اردوگاه ما در آن جا معروف بود به سرسخت ها. تعداد بسيجي ها و رزمنده هاي سرسخت و متعهد در اردوگاه ما خيلي زياد بود و عراقي ها چندان دل خوشي از تکريت ۱۱ نداشتند. در واقع اين گروه ها مثل منافقين هيچ گاه جرات نکردند به اردوگاه ما وارد شوند اما شنيده بودم آن ها در برخي اردوگاه ها وارد مي شدند و سخنراني هم مي کردند. معمولا وقتي قصد جذب نيرو داشتند از يک هفته قبل سخت گيري ها و اذيت هاي شان را زياد مي کردند مثلا سهميه غذا و آب را کم مي کردند و پس از آن اعلام مي کردند هر کس مي خواهد از اين شرايط خارج شود اعلام کند که آن هايي که کم مي آوردند به بيرون اردوگاه منتقل مي شدند و منافقين براي شان صحبت و با آن ها ارتباط برقرار مي کردند. طي اين مدت خيلي محدود افرادي بودند که از اردوگاه خارج شدند.
شهدای ایران: ۱۳۰۰ روز در اسارت. به طور قطع فقط شنيدنش آسان است اما برخي از آن چه در گفت وگويم با آقا محسن شنيدم باورش هم سخت است؛ اين که مثلاً در دوران اسارت يک روز خوب روزي بود که بتواني راحت تر دستشويي بروي! گفت وگويم با دکتر «محسن رأفتي سخنگو» که اکنون يک متخصص جراح است اينک پيش روي شماست...
اجازه دهيد سوال آغازينم با «سختي» ها باشد اگرچه همه دوران اسارت تان سخت بوده اما مي خواهم بدانم سخت ترين روز برايتان کدام روز بوده است؟
(تاملي طولاني کرده و تلاش مي کند براي سوالم پاسخي بيابد) شايد روز راحتي نداشتيم همه اش سخت بوده است اما به طور قطع روز رحلت حضرت امام(ره) يکي از سخت ترين روزها بود و همه روزهايي که دوستانت را شکنجه مي کردند و تو صداي شکنجه را مي شنيدي و اين در حقيقت خيلي دردناک تر از اين بود که خودت شکنجه شوي. اگرچه اين برنامه ها و کتک خوردن آن جا خيلي عادي و از برنامه هاي هر روزه بود اما شنيدن صداي شکنجه ديگر اسرا خيلي سخت و گاه غيرقابل تحمل بود.
بهترين روز برايتان کدام روز بود؟
(باز هم تامل مي کند) اين که بگويم «يک روز خوب» شايد اصلا نداشتيم. اين که بخواهم يک روز را به عنوان «روز خوب» انتخاب کنم خيلي است. روز آزادي هم تا لحظه اي که وارد خاک کشور عزيزمان نشده بوديم اصلا برايمان باور کردني نبود. به طور حتم مي دانيد که از کربلاي ۴ به بعد همه اسرا مفقودالاثر بودند و اسامي و مشخصات اسرا به صليب سرخ اعلام نشده بود. به نوعي به زنده بودن مفقودالاثرهاي کربلاي ۴ اميدي نبود به ويژه رزمندگاني که به عنوان غواص در اين عمليات شرکت کرده بودند. از سويي ديگر چون آن جا هيچ تامين جاني هم وجود نداشت اگر ما را مي کشتند بالطبع در ايران کسي متوجه نمي شد. همين مفقودالاثر بودن باعث شده بود خانواده ام هر سال براي مفقودالاثر شدنم سالگرد مي گرفتند.
اما اصرار دارم از يک روز خوب در دوران اسارت برايم بگوييد؛ روزي که خوشحال بوديد، نشاط داشتيد يا خبر خوبي به شما رسيده بود و ...
(تامل مي کند و گويي نمي تواند براي اين پرسشم پاسخي بيابد) «روز خوب» که نداشتيم اما اجازه دهيد بگويم، از يک روز موفق بگويم. «روز موفق» روزي بود که شرايط براي رفتن به دستشويي و حمام راحت تر بود يعني يک اسير موفق اسيري بود که بتواند در يکي از اين روزها حلبي يا سطلي پيدا کند و از داخل حوض آب بردارد و با آن حمام کند.
کدام وجه از دوران اسارت براي ما که فقط درباره آن شنيده و گاهي درباره اسرا فيلم يا سريالي ديده ايم ناشناخته است؟
در مجموع تا در آن فضا نباشي تصور آن چه در آن جا مي گذشت و اتفاق مي افتاد سخت است و گاهي هم اگر درباره آن بشنويم ممکن است باور نکنيم. از طرفي فقط با «گفتن» هم نمي توان آن چه را آن جا بوده تصوير کرد و يا به سختي مي توان از آن سخن گفت. معنويتي که آن جا بود، مقاومتي که آن جا بود و شرايطي که بدون هيچ گونه تامين جاني و گاه اميد نداشتن به زنده ماندن باعث مي شد بچه ها در برابرش مقاومت کنند. همه اين ها مواردي است که بيان آن به گونه اي که براي مخاطب تصوير شود و باورپذير باشد بسيار دشوار است.
در اين ۱۳۰۰ روز اسارت تان چند نفر از دوستان تان و اسرا به شهادت رسيدند.
