او اگرچه همسرش را عامل اصلي اين ماجرا معرفي مي کرد و معتقد بود که جاي عشق و محبت در زندگي اش خالي است اما شرم داشت به چشمان همسرش نگاه کند...
شهدای ایران: زن ۳۸ساله در حالي که چشم به کف اتاق دوخته بود و بغض گلويش را مي فشرد به بيان گوشه اي از زندگي سرد و بي روح خود پرداخت و به مشاور کلانتري شهيدباهنر مشهد گفت: ۱۸ سال قبل با «رجب» ازدواج کردم و خداوند ۲فرزند زيبا به ما عطا کرد. اوايل زندگي به هيچ چيزي جز خوشبختي همسر و فرزندانم نمي انديشيدم و سعي مي کردم محيطي همراه با آسايش و آرامش را براي آن ها فراهم کنم اما مدتي بعد که همسرم براي گرفتن حقوق بيشتر مجبور شد تا نيمه هاي شب اضافه کاري کند، تنهايي و بدبختي من هم آغاز شد. احساس تنها بودن در زندگي مشترکمان برايم به کابوسي زجرآور تبديل شده بود اما چاره اي جز تحمل اين وضعيت نداشتم. «رجب» صبح زود سر کار مي رفت و نيمه هاي شب به منزل باز مي گشت. من تا آمدن همسرم بيدار مي ماندم تا دقايقي را در کنار هم گفت وگو کنيم ولي او خسته و کوفته از راه مي رسيد و حوصله هيچ کاري را نداشت. همسرم بلافاصله کنار سفره غذا مي نشست و من تنها او را هنگام صرف شام مي ديدم. هنوز سفره غذا را جمع نکرده بودم که او به خواب مي رفت و اين روند سال ها ادامه داشت. آرزو داشتم حتي براي چند دقيقه در کنارش بنشينم و از گذشته و آينده صحبت کنم ولي مجال اين گفت وگوي کوتاه را هم نمي يافتم. در واقع جاي عشق و محبت در زندگي ما خالي بود تا اين که يک روز مردي با تلفن همراهم تماس گرفت. صداي دلنشين او مرا به خود جذب کرد و بدين ترتيب هر روز چند ساعت با آن مرد غريبه که به طور اتفاقي شماره ام را گرفته بود صحبت مي کردم. احساس مي کردم رنگ زندگي ام عوض شده است تا اين که آن مرد از من درخواست ملاقات کرد. من هم که مشتاق ديدن او بودم قبول کردم و با فرزند ۴ساله ام سر قرار رفتم و چند ساعتي را با خودروي او در شهر دور زديم. اين گشت زني ها چند بار تکرار شد تا اين که روز قبل او به طرف بيابان هاي اطراف شهر تغيير مسير داد. وقتي متوجه قصد شوم او شدم خيلي ترسيدم و با التماس از او خواستم مرا رها کند اما او بر خواسته بي شرمانه اش اصرار داشت. بالاخره از او خواستم تا قرار ملاقات ديگري بگذارد که فرزندم حضور نداشته باشد و براي جلب اعتمادش همه طلاهايم را به او دادم. ساعتي بعد وحشت زده به خانه بازگشتم و همه ماجرا را براي همسرم تعريف کردم و به اتفاق براي اعلام شکايت به کلانتري آمديم. اگرچه من همسرم را در وقوع اين حادثه مقصر مي دانم ولي من هم حرمت ها را شکستم. کاش کمي به اعتقادات مذهبي پايبند بودم.
ماجراي واقعي - با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان
ماجراي واقعي - با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان