اولینباری که در چشمانم نگاه کردی یادت هست؟ چقدر ذوق داشتی که پسردار شدهای! که همین پسر کوچک عصای دستت میشود؛ در روزگار سپیدمویی.
به گزارش شهدای ایران ، «اولینباری که در چشمانم نگاه کردی یادت هست؟ چقدر ذوق داشتی که پسردار شدهای! که همین پسر کوچک عصای دستت میشود؛ در روزگار سپیدمویی. پیش خودت فکر میکردی عجب پسری بزرگ کنم! بهتر از همه پسرها! شیر میخوردم و میترسیدی در گلویم بپرد. راه رفتن یاد گرفتم و دل تو دلت نبود که اگر زمین بخورد؟ زمین خوردم و بلندم کردی و گفتی مرد که گریه نمیکند؛ راست میگفتی گریه مال چشمهای مهربان توست و همه مادرهایی که با ذره ذره قد کشیدن فرزندانشان میسوزند و آب میشوند...» اینبار به همت همکارانمان در سایت اترک راهی بجنورد خراسان شمالی شدیم تا قلممان راوی حکایت پیرترین مادر شهید کشور باشد، گلنساء پاکدل مادری 115 که با افتخار فرزندش شهید محراب باقریان را عازم جهاد نمود تا در 88 سالگی خبر مفقودالاثری فرزندش را بشنود و در 104 سالگی پذیرای آمدن پیکر مطهر او باشد. گلنساء اینک در دوران کهولت و سالخوردگی میزبان ما با دریایی از صفا و مهربانی بود.
بجنورد و خانهای محقر
خراسان شمالی در دفاع مقدس با تقدیم 50 سردار برجسته و 2 هزار و 772 شهید و بیش از 6 هزار جانباز و همچنین آزاده و ایثارگر نقش بسیار ارزندهای در این دوره تاریخی داشت و بجنورد به عنوان مرکز این استان در بطن حرکات انقلابی مردم این خطه قرار میگرفت. دیاری که مقام معظم رهبری در خصوصش فرموده است: «مردم این منطقه غیورند، دیندارند، مرزبانند، سرزنده و با نشاط و شجاعند. این خصوصیات، خصوصیات برجستهای است».
در اطراف بجنورد روستای حسهگاه قرار دارد که خانه شهید باقریان در آن است. وارد روستا که میشویم نسیم خنک و زیبایی، صداقت مردمان این دیار را تداعی میکند. کمی بعد به منزل شهید میرسیم. خانهای که جمعش به چهارده متر هم نمیرسد. با دو اتاق کوچک تو در تو که همه دارایی زمینی این مادر شهید به حساب میآید. مادری که با 115 سال سن برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور میشود مسافت زیادی را در حیاط خانه طی کند. مسافتی که در زمستان سخت و طاقتفرساست و همین موضوع در سال گذشته باعث شده بود تا گلنساء به علت شکستگی شدید پاهایش برای اولینبار به بیمارستان و درمانگاه برود.
در همان نگاه اول متوجه میشویم که این خانه در قد و قواره و شأن یک مادر شهید نیست و چرا گلنساء 115ساله باید در اینجا زندگی کند؟ سؤالی است که باید مسئولان بنیاد شهید خراسان شمالی پاسخگو باشند.
نامی که حضرت زهرا (س) بر او نهاد
مادر شهید محراب باقریان که نوید آمدن فرزند و آسمانی شدنش را در رؤیای صادقه دیده بود اینچنین از شهیدش برایمان میگوید: «محراب سومین فرزند خانواده ما بود که در شهرستان اسفراین روستای «پرچین اسفراین» به دنیا آمد. شبی در خواب دیدم که حضرتزهرا (س) آمدند و به من گفتند، خداوند به تو فرزند پسری عنایت خواهد کرد که اسمش را محراب بگذار. من فقط گوش میکردم، خانم به من سفارش کرد که میدانم کمی لجباز هستی اما حتماً این نام را برای فرزندت انتخاب کن.» من هم همین کار را کردم. کمی بعد یعنی در دوران کودکیاش ما به همراه خانواده به سمت شهرستان مانه و سملقان راهی شدیم و در روستای حصهگاه زندگی خودمان را از سر گرفتیم.