در اين مورد آمار دقيقي نداريم. در ابتداي اسارت شايد تعداد زيادي از دوستان مان که مجروح بودند به دليل نبود امکانات درماني همان وقت به شهادت رسيدند. پس از آن در دوران اين چهار سال هم فکر مي کنم ۱۲-۱۰ نفر در اثر شکنجه ها و بيماري هايي که به خاطر نبود بهداشت به آن دچار مي شدند شهيد شدند.
با کدام يک از دوستان دوران اسارت همچنان در ارتباط هستيد.
با بسياري از دوستان دوران اسارت در ارتباط هستم و جلسه و همايش سالانه داريم. همايش سالانه اسراي تکريت ۱۱ هر سال برگزار مي شود. دو سال قبل در مشهد برگزار شدو امسال احتمالا در اصفهان برگزار خواهد شد.
از تکريت ۱۱ کمي بگوييد. اين اردوگاه چند اسير داشت؟
حدود ۱۰۰۰ اسير. ۱۲ سالن داشت که در هر سالن حدود ۱۰۰ اسير بودند. به هر اسير فضايي حدود 1.5 متر در نيم متر جا مي رسيد. نفري يک پتو، يک دست لباس، يک حوله کوچک، يک قاشق و ليوان و يک جفت دمپايي داشتيم.
لباس تان زرد رنگ بود؟
بله، رنگ زرد داشت که روي آن pw حک شده بود Prisoner of war يعني زنداني جنگي.
يعني همه آن ۱۰۰۰ نفر همديگر را مي شناختند؟
نه، هر ۳ آسايشگاه که در يک رديف و مرتبط با هم بودند همديگر را مي شناختند چون در ساعت هاي هواخوري يکديگر را مي ديدند.
يک روز اسارت را از صبح تا شب چه مي کرديد؟
همه روزها شبيه هم بود. صبح براي نماز بلند مي شديم که به صورت تکي و بدون مهر نماز مي خوانديم. آن جا به شدت با محدوديت آب مواجه بوديم من خودم يک مدت مسئول تقسيم آب بودم. هر يک ليوان آب را براي ۵ نفر تقسيم مي کرديم که بتوانند وضو بگيرند. بعد از نماز گاهي مي خوابيديم تا حدود ساعت ۸ که صبحانه مي خورديم. صبحانه هم هر روز يک آش مخصوص عراقي با نام «شوربا» بود که به اندازه يک ليوان به ما مي دادند.
صبحانه تمام اين ۴ سال همين آش بود؟
بله، يک نوع آش آبکي بود که چندان مخلفاتي هم نداشت کمي برنج و عدس داشت. بعد از صبحانه وقت هواخوري مي شد که بيشتر يا تمام وقت هواخوري را بايد در صف دستشويي مي ايستاديم. هر ۳ رديف آسايشگاه با حدود ۳۰۰ نفر ۸-۷ دستشويي و يک حمام داشتند که در اين ۳-۲ ساعت هواخوري بايد از آن استفاده مي کردند. همان طور که گفتم يک روز خوب روزي بود که مي توانستيم راحت تر از دستشويي و حمام استفاده کنيم. اگر آب پيدا مي شد حمام کردن و لباس شستن هم يکي از کارهاي روزانه مان بود. بعد از دستشويي که يکي دو ساعت زمان مي برد تا نوبتت بشود وقت جارو کردن مي شد. يکي از برنامه هاي ثابت بيشتر روزها جارو کردن محوطه آسايشگاه با کف دست بود. همه اسرا را در يک ستون به خط مي کردند و بچه ها بايد با کف دست محوطه آسايشگاه را جارو مي کردند که زمستان ها زمين سرد و تابستان داغ است و اين هم يکي از کارهاي روزانه مان بود.پس از آن وقت نماز ظهر نماز مي خوانديم و سپس ناهار مي خورديم. عصر هم مي خوابيديم و وقت هواخوري بود. در ضمن هيچ گونه بازي نداشتيم و تجمع و تعليم و تعلم هم ممنوع بود.
قرآن هم داشتيد؟
اوايل نداشتيم ولي بعدها به هر آسايشگاه يک جلد قرآن دادند که نوبتي بين بچه ها مي چرخيد. خوب است بگويم در همين شرايط تعدادي از بچه ها حافظ قرآن شدند.
تلويزيون هم داشتيد؟
بله، يک تلويزيون داشتيم که به طور نوبتي بين آسايشگاه ها مي چرخيد و فقط هم شبکه هاي عراق را نشان مي داد.
شب ها راحت مي خوابيديد؟
نه خيلي راحت و با تهديدات نگهبان ها وعده هاي شان براي تنبيه فردا صبح مي خوابيديم.
