روزگاري که درون سوراخي در کوه زندگي مي کردم مرا «پلنگ» صدا مي زدند اما الان «گربه» هم نيستم و هر روز به جرمي توسط نيروهاي انتظامي دستگير مي شوم. نمي دانم تاکنون چندبار به زندان رفته ام اما مي دانم که بيشتر عمرم را در زندان گذرانده ام...
شهدای ایران: مرد ۴۰ساله اي که باز هم به اتهام ده ها فقره سرقت و سوء استفاده از لباس هاي نظامي دستگير شده است دفتر خاطراتش را ورقي زد و چشم به گذشته هاي دور دوخت، او در بيان زندگي تلخش گفت: پدرم باغبان بود و زندگي خوبي داشتيم. آن روزها «شهري ها» براي تفريح و خوشگذراني به روستا مي آمدند و من هم بساط ترياک کشي را براي آن ها فراهم مي کردم. در همين زمان بود که با تعارف بچه پولدارها من هم کم کم مصرف مواد را شروع کردم. نوجواني مغرور وخام بودم که يک روز با يکي از همين بچه شهري ها به خاطر مواد درگير شدم و او را با ضربه چاقو ناقص کردم. در مدت زيادي که در زندان بودم نه تنها آدم نشدم بلکه وقتي از زندان آزاد شدم به معتادي خطرناک تبديل شدم که براي تامين مواد دست به هر کاري مي زد.
بعد از مدتي که ديگر هيچ چيزي نداشتم به يک کمپ ترک اعتياد رفتم و براي مدتي اعتيادم را کنار گذاشتم در اين گيرودار هم به خانواده اي که همه آنها معتاد بودند کمک کردم تا اعتيادشان را ترک کنند چون عاشق دختر آن خانواده شده بودم. من از کبري خواستگاري کردم، ازدواج کرديم و صاحب ۲ فرزند شديم ولي او دوباره به سمت «شيشه» بازگشت. از آن روز به بعد ديگر رنگ خوشبختي را فراموش کردم. همسرم براي تامين مخارج اعتيادش با خرده فروشان مواد رابطه داشت و سرقت هايي هم که من انجام مي دادم کفايت زندگي مان را نمي کرد. در اين آشفته بازار او را طلاق دادم و دنبال کارش رفت. خودم هم به کوه هاي اطراف شانديز پناه بردم و با ۲ فرزندم داخل سوراخي زندگي مي کردم و از راه سرقت روزگار مي گذراندم. بارها دستگير شدم و شاکيان به خاطر فرزندانم گذشت کردند و هر بار پس از مدت کوتاهي از زندان آزاد مي شدم تا اين که مردي نگهباني ويلايش را به من سپرد. از آن روز به بعد هرچه سرقت مي کردم به ويلا مي بردم و آن جا را به انباري لوازم مسروقه تبديل کرده بودم که باز هم دستگير شدم و اين بار لباس هاي نظامي که از داخل لوازم مسروقه کشف شده به دردسري جديد برايم تبديل شده است و قاضي پرونده هم برايم قرار بازداشت موقت صادر کرده است. حالا هم نمي دانم عاقبت مردي که روزي به پلنگ معروف بود چه خواهد شد...
ماجراي واقعي- با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
منبع: خراسان
بعد از مدتي که ديگر هيچ چيزي نداشتم به يک کمپ ترک اعتياد رفتم و براي مدتي اعتيادم را کنار گذاشتم در اين گيرودار هم به خانواده اي که همه آنها معتاد بودند کمک کردم تا اعتيادشان را ترک کنند چون عاشق دختر آن خانواده شده بودم. من از کبري خواستگاري کردم، ازدواج کرديم و صاحب ۲ فرزند شديم ولي او دوباره به سمت «شيشه» بازگشت. از آن روز به بعد ديگر رنگ خوشبختي را فراموش کردم. همسرم براي تامين مخارج اعتيادش با خرده فروشان مواد رابطه داشت و سرقت هايي هم که من انجام مي دادم کفايت زندگي مان را نمي کرد. در اين آشفته بازار او را طلاق دادم و دنبال کارش رفت. خودم هم به کوه هاي اطراف شانديز پناه بردم و با ۲ فرزندم داخل سوراخي زندگي مي کردم و از راه سرقت روزگار مي گذراندم. بارها دستگير شدم و شاکيان به خاطر فرزندانم گذشت کردند و هر بار پس از مدت کوتاهي از زندان آزاد مي شدم تا اين که مردي نگهباني ويلايش را به من سپرد. از آن روز به بعد هرچه سرقت مي کردم به ويلا مي بردم و آن جا را به انباري لوازم مسروقه تبديل کرده بودم که باز هم دستگير شدم و اين بار لباس هاي نظامي که از داخل لوازم مسروقه کشف شده به دردسري جديد برايم تبديل شده است و قاضي پرونده هم برايم قرار بازداشت موقت صادر کرده است. حالا هم نمي دانم عاقبت مردي که روزي به پلنگ معروف بود چه خواهد شد...
ماجراي واقعي- با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
منبع: خراسان