پسری که در جلسات فرهنگی دانشـگاه به من کـمک کرد تا کرسی های آزاد اندیشی رو برگــزار کنیم اما خودش میگفت هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز کنار من باشه به عنوان شوهرم!
هیچکدوم از اهالی خانوادم چـادری نبودن!
شهدای ایران: قصه ی چادری شدن من فقط یک کلمه است ، یک کلمه که دنیایی از حــرفه…
عاشـق شدم.
حتما میگید عاشق خدا یا ائمه اطهار (س)…
نه!
من عاشق یه پسر مذهبی نه ؛ فـوق مذهبی شدم….
پسری که در جلسات فرهنگی دانشـگاه به من کـمک کرد تا کرسی های آزاد اندیشی رو برگــزار کنیم اما خودش میگفت هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز کنار من باشه به عنوان شوهرم!
هیچکدوم از اهالی خانوادم چـادری نبودن!
مادرم قبلا بود و کنار گذاشـته بود و توجیه ایشان هم این بود که دیگه دوره ی چادری بودن نیسـت و با مانتو هم میشـود حجاب داشت!!
ـ
توجیه به ظاهر بدی نبود و پدرم هم سختگیر نبود! اصلا…
ـ
اما من درست ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ به خدای مهربونم قـول دادم که اگر از من مواظبــت کنی و حواست به دلم باشه به خاطر تو از چادر بنده ی محبوبت بی بی دوعالم فاطمه ی زهرا (س) تا پای جونم دفاع میکنم.
ـ
من به خدا قول دادم که چادر بپوشم و ازش قول خواستم که در ازای اینکارم زمانی که میخوام به اون آقا زنگ بزنم ایشون قبول کنن و به امامزاده ای که میخواستم قرار بزارم بیـان.
من تلفن کردم سخت ترین لحظات زندگیم بود اما چشمم به کرامت خداوندی بود که وافی و شافی بود…
در واقع خواسته هام رو خیلی گستاخانه با خدای مهربون در میان گذاشــتم
به همسرم که اون موقع فقط هم دانشگاهیم بود گفتم که باهاتون کار دارم و باید بیاید به امامزاده!
ـ
اولش امتناع کرد اما بعد که گفتم کارم خیلی مهمه اومد…
من تو امامزاده بهش گفتــم که بهش علاقه دارم اما اون که از تعجب خشکش زده بود کلا (هم به خاطر پوشش جدیدم و هم به خاطر حرفی که زدم از طرفی هم خیلی مذهبی و بسیجی بود و میترسید براش مشکلی ایجاد بشه)
همش اصرار داشت که بره دسـت آخر هـم رفت…
ـ
هیچکی نمیتونه حال منو بفهمــه وقتی دارم این متنو مینویسم هنوزم که هنوزه یاد اون روز که می افتم یه حسی مثل ایمان یا نمیدونم هرچیز دیگه ای سراسر وجودمو میگیره
باورم نمیشد که اون بیاد اما خدا خواست قول داده بود و اومد به اون امامزاده…
ـ
از اون روز دردسرا شروع شد
کنایه های دانشجوها دوستام خانوادم
چیزی که بدتر از همه دلم رو سوزوند کنایه های مسئولای فرهنگی دانشگاه بود
من تقریبا بین دانشجوها و مسئولین شناخته شده بودم
اما مذهبی و چادری نبودم ولی فعالیت فرهنگی برام درراس امور دانشجویی بود
ـ
اما همه یهو عوض شدن
تنها شدم
اینجا بود که عاشق ائمه اطهار(س) شدم…
آخ که این تنهایی چقدر قشنگ بود
من بودم و فاطمه ی زهرا(س)علی(ع) همسر مهربونش و از دختر بزرگوارشون میخواستم صبر منو زیاد کنن تو راهی که هستم
چقدر شیرین بود که تو بنده ی خدایی شدی که فقط اون برای تو کافیه..