شما طي مدت اسارت در اردوگاه تکريت ۱۱ با کساني هم مواجه بوديد که به گروه ها و فرقه هاي سياسي بپيوندند؟
اردوگاه ما در آن جا معروف بود به سرسخت ها. تعداد بسيجي ها و رزمنده هاي سرسخت و متعهد در اردوگاه ما خيلي زياد بود و عراقي ها چندان دل خوشي از تکريت ۱۱ نداشتند. در واقع اين گروه ها مثل منافقين هيچ گاه جرات نکردند به اردوگاه ما وارد شوند اما شنيده بودم آن ها در برخي اردوگاه ها وارد مي شدند و سخنراني هم مي کردند. معمولا وقتي قصد جذب نيرو داشتند از يک هفته قبل سخت گيري ها و اذيت هاي شان را زياد مي کردند مثلا سهميه غذا و آب را کم مي کردند و پس از آن اعلام مي کردند هر کس مي خواهد از اين شرايط خارج شود اعلام کند که آن هايي که کم مي آوردند به بيرون اردوگاه منتقل مي شدند و منافقين براي شان صحبت و با آن ها ارتباط برقرار مي کردند. طي اين مدت خيلي محدود افرادي بودند که از اردوگاه خارج شدند.
دوران اسارت شما از ۶۴ تا ۶۹ بوده است. يک سري اتفاقات مهم در اين سال ها در ايران رخ داده است. براي نمونه مي توان به موضوع پايان جنگ و قطعنامه ۵۹۸ و مهم تر موضوع ارتحال حضرت امام(ره) اشاره کرد. چگونه از اين اخبار مطلع شديد و از واکنش اسرا براي مان بگوييد.
ما از همان تلويزيوني که گاهي در اختيار داشتيم در جريان اخبار قرار مي گرفتيم. موضوع پايان جنگ در تلويزيون عراق اين طور بود که برنامه هاي روتين قطع مي شد و اخبار مربوط به قطعنامه ۵۹۸ و به صورت تکه تکه سخنراني هاي حضرت امام(ره) را پخش مي کرد که چون صدا نداشت سخنان امام را به صورت زيرنويس به عربي ترجمه مي کرد. من تا حدودي به زبان عربي آشنا بودم و سخنان امام را براي بچه ها ترجمه مي کردم. در آن مقطع پايان جنگ در تلويزيون عراق تفسيرهاي مختلفي از موضوع قطعنامه مي شد که با چينش آن ها در کنار هم مي توانستيم دروغ ها و تفسيرهاي غلط را تشخيص دهيم. پايان جنگ نوعي خوشحالي را در ميان اسرا به وجود آورد به هر حال روزنه اميدي براي «آزادي» بود. در دوران جنگ هر عملياتي که صورت مي گرفت و رزمندگان ما پيروز مي شدند کتک خوردن هاي ما چند برابر مي شد.
اصلا به «آزادي» اميد داشتيد؟
نه... حتي به زنده بودن هم اميد نداشتيم چون اسم و رسم ما در هيچ جا ثبت نشده بود. اين قدر اين بعثي ها بي رحم بودند که گاهي تصور شکنجه هاي شان براي حتي يک حيوان هم سخت است. اين که بخواهند اسرا را بکشند امر غيرقابل تصوري نبود. از زماني هم که جنگ تمام شد ۲ سال طول کشيد تا ما آزاد شديم و حتي زماني که لباس نو براي ما آوردند و گفتند مي خواهيد آزاد شويد خيلي باورمان نشد در واقع ما آزادي را زماني باور و احساس کرديم که به خاک خودمان رسيديم.
آقاي دکتر برگرديم به ماجراي پايان جنگ و فضايي که در اردوگاه حاکم شد. بچه ها نگاه شان به پايان جنگ چگونه بود. به ويژه اين که حضرت امام درباره پذيرش قطعنامه از نوشيدن جام زهر ياد کردند. برداشت اسرا در اين باره چه بود؟
مسلما اين را رزمندگان و اسراي ما دريافته بودند که حضرت امام(ره) با رضايت قلبي اين قطعنامه را نپذيرفتند اما آن قدر احساس اطاعت از امام در بچه ها قوي بود که اين موضوع را پذيرفتند. اگرچه وقتي ياد دوستان شهيدمان مي افتاديم براي مان ناراحت کننده بود اما به خاطر حضرت امام همه بچه ها موضوع قطعنامه را پذيرفتند و موضوع مهم ديگر خبر ارتحال حضرت امام(ره) است. از اين خبر بگوييد. خبرها و تصاوير مربوط به زمان بيماري حضرت امام را تلويزيون عراق به طور مرتب پخش مي کرد. نوعي غم و اندوهي غريبانه در فضاي اردوگاه حاکم شده بود بچه ها خيلي براي سلامتي حضرت امام دعا مي کردند و در واقع اين تنها کاري بود که مي توانستيم انجام دهيم اما در آن وضعيت اسارت و سخت گيري هاي هر روز بعثي ها غمي غريبانه تمام بچه ها را فرا گرفته بود و پس از اين که خبر ارتحال امام(ره) منتشر شد از سخت ترين روزها و سخت ترين روز دوران اسارت بود که توصيف آن فضا کمي سخت است.
از آن روزي بگوييد که خبر آزادي را شنيديد.
ما از طريق اخبار تلويزيون متوجه شديم که اسرا در حال تبادل هستند و اين اميد مي رفت که ما هم آزاد شويم. اما از طرفي ديگر اين نگراني هم وجود داشت که چون ما مفقودالاثر بوديم و اسامي مان جايي ثبت نبود اين «آزادي» به ما نرسد. تا اين که ۲ روز قبل از آزادي براي مان لباس جديد آوردند و روز آخر هم قبل از سوار شدن به اتوبوس ها صليب سرخ به اردوگاه ما آمدند و ما را ثبت نام کردند.
