آتشبار دشمن کل منطقه شاخ شمیران و عقبه را زیر آتش گرفت در همین حین هواپیماهای P.C که دشمن در مناطق کوهستانی جهت بمبباران پرواز در ارتفاع پایین از آنها استفاده میکرد شروع به بمباران خطوط مقدم وجادههای عقبه کردند.
آدم با دیدن این هواپیماها یاد فیلمهای جنگی جنگ جهانی دوم میافتاد؛ کنار سنگر فرماندهی، حاج نعمتالله سوری فرمانده گردان سلمان با حاج امینی فرمانده تیپ در حال صحبت و تبادل نظر بودند؛ انگار نه انگار که هواپیماهای دشمن شیرجه رفته و هر آن است که بمبهای خود را روی سر آنها فرو بریزند.
از سر نترس داشتن حاج امینی خیلی شنیده بودم اما خودم به چشم ندیده بودم؛ مشهور بود که هیچکس خیز رفتن حاج امینی را به خاطر سوت خمپاره یا توپ ندیده است؛ حتی شنیده بودم در یکی از عملیاتهای بیسیمچی حاجی پشت سر او سنگر گرفته بود تا تیر نخورد و حاجی به رویش نیاورده بود.
با خودم گفتم شاید کنار آنها امنتر است و آنها به خاطر تجربهای که دارند خوب میدانند کجا باید بایستند تا آسیبی نبینند.
صدای شیرجه هواپیما نزدیکو نزدیکتر میشد اما از نشانههای ترس در چهره این دو و یا نیمخیز شدنشان هیچ خبری نبود؛ تا اینکه هواپیما بمبهای خود را ریخت؛ من دیگر طاقت نیاوردم و خودم را به گوشه از سنگر پرت کردم؛ صدای انفجار بلند شد و منطقه در آتش و دود فرو رفت.
مجید سوزوکی به گمان اینکه من شهید یا زخمی شدهام به سمت سنگر دوید خاک و خلها را کنار زد و دستم را گرفت و بلند شدم؛ خوب چشمانم را مالیدم تا شاید جنازه سوری و حاج امینی را ببینم؛ اما خاک و غبار و دود که خوابید دیدم آن دو همچنان مشغول تبادل نظر و درباره منطقه عملیاتی و نحوه پاسخگویی به تک دشمن هستند.
داشتم با خودم خجالت کشیدم از اینکه اینطور مثل آنها توکل نداشتم؛ بیخود نیست آنها در دل همهجا دارند؛ و مکه نرفته به آنها حاجی میگویند؛ آنها نفس خود را به قربانگاه برده بودند؛ به قول آن جمله معروف، کسی که پشت سیمخاردارهای نفس خود گیر کرده باشد نمیتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور کند.