خدا زیر قولــش نزد…
اخه خودش گفته من بهترین وفا کنندگان به عهدم…
بنده ی من تو یه قدم به سمت من بیا باقی راه بامن…
ـ
همسرم بعد از کلی ازمایشو امتحان کردن من ، فهمید که عشق من نسبت بهش واقعیه و علاقم از سر هــوس و حرص نیست
من بهش ثابت کردم که به خاطر خدا دوسش دارم…
و ایشون هم به من ثابت کرد که اگر علاقه و عشق رو به خدا بسپاری خودش همه ی کارارو درست میکنه…
ـ
این میون بگم ایت الله مجتهدی گفتند که خداوند میفرماید: به عزت و جلالم قسم قطع میکنم امیدم رو از بنده ای که به غیر من امید داشته باشه
این جمله بود که باعث شد من تسلیم محض اراده ی خداوند بشم
وخداوند منو به خواستم برسونه…
ـ
همسرم الان منو آبروی خودش میدونه حتی اگه همه دنیا به من بگن چادر نپوش من سر قولم میمونم و تا ابد میخوام آبروی همسرم باشم
درست سه هفته از عقد من با عشقم میگذره …
ـ
2
ـ
و خدا به من نشون داد که هرکی بهش ایمان بیاره طعم شیرین عشق به خدارو تو وجودش میتونه حس کنه
چادرم نشانه ای از عشقیه که از زمین به آسمون رسید…
حالا تو وبلاگم دارم حرفایی رو میزنم که خیلی از دخترایی که مثل من بودن نترسنو بیان به خدا قول بدن…
حسبناالله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر…
آره اینجوریاست
ـ
حالا هرکی از من میپرسه چی شد چادری شدی؟
میگم:
عاشق شدم!
هرچند که عشق زمینی من خیلی سخت گرفت تا عاشقم شدو خیلی تو این راه اشک ریختم و زاری کردم اما حتی تو قران هم هست که زلیخا زمانی که تسلیم محض خداوند یوسف شد بهش رسید…
یعنی رسیدن به اصل عاشقی
همیشه میگه تو باهمه ی دخترا فرق داری چون با چادرت عشقتو زمینیتو که من باشم به آسمون رسوندی و به خدا نشونش دادی…
ـ
خدا عاشق بنده هاشه کافیه باهاش حرف بزنید!
ـ
چادر تاج سر من نیست …
چادر حجاب من نیست….
ادر برای من سجده در برابر خدایی هست که میگه…
بندگان من بر خود اسراف و ستم کرده اید از رحمت خداوند نا امید نشوید که خداوند” همه ی گناهان” را می آمرزد…
یادتون باشه که خــدا مهربونتر از هر پدر هر مادر و هر دوستیه و هر چیزی که میخواید رو از خودش بخواید
همسرم هدیه ی بندگیـه منه هدیه وفای عهدم به خداوند و چادرم یادگار روزای عاشقی من…
من با چادرم میخوام به همسرم ثابت کنم همیشه مثل روز اول عاشقتم.
منبع: جوان انقلابی
عاشـق شدم.
حتما میگید عاشق خدا یا ائمه اطهار (س)…
نه!
من عاشق یه پسر مذهبی نه ؛ فـوق مذهبی شدم….
پسری که در جلسات فرهنگی دانشـگاه به من کـمک کرد تا کرسی های آزاد اندیشی رو برگــزار کنیم اما خودش میگفت هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز کنار من باشه به عنوان شوهرم!
هیچکدوم از اهالی خانوادم چـادری نبودن!
مادرم قبلا بود و کنار گذاشـته بود و توجیه ایشان هم این بود که دیگه دوره ی چادری بودن نیسـت و با مانتو هم میشـود حجاب داشت!!
ـ
توجیه به ظاهر بدی نبود و پدرم هم سختگیر نبود! اصلا…
ـ
اما من درست ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ به خدای مهربونم قـول دادم که اگر از من مواظبــت کنی و حواست به دلم باشه به خاطر تو از چادر بنده ی محبوبت بی بی دوعالم فاطمه ی زهرا (س) تا پای جونم دفاع میکنم.
ـ
من به خدا قول دادم که چادر بپوشم و ازش قول خواستم که در ازای اینکارم زمانی که میخوام به اون آقا زنگ بزنم ایشون قبول کنن و به امامزاده ای که میخواستم قرار بزارم بیـان.