خانواده تان کي متوجه شدند که شما هم در ميان اسرا هستيد؟
دقيقا زماني که من وارد کشور شدم خانواده ام از طريق يکي از آشنايان که در سپاه بود از زنده بودنم و اين که در ميان آزادگان هستم خبردار شدند ولي زماني که اسامي مان در راديو خوانده شد خانواده من برايشان قطعي شده بود که من هم جزو آزادگان هستم.
پس از اين که وارد ايران شديد ظاهرا يک تا ۳روز را در قرنطينه بوديد.
بله، به هر حال اين قرنطينه امري کاملا طبيعي و لازم بود. اين قرنطينه هم قرنطينه بهداشتي و هم قرنطينه اطلاعاتي بود که مبادا در ميان آزادگان نيروهاي نفوذي منافقان بخواهند به کشور وارد شوند.
سرانجام با پرواز به فرودگاه مشهد و زادگاه و شهرتان رسيديد.
بله، گروه ما که حدود ۱۰۰آزاده بوديم با هواپيما به مشهد آمديم و ما را به اردوگاهي حوالي آخر وکيل آباد بردند که آن جا خانواده ها مي آمدند و آزاده هايشان را تحويل مي گرفتند. دو برادر من هم که به استقبالم آمده بودند در اولين نگاه آن ها را نشناختم. به هر حال چهارسال گذشته بود. در عين حال لحظات عجيبي بود. همان طور که گفتم تصور اين لحظه و آزادي در مدت اسارت براي خيلي از اسرا تصور سختي بود اما به لطف خدا «آزادي» نصيب مان شده بود و حقيقتا طعم شيريني داشت. شايد نتوانم آن را خوب توصيف کنم. پس از زيارت حرم امام رضا(ع) به خانه رفتيم که اقوام و خويشان و همسايه ها به استقبال آمده بودند.
خانواده تان و به ويژه پدر و مادرتان در اين ۴سال که شما مفقودالاثر بوديد، چه کردند؟
در اين سال ها بيشتر از همه مادرم به زنده بودنم اميد داشته و هيچ وقت نخواسته اين را بپذيرد که فرزندش زنده نباشد.
اگر موافق باشيد از اين روزهاي شيرين و باشکوه آزادي گذر کنيم و به دوران پس از آزادي بپردازيم. به هر حال ديد و بازديدها تمام شد و شما با ۱۹سال سن شديد يکي از همين آدم هاي جامعه که بايد به دنبال زندگي و کار و تحصيل و معيشت مي رفت. پس از آزادي چه کرديد؟
من زماني که به جبهه اعزام شدم اول دبيرستان را خوانده بودم. پس از آزادي و بعد از روزهاي ديد و بازديد خيلي زود ادامه تحصيل ام را شروع کردم. يکي از دوستانم آقاي مهندس صراف نژاد که از دوران جبهه در واحد تخريب با هم آشنا بوديم در درس و تحصيل خيلي کمکم کرد و توانستم طي يک سال سال هاي دوم، سوم و چهارم دبيرستان را به صورت متفرقه امتحان بدهم و قبول شوم. به لطف خدا همان سال هم کنکور شرکت کردم و پزشکي مشهد پذيرفته شدم.
چه سالي دانش آموخته شديد.
سال ۷۷ و در ۲۷سالگي دانش آموخته شدم و همان سال هم تخصص جراحي عمومي قبول شدم و ۱۳۸۱ هم دوره تخصصم تمام شد.
اگر اجازه بدهيد کمي به عقب برگردم. به آن زماني که شما به شهرو ديار خودتان برگشتيد. به هر حال شما به عنوان يک آزاده از حال و هوايي کاملا متفاوت به فضايي ديگر وارد شده بوديد. شايد حال و هواي شهر و آدم هايش در حال تغيير بود، شايد آدم ها کم کم داشتند خيلي از موضوعات را فراموش مي کردند و شايد مجبور بودند خيلي جدي تر به فکر نان و آب و زندگي شان باشند، در اين فضا قرار گرفتن سخت نبود؟ چگونه توانستيد با آرمان هايي که شايد رو به کمرنگي مي رفت کنار بياييد؟ آيا خواستيد که در جامعه به عنوان يک رزمنده آزاده تأثيرگذار باشيد؟
(او در برابر اين پرسشم تأمل مي کند و من که حالا به اين مکث هايش عادت کرده بودم منتظر ماندم تا حرف هايش را بشنوم) نمي دانم، شايد ما در برابر آن چه بايد در حوزه فرهنگ و نشر ارزش هاي دوران دفاع انجام مي داديم کوتاهي کرديم، شايد جامعه توان پذيرش يا خواست اين فرهنگ را نداشت. شايد هم جامعه توانست بر ما اثرگذار باشد و ما نتوانستيم بر جامعه تأثيرگذار باشيم. شايد جامعه ما را خراب کرد و ما نتوانستيم جامعه را اصلاح و فرهنگ دفاع مقدس را در جامعه تثبيت کنيم.
فکر مي کنيد دليل اين جريان چه بود؟
خيلي موضوعات را مي توان به عنوان دليل اين قصورها و کم توجهي ها برشمرد مثل کوتاهي هاي خود ما و اهالي جبهه و جنگ. به هر حال اسرا يک جمعيت ۴۰هزار نفري را در کل کشور تشکيل مي دادند و چون پس از بازگشت براي فعاليت هاي بعدي سازماندهي خوبي نشديم، نتوانستيم آن طور که بايد بر جامعه تأثيرگذار باشيم و چه بسا جامعه با همه هياهوهايش توانست بر ما تأثير بگذارد. در واقع اسرا پس از بازگشت به ويژه آزادگاني که همسر و فرزند داشتند گرفتار مشکلات زندگي و عقب ماندگي ها شدند. البته از طرف دست اندرکاران هم شرايطي به طور جدي به وجود نيامد که آزادگان در قالب تشکل هايي بتوانند به فعاليت فرهنگي، ثبت خاطرات و ... بپردازند و به نوعي همه ما در يک غفلت فرو رفتيم.
منبع: خراسان
اجازه دهيد سوال آغازينم با «سختي» ها باشد اگرچه همه دوران اسارت تان سخت بوده اما مي خواهم بدانم سخت ترين روز برايتان کدام روز بوده است؟
(تاملي طولاني کرده و تلاش مي کند براي سوالم پاسخي بيابد) شايد روز راحتي نداشتيم همه اش سخت بوده است اما به طور قطع روز رحلت حضرت امام(ره) يکي از سخت ترين روزها بود و همه روزهايي که دوستانت را شکنجه مي کردند و تو صداي شکنجه را مي شنيدي و اين در حقيقت خيلي دردناک تر از اين بود که خودت شکنجه شوي. اگرچه اين برنامه ها و کتک خوردن آن جا خيلي عادي و از برنامه هاي هر روزه بود اما شنيدن صداي شکنجه ديگر اسرا خيلي سخت و گاه غيرقابل تحمل بود.
بهترين روز برايتان کدام روز بود؟
(باز هم تامل مي کند) اين که بگويم «يک روز خوب» شايد اصلا نداشتيم. اين که بخواهم يک روز را به عنوان «روز خوب» انتخاب کنم خيلي است. روز آزادي هم تا لحظه اي که وارد خاک کشور عزيزمان نشده بوديم اصلا برايمان باور کردني نبود. به طور حتم مي دانيد که از کربلاي ۴ به بعد همه اسرا مفقودالاثر بودند و اسامي و مشخصات اسرا به صليب سرخ اعلام نشده بود. به نوعي به زنده بودن مفقودالاثرهاي کربلاي ۴ اميدي نبود به ويژه رزمندگاني که به عنوان غواص در اين عمليات شرکت کرده بودند. از سويي ديگر چون آن جا هيچ تامين جاني هم وجود نداشت اگر ما را مي کشتند بالطبع در ايران کسي متوجه نمي شد. همين مفقودالاثر بودن باعث شده بود خانواده ام هر سال براي مفقودالاثر شدنم سالگرد مي گرفتند.
اما اصرار دارم از يک روز خوب در دوران اسارت برايم بگوييد؛ روزي که خوشحال بوديد، نشاط داشتيد يا خبر خوبي به شما رسيده بود و ...
(تامل مي کند و گويي نمي تواند براي اين پرسشم پاسخي بيابد) «روز خوب» که نداشتيم اما اجازه دهيد بگويم، از يک روز موفق بگويم. «روز موفق» روزي بود که شرايط براي رفتن به دستشويي و حمام راحت تر بود يعني يک اسير موفق اسيري بود که بتواند در يکي از اين روزها حلبي يا سطلي پيدا کند و از داخل حوض آب بردارد و با آن حمام کند.
کدام وجه از دوران اسارت براي ما که فقط درباره آن شنيده و گاهي درباره اسرا فيلم يا سريالي ديده ايم ناشناخته است؟
در مجموع تا در آن فضا نباشي تصور آن چه در آن جا مي گذشت و اتفاق مي افتاد سخت است و گاهي هم اگر درباره آن بشنويم ممکن است باور نکنيم. از طرفي فقط با «گفتن» هم نمي توان آن چه را آن جا بوده تصوير کرد و يا به سختي مي توان از آن سخن گفت. معنويتي که آن جا بود، مقاومتي که آن جا بود و شرايطي که بدون هيچ گونه تامين جاني و گاه اميد نداشتن به زنده ماندن باعث مي شد بچه ها در برابرش مقاومت کنند. همه اين ها مواردي است که بيان آن به گونه اي که براي مخاطب تصوير شود و باورپذير باشد بسيار دشوار است.
در اين ۱۳۰۰ روز اسارت تان چند نفر از دوستان تان و اسرا به شهادت رسيدند.
در اين مورد آمار دقيقي نداريم. در ابتداي اسارت شايد تعداد زيادي از دوستان مان که مجروح بودند به دليل نبود امکانات درماني همان وقت به شهادت رسيدند. پس از آن در دوران اين چهار سال هم فکر مي کنم ۱۲-۱۰ نفر در اثر شکنجه ها و بيماري هايي که به خاطر نبود بهداشت به آن دچار مي شدند شهيد شدند.
با کدام يک از دوستان دوران اسارت همچنان در ارتباط هستيد.
با بسياري از دوستان دوران اسارت در ارتباط هستم و جلسه و همايش سالانه داريم. همايش سالانه اسراي تکريت ۱۱ هر سال برگزار مي شود. دو سال قبل در مشهد برگزار شدو امسال احتمالا در اصفهان برگزار خواهد شد.
از تکريت ۱۱ کمي بگوييد. اين اردوگاه چند اسير داشت؟
حدود ۱۰۰۰ اسير. ۱۲ سالن داشت که در هر سالن حدود ۱۰۰ اسير بودند. به هر اسير فضايي حدود 1.5 متر در نيم متر جا مي رسيد. نفري يک پتو، يک دست لباس، يک حوله کوچک، يک قاشق و ليوان و يک جفت دمپايي داشتيم.
لباس تان زرد رنگ بود؟
بله، رنگ زرد داشت که روي آن pw حک شده بود Prisoner of war يعني زنداني جنگي.
يعني همه آن ۱۰۰۰ نفر همديگر را مي شناختند؟
نه، هر ۳ آسايشگاه که در يک رديف و مرتبط با هم بودند همديگر را مي شناختند چون در ساعت هاي هواخوري يکديگر را مي ديدند.
يک روز اسارت را از صبح تا شب چه مي کرديد؟
همه روزها شبيه هم بود. صبح براي نماز بلند مي شديم که به صورت تکي و بدون مهر نماز مي خوانديم. آن جا به شدت با محدوديت آب مواجه بوديم من خودم يک مدت مسئول تقسيم آب بودم. هر يک ليوان آب را براي ۵ نفر تقسيم مي کرديم که بتوانند وضو بگيرند. بعد از نماز گاهي مي خوابيديم تا حدود ساعت ۸ که صبحانه مي خورديم. صبحانه هم هر روز يک آش مخصوص عراقي با نام «شوربا» بود که به اندازه يک ليوان به ما مي دادند.
صبحانه تمام اين ۴ سال همين آش بود؟
بله، يک نوع آش آبکي بود که چندان مخلفاتي هم نداشت کمي برنج و عدس داشت. بعد از صبحانه وقت هواخوري مي شد که بيشتر يا تمام وقت هواخوري را بايد در صف دستشويي مي ايستاديم. هر ۳ رديف آسايشگاه با حدود ۳۰۰ نفر ۸-۷ دستشويي و يک حمام داشتند که در اين ۳-۲ ساعت هواخوري بايد از آن استفاده مي کردند. همان طور که گفتم يک روز خوب روزي بود که مي توانستيم راحت تر از دستشويي و حمام استفاده کنيم. اگر آب پيدا مي شد حمام کردن و لباس شستن هم يکي از کارهاي روزانه مان بود. بعد از دستشويي که يکي دو ساعت زمان مي برد تا نوبتت بشود وقت جارو کردن مي شد. يکي از برنامه هاي ثابت بيشتر روزها جارو کردن محوطه آسايشگاه با کف دست بود. همه اسرا را در يک ستون به خط مي کردند و بچه ها بايد با کف دست محوطه آسايشگاه را جارو مي کردند که زمستان ها زمين سرد و تابستان داغ است و اين هم يکي از کارهاي روزانه مان بود.پس از آن وقت نماز ظهر نماز مي خوانديم و سپس ناهار مي خورديم. عصر هم مي خوابيديم و وقت هواخوري بود. در ضمن هيچ گونه بازي نداشتيم و تجمع و تعليم و تعلم هم ممنوع بود.
قرآن هم داشتيد؟
اوايل نداشتيم ولي بعدها به هر آسايشگاه يک جلد قرآن دادند که نوبتي بين بچه ها مي چرخيد. خوب است بگويم در همين شرايط تعدادي از بچه ها حافظ قرآن شدند.
تلويزيون هم داشتيد؟
بله، يک تلويزيون داشتيم که به طور نوبتي بين آسايشگاه ها مي چرخيد و فقط هم شبکه هاي عراق را نشان مي داد.
شب ها راحت مي خوابيديد؟
نه خيلي راحت و با تهديدات نگهبان ها وعده هاي شان براي تنبيه فردا صبح مي خوابيديم.
شما طي مدت اسارت در اردوگاه تکريت ۱۱ با کساني هم مواجه بوديد که به گروه ها و فرقه هاي سياسي بپيوندند؟
اردوگاه ما در آن جا معروف بود به سرسخت ها. تعداد بسيجي ها و رزمنده هاي سرسخت و متعهد در اردوگاه ما خيلي زياد بود و عراقي ها چندان دل خوشي از تکريت ۱۱ نداشتند. در واقع اين گروه ها مثل منافقين هيچ گاه جرات نکردند به اردوگاه ما وارد شوند اما شنيده بودم آن ها در برخي اردوگاه ها وارد مي شدند و سخنراني هم مي کردند. معمولا وقتي قصد جذب نيرو داشتند از يک هفته قبل سخت گيري ها و اذيت هاي شان را زياد مي کردند مثلا سهميه غذا و آب را کم مي کردند و پس از آن اعلام مي کردند هر کس مي خواهد از اين شرايط خارج شود اعلام کند که آن هايي که کم مي آوردند به بيرون اردوگاه منتقل مي شدند و منافقين براي شان صحبت و با آن ها ارتباط برقرار مي کردند. طي اين مدت خيلي محدود افرادي بودند که از اردوگاه خارج شدند.
دوران اسارت شما از ۶۴ تا ۶۹ بوده است. يک سري اتفاقات مهم در اين سال ها در ايران رخ داده است. براي نمونه مي توان به موضوع پايان جنگ و قطعنامه ۵۹۸ و مهم تر موضوع ارتحال حضرت امام(ره) اشاره کرد. چگونه از اين اخبار مطلع شديد و از واکنش اسرا براي مان بگوييد.
ما از همان تلويزيوني که گاهي در اختيار داشتيم در جريان اخبار قرار مي گرفتيم. موضوع پايان جنگ در تلويزيون عراق اين طور بود که برنامه هاي روتين قطع مي شد و اخبار مربوط به قطعنامه ۵۹۸ و به صورت تکه تکه سخنراني هاي حضرت امام(ره) را پخش مي کرد که چون صدا نداشت سخنان امام را به صورت زيرنويس به عربي ترجمه مي کرد. من تا حدودي به زبان عربي آشنا بودم و سخنان امام را براي بچه ها ترجمه مي کردم. در آن مقطع پايان جنگ در تلويزيون عراق تفسيرهاي مختلفي از موضوع قطعنامه مي شد که با چينش آن ها در کنار هم مي توانستيم دروغ ها و تفسيرهاي غلط را تشخيص دهيم. پايان جنگ نوعي خوشحالي را در ميان اسرا به وجود آورد به هر حال روزنه اميدي براي «آزادي» بود. در دوران جنگ هر عملياتي که صورت مي گرفت و رزمندگان ما پيروز مي شدند کتک خوردن هاي ما چند برابر مي شد.
اصلا به «آزادي» اميد داشتيد؟
نه... حتي به زنده بودن هم اميد نداشتيم چون اسم و رسم ما در هيچ جا ثبت نشده بود. اين قدر اين بعثي ها بي رحم بودند که گاهي تصور شکنجه هاي شان براي حتي يک حيوان هم سخت است. اين که بخواهند اسرا را بکشند امر غيرقابل تصوري نبود. از زماني هم که جنگ تمام شد ۲ سال طول کشيد تا ما آزاد شديم و حتي زماني که لباس نو براي ما آوردند و گفتند مي خواهيد آزاد شويد خيلي باورمان نشد در واقع ما آزادي را زماني باور و احساس کرديم که به خاک خودمان رسيديم.
آقاي دکتر برگرديم به ماجراي پايان جنگ و فضايي که در اردوگاه حاکم شد. بچه ها نگاه شان به پايان جنگ چگونه بود. به ويژه اين که حضرت امام درباره پذيرش قطعنامه از نوشيدن جام زهر ياد کردند. برداشت اسرا در اين باره چه بود؟
مسلما اين را رزمندگان و اسراي ما دريافته بودند که حضرت امام(ره) با رضايت قلبي اين قطعنامه را نپذيرفتند اما آن قدر احساس اطاعت از امام در بچه ها قوي بود که اين موضوع را پذيرفتند. اگرچه وقتي ياد دوستان شهيدمان مي افتاديم براي مان ناراحت کننده بود اما به خاطر حضرت امام همه بچه ها موضوع قطعنامه را پذيرفتند و موضوع مهم ديگر خبر ارتحال حضرت امام(ره) است. از اين خبر بگوييد. خبرها و تصاوير مربوط به زمان بيماري حضرت امام را تلويزيون عراق به طور مرتب پخش مي کرد. نوعي غم و اندوهي غريبانه در فضاي اردوگاه حاکم شده بود بچه ها خيلي براي سلامتي حضرت امام دعا مي کردند و در واقع اين تنها کاري بود که مي توانستيم انجام دهيم اما در آن وضعيت اسارت و سخت گيري هاي هر روز بعثي ها غمي غريبانه تمام بچه ها را فرا گرفته بود و پس از اين که خبر ارتحال امام(ره) منتشر شد از سخت ترين روزها و سخت ترين روز دوران اسارت بود که توصيف آن فضا کمي سخت است.
از آن روزي بگوييد که خبر آزادي را شنيديد.
ما از طريق اخبار تلويزيون متوجه شديم که اسرا در حال تبادل هستند و اين اميد مي رفت که ما هم آزاد شويم. اما از طرفي ديگر اين نگراني هم وجود داشت که چون ما مفقودالاثر بوديم و اسامي مان جايي ثبت نبود اين «آزادي» به ما نرسد. تا اين که ۲ روز قبل از آزادي براي مان لباس جديد آوردند و روز آخر هم قبل از سوار شدن به اتوبوس ها صليب سرخ به اردوگاه ما آمدند و ما را ثبت نام کردند.
خانواده تان کي متوجه شدند که شما هم در ميان اسرا هستيد؟
دقيقا زماني که من وارد کشور شدم خانواده ام از طريق يکي از آشنايان که در سپاه بود از زنده بودنم و اين که در ميان آزادگان هستم خبردار شدند ولي زماني که اسامي مان در راديو خوانده شد خانواده من برايشان قطعي شده بود که من هم جزو آزادگان هستم.
پس از اين که وارد ايران شديد ظاهرا يک تا ۳روز را در قرنطينه بوديد.
بله، به هر حال اين قرنطينه امري کاملا طبيعي و لازم بود. اين قرنطينه هم قرنطينه بهداشتي و هم قرنطينه اطلاعاتي بود که مبادا در ميان آزادگان نيروهاي نفوذي منافقان بخواهند به کشور وارد شوند.
