میخواست تا خواستهای را مطرح کند میگفت با خدا معامله کرده است و هیچ نمیخواهد.
فاطمه عباسی که این روزها دلش برای پرستاری از همسر جانبازش تنگ شده است میگوید: زندگی در کنار جانباز اعصاب و روان بسیار دشوار است، اما هربار که خسته میشدم با خود میگفتم او دین خودش را به این انقلاب ادا کرده است و اگر او به جبهه نمیرفت ما آسایش نداشتیم. حالا نوبت من بود که فداکاری او را جبران کنم. بعد از آنکه جانباز شد و نتوانست به جبهه برود تصمیم گرفت نزدیک جبهه باشد.
آن روزها برادرم حسن عباسی که 16 سال داشت در گیلانغرب به شهادت رسیده بود. شب هفت برادرم بود که همسرم از من خواست با بچهها همراه او به ایلام برویم. دشمن بشدت ایلام را موشک باران میکرد و قرار بود همسرم از استاندار ایلام محافظت کند. یک سال درخانهای در استانداری ایلام زندگی کردیم.
عراق هر نیم ساعت یکبار به ایلام موشک میزد و من سه فرزندم را در آغوش میگرفتم و به پناهگاه میرفتیم.
بخشی از اعضای بدن حسن به دلیل جراحات و آثار ناشی از دوران جنگ قابلیت اهدا پیدا نکردند اما سایر اعضا نظیر تاندونها، استخوانهای پا و پوست او برای رفع مشکل بیماران نیازمند تقدیم شد
همسرم عاشق شهادت بود و از اینکه نمیتوانست به خط مقدم برود ناراحت بود. یک سال بعد به تهران برگشتیم و همسرم به خاطر شرایط روحی نتوانست کار کند و خانه نشین شد.
تمام بار زندگی بر دوش من بود، اما هیچ وقت خم به ابرو نیاوردم و تنها دلخوشیام حضور او در کنارم بود. اگر یک شب فراموش میکرد قرصهایش را بخورد تا صبح خواب جنگ میدید و دچار تشنج میشد.
در این سالها از خدا میخواستم به من صبر عطا کند. هربار که مسئولان بنیاد شهید و جانبازان برای سرکشی به خانه ما میآمدند از همسرم میخواستند اگر خواستهای دارد مطرح کند ولی او میگفت همه چیز داریم و اگر میخواهید کمک کنید آن را به خانوادههای جانبازانی بدهید که در تنگنای مالی قرار دارند.
از لحظه شهادت که میگوید بغض بزرگی مهمان گلویش میشود. وقتی شهید شد در پزشکی قانونی خواستیم اعضای سالم بدن او به بیماران نیازمند اهدا شود. بخشی از اعضای بدن حسن به دلیل جراحات و آثار ناشی از دوران جنگ قابلیت اهدا پیدا نکردند اما سایر اعضا نظیر تاندونها، استخوانهای پا و پوست او برای رفع مشکل بیماران نیازمند تقدیم شد. همیشه دوست داشت جانش را برای مردم کشورش فدا کند او جانبازی بود که با شهادتش نیز جانبازی کرد و یک بغل شکوفه به یادگار گذاشت تا عطرش جانها را تا همیشه تازه کند.
منبع: ایران