من تلفن کردم سخت ترین لحظات زندگیم بود اما چشمم به کرامت خداوندی بود که وافی و شافی بود…
در واقع خواسته هام رو خیلی گستاخانه با خدای مهربون در میان گذاشــتم
به همسرم که اون موقع فقط هم دانشگاهیم بود گفتم که باهاتون کار دارم و باید بیاید به امامزاده!
ـ
اولش امتناع کرد اما بعد که گفتم کارم خیلی مهمه اومد…
من تو امامزاده بهش گفتــم که بهش علاقه دارم اما اون که از تعجب خشکش زده بود کلا (هم به خاطر پوشش جدیدم و هم به خاطر حرفی که زدم از طرفی هم خیلی مذهبی و بسیجی بود و میترسید براش مشکلی ایجاد بشه)
همش اصرار داشت که بره دسـت آخر هـم رفت…
ـ
هیچکی نمیتونه حال منو بفهمــه وقتی دارم این متنو مینویسم هنوزم که هنوزه یاد اون روز که می افتم یه حسی مثل ایمان یا نمیدونم هرچیز دیگه ای سراسر وجودمو میگیره
باورم نمیشد که اون بیاد اما خدا خواست قول داده بود و اومد به اون امامزاده…
ـ
از اون روز دردسرا شروع شد
کنایه های دانشجوها دوستام خانوادم
چیزی که بدتر از همه دلم رو سوزوند کنایه های مسئولای فرهنگی دانشگاه بود
من تقریبا بین دانشجوها و مسئولین شناخته شده بودم
اما مذهبی و چادری نبودم ولی فعالیت فرهنگی برام درراس امور دانشجویی بود
ـ
اما همه یهو عوض شدن
تنها شدم
اینجا بود که عاشق ائمه اطهار(س) شدم…
آخ که این تنهایی چقدر قشنگ بود
من بودم و فاطمه ی زهرا(س)علی(ع) همسر مهربونش و از دختر بزرگوارشون میخواستم صبر منو زیاد کنن تو راهی که هستم
چقدر شیرین بود که تو بنده ی خدایی شدی که فقط اون برای تو کافیه..
خدا زیر قولــش نزد…
اخه خودش گفته من بهترین وفا کنندگان به عهدم…
بنده ی من تو یه قدم به سمت من بیا باقی راه بامن…
ـ
همسرم بعد از کلی ازمایشو امتحان کردن من ، فهمید که عشق من نسبت بهش واقعیه و علاقم از سر هــوس و حرص نیست
من بهش ثابت کردم که به خاطر خدا دوسش دارم…
و ایشون هم به من ثابت کرد که اگر علاقه و عشق رو به خدا بسپاری خودش همه ی کارارو درست میکنه…
ـ
این میون بگم ایت الله مجتهدی گفتند که خداوند میفرماید: به عزت و جلالم قسم قطع میکنم امیدم رو از بنده ای که به غیر من امید داشته باشه
این جمله بود که باعث شد من تسلیم محض اراده ی خداوند بشم
وخداوند منو به خواستم برسونه…
ـ
همسرم الان منو آبروی خودش میدونه حتی اگه همه دنیا به من بگن چادر نپوش من سر قولم میمونم و تا ابد میخوام آبروی همسرم باشم
درست سه هفته از عقد من با عشقم میگذره …
ـ
2
ـ
و خدا به من نشون داد که هرکی بهش ایمان بیاره طعم شیرین عشق به خدارو تو وجودش میتونه حس کنه
چادرم نشانه ای از عشقیه که از زمین به آسمون رسید…
حالا تو وبلاگم دارم حرفایی رو میزنم که خیلی از دخترایی که مثل من بودن نترسنو بیان به خدا قول بدن…
حسبناالله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر…
آره اینجوریاست
ـ
حالا هرکی از من میپرسه چی شد چادری شدی؟
میگم:
عاشق شدم!