سرانجام با پرواز به فرودگاه مشهد و زادگاه و شهرتان رسيديد.
بله، گروه ما که حدود ۱۰۰آزاده بوديم با هواپيما به مشهد آمديم و ما را به اردوگاهي حوالي آخر وکيل آباد بردند که آن جا خانواده ها مي آمدند و آزاده هايشان را تحويل مي گرفتند. دو برادر من هم که به استقبالم آمده بودند در اولين نگاه آن ها را نشناختم. به هر حال چهارسال گذشته بود. در عين حال لحظات عجيبي بود. همان طور که گفتم تصور اين لحظه و آزادي در مدت اسارت براي خيلي از اسرا تصور سختي بود اما به لطف خدا «آزادي» نصيب مان شده بود و حقيقتا طعم شيريني داشت. شايد نتوانم آن را خوب توصيف کنم. پس از زيارت حرم امام رضا(ع) به خانه رفتيم که اقوام و خويشان و همسايه ها به استقبال آمده بودند.
خانواده تان و به ويژه پدر و مادرتان در اين ۴سال که شما مفقودالاثر بوديد، چه کردند؟
در اين سال ها بيشتر از همه مادرم به زنده بودنم اميد داشته و هيچ وقت نخواسته اين را بپذيرد که فرزندش زنده نباشد.
اگر موافق باشيد از اين روزهاي شيرين و باشکوه آزادي گذر کنيم و به دوران پس از آزادي بپردازيم. به هر حال ديد و بازديدها تمام شد و شما با ۱۹سال سن شديد يکي از همين آدم هاي جامعه که بايد به دنبال زندگي و کار و تحصيل و معيشت مي رفت. پس از آزادي چه کرديد؟
من زماني که به جبهه اعزام شدم اول دبيرستان را خوانده بودم. پس از آزادي و بعد از روزهاي ديد و بازديد خيلي زود ادامه تحصيل ام را شروع کردم. يکي از دوستانم آقاي مهندس صراف نژاد که از دوران جبهه در واحد تخريب با هم آشنا بوديم در درس و تحصيل خيلي کمکم کرد و توانستم طي يک سال سال هاي دوم، سوم و چهارم دبيرستان را به صورت متفرقه امتحان بدهم و قبول شوم. به لطف خدا همان سال هم کنکور شرکت کردم و پزشکي مشهد پذيرفته شدم.
چه سالي دانش آموخته شديد.
سال ۷۷ و در ۲۷سالگي دانش آموخته شدم و همان سال هم تخصص جراحي عمومي قبول شدم و ۱۳۸۱ هم دوره تخصصم تمام شد.
اگر اجازه بدهيد کمي به عقب برگردم. به آن زماني که شما به شهرو ديار خودتان برگشتيد. به هر حال شما به عنوان يک آزاده از حال و هوايي کاملا متفاوت به فضايي ديگر وارد شده بوديد. شايد حال و هواي شهر و آدم هايش در حال تغيير بود، شايد آدم ها کم کم داشتند خيلي از موضوعات را فراموش مي کردند و شايد مجبور بودند خيلي جدي تر به فکر نان و آب و زندگي شان باشند، در اين فضا قرار گرفتن سخت نبود؟ چگونه توانستيد با آرمان هايي که شايد رو به کمرنگي مي رفت کنار بياييد؟ آيا خواستيد که در جامعه به عنوان يک رزمنده آزاده تأثيرگذار باشيد؟
(او در برابر اين پرسشم تأمل مي کند و من که حالا به اين مکث هايش عادت کرده بودم منتظر ماندم تا حرف هايش را بشنوم) نمي دانم، شايد ما در برابر آن چه بايد در حوزه فرهنگ و نشر ارزش هاي دوران دفاع انجام مي داديم کوتاهي کرديم، شايد جامعه توان پذيرش يا خواست اين فرهنگ را نداشت. شايد هم جامعه توانست بر ما اثرگذار باشد و ما نتوانستيم بر جامعه تأثيرگذار باشيم. شايد جامعه ما را خراب کرد و ما نتوانستيم جامعه را اصلاح و فرهنگ دفاع مقدس را در جامعه تثبيت کنيم.
فکر مي کنيد دليل اين جريان چه بود؟
خيلي موضوعات را مي توان به عنوان دليل اين قصورها و کم توجهي ها برشمرد مثل کوتاهي هاي خود ما و اهالي جبهه و جنگ. به هر حال اسرا يک جمعيت ۴۰هزار نفري را در کل کشور تشکيل مي دادند و چون پس از بازگشت براي فعاليت هاي بعدي سازماندهي خوبي نشديم، نتوانستيم آن طور که بايد بر جامعه تأثيرگذار باشيم و چه بسا جامعه با همه هياهوهايش توانست بر ما تأثير بگذارد. در واقع اسرا پس از بازگشت به ويژه آزادگاني که همسر و فرزند داشتند گرفتار مشکلات زندگي و عقب ماندگي ها شدند. البته از طرف دست اندرکاران هم شرايطي به طور جدي به وجود نيامد که آزادگان در قالب تشکل هايي بتوانند به فعاليت فرهنگي، ثبت خاطرات و ... بپردازند و به نوعي همه ما در يک غفلت فرو رفتيم.
منبع: خراسان