نمیدانم چرا مادران شهدا اینقدر شبیه هم هستند، گفتارشان، روایتشان از شهدا، صلابتشان و آنچه میان همه واگویههای مادرانهشان به دل مینشیند ایمان و ولایتمداریشان است که پس از شهادت عزیزانشان هم حتی ذرهای از آن کاسته نشده است. مادرانههای گلنساء اینگونه ادامه مییابد: محراب در دوران کودکی و نوجوانی خویش زندگی عشایری داشت، و به همراه ما در امور و کارهای دامداری و دامپروری کمک دستمان بود. پدرش قربان بسیار تلاش میکرد تا روزی حلال برای خانه بیاورد. نان عشایری نان زحمت و تلاش است.
مادرانههای گلنساء با آن چهره زیبا و دوستداشتنی حکایت زندگی محراب را برایمان شیرینتر میکند: سال 1361 بود که محراب تشکیل خانواده داد و در سال 1363 صاحب فرزند دختری شد که بر اثر بیماری از دنیا رفت. دو سال بعد، محراب به جبهه رفت. او به جهاد در راه خدا اعتقاد و ایمان خاصی داشت. ما از عشایر هستیم و پسرم خودش را مرزبان کشورش میدانست. همیشه میگفت: «ما اگر درس هم نخواندیم باید از هر طریقی که میتوانیم خدمت کنیم و بتوانیم آینده خوبی برای کشورمان بسازیم.»
اگر چه گلنساء پاکدل نیاز به یادآوری خاطرات ندارد و حافظه خوبش مرور خاطرات را برایمان راحتتر میکند، اما زبان شیرین کردی کمی ارتباط ما را با مادر شهید دشوار میکند هرچند حضور برادرزاده شهید مجید باقریان در کنار مادربزرگش بسیار کمک حالمان میشود و گلنساء ادامه میدهد: محرابم بسیار با محبت بود. در کارهای بیرون از خانه به همسایهها و کسانی که نیاز مالی داشتند کمک میکرد. شاید خودمان هم دستتنگ بودیم اما میگفت اول همسایه. محراب اهل نماز و روزه بود.
افتخار روستای «حسهگاه»
آخرینباری هم که راهی شد، به خوبی به یاد دارم، محراب گفت: اینبار آخرین مرتبهای است که من میروم. آن زمان خداوند فرزندی دیگر به او داد که او هم بعدها بر اثر بیماری فوت کرد. بهانه بچه را میآوردیم که نرو خانمت پابهماه است اما او قبول نکرد و رفت. گفت: مگر دیگران مادر و پدر ندارند. محراب خیلی آرام و مؤمن بود. بار آخر دلم چیز دیگری میگفت و چشمم حرفی دیگر میزد. دلم میگفت برو! اشکهای چشمم میگفتند نرو بمان! جنگ بود و من نگرانش بودم.
اگر چه محراب فضای درس و تحصیل نیافت اما معتقد بود: «جبهه به ما نیازی ندارد این ما هستیم که به جبهه نیاز داریم». او در مدت حضورش در جبهههای نبرد حماسهها آفرید و باعث افتخار خانواده و اهل روستایش«حسهگاه» شد. محراب سرباز امامخمینی(ره) بود که اندیشه خدمت به خلق را در افکار و عملش بر همگان ثابت کرد.
مادرانههای گلنساء که به عزاداری اباعبداللهالحسین(ع) میرسد، گویی شور عجیبی همه وجودش را فرا میگیرد، غم بر دلش مینشیند و بغضش میترکد و صدای گریههایش دلمان را میلرزاند: پسرم اعتقاد عجیبی به امامحسین (ع) داشت، به عزاداریهای اباعبدالله بسیار توجه میکرد. در نهایت همچون سالار شهیدان به شهادت رسید.
«زبیدات» محراب عشق محراب بود
گلنساء در ادامه میگوید: شعف دفاع از کیان نظام اسلامی محراب را به مناطق عملیاتی «زبیدات» فراخواند. محراب در بیست و هشتمین روز خردادماه 1366 در نهایت دلدادگی به معبود در هنگام درگیری با ارتش متجاوز عراق در منطقه عملیاتی «زبیدات» مفقودالاثر شد.
اینجاست که فرموده امام خامنهای در ذهن متبادر میشود که: «چقدر سخت است یک خانوادهای مفقودالاثر داشته باشد، خانوادهای که نمیدانند جوانشان زنده است یا نه، هر لحظهای برای آنها مثل شب عملیات است، دائم در حال نگرانیاند آیا زنده است، آیا شهید شده آیا زنده خواهند ماند آیا او را خواهند دید؟» آری! پیرترین مادر شهید، اما نوید آمدن پیکر فرزندش را از اباعبداللهالحسین(ع) گرفت، دوم آذر سال 1382، یعنی 20 سال بعد! تنها یک پلاک میشود همه آنچه از محراب به آغوش خانواده باز میگردد.