هرچند که عشق زمینی من خیلی سخت گرفت تا عاشقم شدو خیلی تو این راه اشک ریختم و زاری کردم اما حتی تو قران هم هست که زلیخا زمانی که تسلیم محض خداوند یوسف شد بهش رسید…
یعنی رسیدن به اصل عاشقی
همیشه میگه تو باهمه ی دخترا فرق داری چون با چادرت عشقتو زمینیتو که من باشم به آسمون رسوندی و به خدا نشونش دادی…
ـ
خدا عاشق بنده هاشه کافیه باهاش حرف بزنید!
ـ
چادر تاج سر من نیست …
چادر حجاب من نیست….
ادر برای من سجده در برابر خدایی هست که میگه…
بندگان من بر خود اسراف و ستم کرده اید از رحمت خداوند نا امید نشوید که خداوند” همه ی گناهان” را می آمرزد…
یادتون باشه که خــدا مهربونتر از هر پدر هر مادر و هر دوستیه و هر چیزی که میخواید رو از خودش بخواید
همسرم هدیه ی بندگیـه منه هدیه وفای عهدم به خداوند و چادرم یادگار روزای عاشقی من…
من با چادرم میخوام به همسرم ثابت کنم همیشه مثل روز اول عاشقتم.
منبع: جوان انقلابی
من مریم هستم و میخواستم خاطره ی چادری شدنمو بگم..من اخرین باری که رفتم امام رضا پابوس اقا8 سالم بود بعد از گذشت 12 سال واقعا دلتنگ اقا شده بودم هرجا اسم امام رضا میومد من اشکم سرازیر میشد همش به اقا اسرار میکردم که منو بطلبه واقعا تشنه ی زیارتش بودم نوروز91بود و من20 سالم بود و بابام دربه در به دنبال بلیط قطار واسه مشهد بود و گیرش نمیومد منو ابجیم خیلی ناراحت بودیمو همش گریه میکردیم.یکی از اون روزا تلویزیون داشت حرم اقا رو نشون میداد و من و ابجیم فقط گریه میکردیم و التماس که اقا بطلب...وقتی داشتم به گنبد طلای اقا توی تلویزیون نگاه میکردم به اقا گفتم که نذر میکنم که اگه مای حقیرو بطلبی قول میدم تمام طول سفرو چادر سرم کنم فرداش وقتی توی محوته دانشگاه همراه با دوستم فاطمه که سیده هم بود و در جریان این قضایا بود نشسته بودیم و فاطمه گفت که مریم چی شد چیکار کردید منم با ناراحتی گفتم بلیط گیرمون نمیاد انگار اقا نمیطلبه گفتم فاطمه جان تو سیدی دعاکن اقا بطلبه و فاطمه گفت ان شاالله خدا بخواد میطلبه...
همون موقع گوشیم زنگ خورد ابجیم بود گفت ابجی یه خبر خوش دارم برات منم گفتم بلییییییط؟؟؟؟ابجیمم با خوشحالی ججججیییغغ کشید که ارررههه منم ک بزور خودمو کنترل کرده بودم پریدم بغل فاطمه و خوشحالی میکردم ...
طبق قولی که داده بودم تمام طول سفر چادر سرم بود...همه بهم میگفتن که چقدر بهم میاد داداشم گفت که مثثل فرشته ها شدم...خلاصه وقتی رسیدم به حرم همش کریه میکردمو خدا رو شکر میکردم و همونجا بود که به اقا گفتم اقا تو رو به خدا کمکم کن تا برای همیشه چادری بشم و از چادرم خجالت نکشم بلکه بهش افتخار کنم و خدا رو شکر همینطور هم شد...
الان بعد از گذشت 3 سال من عاشقتر چادرم شدم و میبوسمش...
عید امسال همکه سال 94 باشه باز هم اقا مارو طلبید منه گناهکاره روسیاهو طلبید و من با چادری که سه سال پیش قول داده بودم پابوس اقا رفتم و 14 فروردین تولد 23 سالگیم خانوادم از مشهد برام یه چادر نو خریدن...
این بود قضیه ی چادری شدن من...
خدایا هزاران بار شکرت خدایا کمکم کن تا میراث بی بی فاطمه ی زهرا رو با جون و دلم حفظ کنم و کمکم کن تا باطنم هم فاطمی بشه نه فقط ظاهرم...
برای همه ارزوی بهترینها رو میکنم....
آمیییییینننن