یست و شش سال از رفتن مردی میگذرد که به گفته همسرش هنوز مردی را نظیر او در زندگی اش ندیده و باور دارد که این یک شعار نیست.
در سالروز شهادت «شعبانعلی نژادفلاح» معاون بهداری «لشکر 10 سیدالشهدا (ع)»،«خورشید اسماعیلی» همسر شهید این چنین می گوید:
یا طلاق یا سپاه! آنقدر تهدیدش کردم و با هم جر و بحث کردیم تا بالاخره راضی شد برگردد. ماجرای استعفا دادنش هم به همان روزی برمیگردد که مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند، به خانه پدر ایشان سر زدند. اینها شش برادر بودند که سه نفر از آنها شربت شهادت نوشیدند. مقام معظم رهبری در این ملاقات گفتند که دیگر کسی از این برادرها نباید به جبهه برود، این خانواده سه شهید داده است. بعد از این اتفاق، شعبانعلی از سپاه استعفا داد و به خانه برگشت. من تعجب کرده بودم که چرا آن موقع از روز به خانه آمده. هر چه میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد. میگفت اومدم مرخصی. من هم باورم نمیشد چون امکان نداشت حتی مرخصی ساعتی بگیرد. بالاخره یک روز که رفته بود نانوایی و بچههای بهداری آمده بودند دنبالش؛ ماجرا را پیگیری کردم و فهمیدم که استعفا داده است. مسئولان بهداری میگفتند خانم فقط این گره به دست شما باز میشود. ما به ایشان نیاز شدیدی داریم، کاری کنید تا برگردند. من هم پایم را دریک کفش کردم که یا طلاق یا سپاه؛ شعبانعلی هم راضی شد و برگشت.
-جذبههایم را در بهداری جا میگذارم
برخورد اجتماعی قوی ای داشت. گاه شک میکردم که او روستازاده ای ساده باشد. همه چیز حساب شده بود. به حجاب در مقابل نامحرم اهمیت زیادی میداد اما از آن طرف هم میگفت:« زن باید بهترین آرایش و زیور را در خانه داشته باشد و به خودش برسد.» آرام و صبور بود. یادم نمیآید فرزندانمان را با اینکه خیلی پسربچههای بازیگوشی بودند، دعوا کرده باشد. میگفت:«مرد باید در خانه متواضع و نرمخو باشد». میگفتم:« تو اصلا جذبه و قاطعیت نداری»، میگفت:« جذبه مرا بیا در بهداری ببین! خانه که جای این حرفها نیست.
-جمعههای اختصاصی
از وقتش نهایت استفاده را میبرد. یادم نمیآید حتی نیم ساعت هم به بطالت گذرانده باشد. دورههای پزشکی را دیده بود اگرچه مدرکش را نگرفت. دوره خلبانی، آموزش زبان انگلیسی، تحصیل در دانشگاه تهران در رشته مدیریت. اینها بخشی از فعالیتهایش در کنار جنگ با دشمن بود با آن همه مسئولیتی که داشت.
گاهی هم مسافرت دو روزه میرفتیم. دوست نداشت برای خانواده کم بگذارد برای همین جمعههایش اختصاصی بود.
-کارگری یا مسئول!
وقتی ازدواج کردیم، جزو اطلاعات سپاه بود اما به خاطر مخالفت پدرش از این مسئولیت کناره گرفت و شد مسئول بهداری کرج. خودش هم بیشتر به این کار علاقه داشت. میگفت:« توی بهداری بهتر میتوانم خدمت کنم.» هر کاری از دستش برمیآمد با جان و دل انجام میداد. یک شب دیر کرده بود. نگران شدم و رفتم بهداری. دیدم خاکهای ساختمان نیمه سازی را که قرار بود آزمایشگاه شود، توی گونی میریخت و کول میکرد و به پشت بام میبرد. گفتم:«این وظیفه توست یا کارگرها؟» گفت:«مگر چه فرقی داره کار کاره دیگه!»از دستور دادن خوشش نمیآمد حتی به کارگرها!
-اگر شهید شدم، به همسرم نگویید
خانه که بود با هم نماز جماعت میخواندیم. به معنویات اهمیت میداد. طوری نماز شب میخواند که من حسرت میخوردم. انگار جزو نمازهای واجبش شده بود. ندیدم که ترکش کند. به حدی نمونه بود که به جرأت میتوانم بگویم مردی را مثل او ندیدم. وابستگی عجیبی به شعبانعلی داشتم. با محبت بود. گفته بود اگر شهید شدم به همسرم خبر ندهید. بگذارید خودش آرام آرام میفهمد چون طاقت ندارد. برای همین وقتی شهید شد،
-آخرین عکس، آخرین نامه، آخرین سفر تا آخر دنیا
یک ماه قبل از شهادتش مشهد رفته بودیم. عکسی از خودش گرفت و گفت این را وقتی شهید شدم روی اعلامیه و مزارم بزنید. ناراحت شدم و با دعوا گفتم:« دیگه از این حرفا نزنی من طاقت ندارم.» گفت:« شهادت من نزدیکه، همه میگن نورانی شدی!» همان عکس شد عکس شهادتش و آخرین نامه ای که 10 دقیقه قبل از شهادت برایم نوشته بود، همراه پیکرش برگشت و من هنوز رفتنش را باور نکرده ام...
شعبانعلی نژادفلاح در سال 1337 در ساوجبلاغ متولد شد. سال 57 به خدمت سپاه درآمد و در کنار تحصیل در دانشگاه، در سمتهایی چون مسئول بهداری سپاه کرج، معاون بهداشت و درمان سپاه کرج، هماهنگ کننده کلیه گردانها در لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص)، معاون ستاد پشتیبانی جنگ، عضویت در شورای فرماندهی سپاه کرج و معاون بهداری لشکر ۱۰ سیدالشهدا را به دوش کشید. وی در حالی که جانباز شیمیایی نیز شده بود، چهارم دیماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و هنگام وضو گرفتن، از ناحیه قلب مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به سه برادر شهیدش ملحق شد.