شهدا زیباترین حدیث بندگی را با بندبند وجودشان و با قطره قطره خونشان نوشتند. یعقوبهای بیقراری که برای رسیدن به یوسف زیبای شهادت بیقراری میکردند و زلیخای دنیا نتوانست آنها را مفتون خویش کند. آنان که هنوز از دشمن نفس خویش رها نشدهاند و دلشان در تصرف شیطان است چگونه میتوانند قدر مجاهدانی را بدانند که در کولهپشتی دلشان جز عشق و ایثار نبود. آنان باید بدانند که زبیدات و سراسر جبههها و شهیدان و شاهدان و شائقان و مشتاقانش خورشید بیغروبند.
بجنورد و خانهای محقر
خراسان شمالی در دفاع مقدس با تقدیم 50 سردار برجسته و 2 هزار و 772 شهید و بیش از 6 هزار جانباز و همچنین آزاده و ایثارگر نقش بسیار ارزندهای در این دوره تاریخی داشت و بجنورد به عنوان مرکز این استان در بطن حرکات انقلابی مردم این خطه قرار میگرفت. دیاری که مقام معظم رهبری در خصوصش فرموده است: «مردم این منطقه غیورند، دیندارند، مرزبانند، سرزنده و با نشاط و شجاعند. این خصوصیات، خصوصیات برجستهای است».
در اطراف بجنورد روستای حسهگاه قرار دارد که خانه شهید باقریان در آن است. وارد روستا که میشویم نسیم خنک و زیبایی، صداقت مردمان این دیار را تداعی میکند. کمی بعد به منزل شهید میرسیم. خانهای که جمعش به چهارده متر هم نمیرسد. با دو اتاق کوچک تو در تو که همه دارایی زمینی این مادر شهید به حساب میآید. مادری که با 115 سال سن برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور میشود مسافت زیادی را در حیاط خانه طی کند. مسافتی که در زمستان سخت و طاقتفرساست و همین موضوع در سال گذشته باعث شده بود تا گلنساء به علت شکستگی شدید پاهایش برای اولینبار به بیمارستان و درمانگاه برود.
در همان نگاه اول متوجه میشویم که این خانه در قد و قواره و شأن یک مادر شهید نیست و چرا گلنساء 115ساله باید در اینجا زندگی کند؟ سؤالی است که باید مسئولان بنیاد شهید خراسان شمالی پاسخگو باشند.
نامی که حضرت زهرا (س) بر او نهاد
مادر شهید محراب باقریان که نوید آمدن فرزند و آسمانی شدنش را در رؤیای صادقه دیده بود اینچنین از شهیدش برایمان میگوید: «محراب سومین فرزند خانواده ما بود که در شهرستان اسفراین روستای «پرچین اسفراین» به دنیا آمد. شبی در خواب دیدم که حضرتزهرا (س) آمدند و به من گفتند، خداوند به تو فرزند پسری عنایت خواهد کرد که اسمش را محراب بگذار. من فقط گوش میکردم، خانم به من سفارش کرد که میدانم کمی لجباز هستی اما حتماً این نام را برای فرزندت انتخاب کن.» من هم همین کار را کردم. کمی بعد یعنی در دوران کودکیاش ما به همراه خانواده به سمت شهرستان مانه و سملقان راهی شدیم و در روستای حصهگاه زندگی خودمان را از سر گرفتیم.
نمیدانم چرا مادران شهدا اینقدر شبیه هم هستند، گفتارشان، روایتشان از شهدا، صلابتشان و آنچه میان همه واگویههای مادرانهشان به دل مینشیند ایمان و ولایتمداریشان است که پس از شهادت عزیزانشان هم حتی ذرهای از آن کاسته نشده است. مادرانههای گلنساء اینگونه ادامه مییابد: محراب در دوران کودکی و نوجوانی خویش زندگی عشایری داشت، و به همراه ما در امور و کارهای دامداری و دامپروری کمک دستمان بود. پدرش قربان بسیار تلاش میکرد تا روزی حلال برای خانه بیاورد. نان عشایری نان زحمت و تلاش است.
مادرانههای گلنساء با آن چهره زیبا و دوستداشتنی حکایت زندگی محراب را برایمان شیرینتر میکند: سال 1361 بود که محراب تشکیل خانواده داد و در سال 1363 صاحب فرزند دختری شد که بر اثر بیماری از دنیا رفت. دو سال بعد، محراب به جبهه رفت. او به جهاد در راه خدا اعتقاد و ایمان خاصی داشت. ما از عشایر هستیم و پسرم خودش را مرزبان کشورش میدانست. همیشه میگفت: «ما اگر درس هم نخواندیم باید از هر طریقی که میتوانیم خدمت کنیم و بتوانیم آینده خوبی برای کشورمان بسازیم.»
اگر چه گلنساء پاکدل نیاز به یادآوری خاطرات ندارد و حافظه خوبش مرور خاطرات را برایمان راحتتر میکند، اما زبان شیرین کردی کمی ارتباط ما را با مادر شهید دشوار میکند هرچند حضور برادرزاده شهید مجید باقریان در کنار مادربزرگش بسیار کمک حالمان میشود و گلنساء ادامه میدهد: محرابم بسیار با محبت بود. در کارهای بیرون از خانه به همسایهها و کسانی که نیاز مالی داشتند کمک میکرد. شاید خودمان هم دستتنگ بودیم اما میگفت اول همسایه. محراب اهل نماز و روزه بود.
افتخار روستای «حسهگاه»
آخرینباری هم که راهی شد، به خوبی به یاد دارم، محراب گفت: اینبار آخرین مرتبهای است که من میروم. آن زمان خداوند فرزندی دیگر به او داد که او هم بعدها بر اثر بیماری فوت کرد. بهانه بچه را میآوردیم که نرو خانمت پابهماه است اما او قبول نکرد و رفت. گفت: مگر دیگران مادر و پدر ندارند. محراب خیلی آرام و مؤمن بود. بار آخر دلم چیز دیگری میگفت و چشمم حرفی دیگر میزد. دلم میگفت برو! اشکهای چشمم میگفتند نرو بمان! جنگ بود و من نگرانش بودم.
اگر چه محراب فضای درس و تحصیل نیافت اما معتقد بود: «جبهه به ما نیازی ندارد این ما هستیم که به جبهه نیاز داریم». او در مدت حضورش در جبهههای نبرد حماسهها آفرید و باعث افتخار خانواده و اهل روستایش«حسهگاه» شد. محراب سرباز امامخمینی(ره) بود که اندیشه خدمت به خلق را در افکار و عملش بر همگان ثابت کرد.
مادرانههای گلنساء که به عزاداری اباعبداللهالحسین(ع) میرسد، گویی شور عجیبی همه وجودش را فرا میگیرد، غم بر دلش مینشیند و بغضش میترکد و صدای گریههایش دلمان را میلرزاند: پسرم اعتقاد عجیبی به امامحسین (ع) داشت، به عزاداریهای اباعبدالله بسیار توجه میکرد. در نهایت همچون سالار شهیدان به شهادت رسید.
«زبیدات» محراب عشق محراب بود
گلنساء در ادامه میگوید: شعف دفاع از کیان نظام اسلامی محراب را به مناطق عملیاتی «زبیدات» فراخواند. محراب در بیست و هشتمین روز خردادماه 1366 در نهایت دلدادگی به معبود در هنگام درگیری با ارتش متجاوز عراق در منطقه عملیاتی «زبیدات» مفقودالاثر شد.
اینجاست که فرموده امام خامنهای در ذهن متبادر میشود که: «چقدر سخت است یک خانوادهای مفقودالاثر داشته باشد، خانوادهای که نمیدانند جوانشان زنده است یا نه، هر لحظهای برای آنها مثل شب عملیات است، دائم در حال نگرانیاند آیا زنده است، آیا شهید شده آیا زنده خواهند ماند آیا او را خواهند دید؟» آری! پیرترین مادر شهید، اما نوید آمدن پیکر فرزندش را از اباعبداللهالحسین(ع) گرفت، دوم آذر سال 1382، یعنی 20 سال بعد! تنها یک پلاک میشود همه آنچه از محراب به آغوش خانواده باز میگردد.
شهدا زیباترین حدیث بندگی را با بندبند وجودشان و با قطره قطره خونشان نوشتند. یعقوبهای بیقراری که برای رسیدن به یوسف زیبای شهادت بیقراری میکردند و زلیخای دنیا نتوانست آنها را مفتون خویش کند. آنان که هنوز از دشمن نفس خویش رها نشدهاند و دلشان در تصرف شیطان است چگونه میتوانند قدر مجاهدانی را بدانند که در کولهپشتی دلشان جز عشق و ایثار نبود. آنان باید بدانند که زبیدات و سراسر جبههها و شهیدان و شاهدان و شائقان و مشتاقانش خورشید بیغروبند.