در مواجهه فرهنگی و جامعه شناختی با آمریکا، ما با چیزی «بیشکل»، «سیال»، «نامتعن» و «مبتنی بر ایده» مواجهایم، نه چیزی که بتوان آن را خیلی زود به چنگ آورد، محاکمه کرد و به صلیب آویخت!
به گزارش شهدای ایران به نقل از تسنیم، ماتیو آرنولد (Matthew Arnold) متولد 1822 و درگذشته به سال 1888 در انگلیس است. او از مهمترین شاعران و منتقدان ادبی انگلستان در دوره ویکتوریا است که در عرصه آموزش و سیاست این کشور هم به عنوان چهرهای شناخته شده، محل توجه است. شهرت ماتیو آرنولد بیشتر به دلیل کتاب «فرهنگ و هرج و مرج» (culture and Anarchy) است که در ماه مه سال 1869 منتشر شد و جزء نخستین آثار مربوط به مطالعات فرهنگی محسوب میشود.
از نظر آرنولد، فرهنگ برترین و مهمترین ابزار ارتقای وضعیت جامعه است. بنابراین او در آثارش، حتی با اشعارش تلاش چشمگیری برای رساندن فرهنگ به جایگاه واقعی خود داشت. ارتقایی که موضوع فرهنگ در آثار آرنولد پیدا کرد، باعث شد تا وی عملاً در تاریخ مطالعات فرهنگی به جایگاه ویژهای دست یابد. به رغم بیتوجهیهایی که به موضوع «فرهنگ عامه» در متون آن زمان وجود داشت، جایگاهی که آرنولد به فرهنگ داد، باعث شد تا این بحث از جایگاه جزئی و غیرمؤثر و غیراجتماعی که داشت، خارج شود.
او در زمانی پرورش یافت که در جامعهاش، شاهد زوال بسیاری از فضائل اجتماعی بود. به همین دلیل شاخص کار آرنولد این بود که با برداشتی از فرهنگ، به سراغ نقد اجتماعی برود. همهٔ اصرار آرنولد این بود که باید نیرویی در جامعه باشد تا مردم را در خدمت آرمانی برتر از آرمانهای فرد عادی قرار دهد. این آرمان شاید چیزی شبیه به همان آرمان یونان باستان باشد، با این تفاوت که درونمایه فرهنگی آرمانی که آرنولد به دنبال آن بود بسی بیشتر از آرمان یونانی بود؛ اگر چه «ورنر یگر» یونانشناس مشهور آلمانی در کتاب شگفتانگیزش «پایدیا» تلویحا اصرار دارد ما راهی جز این نداریم که حتی آرمان «سلحشوری» یونان باستان را هم، آرمانی فرهنگی بدانیم!
به هر حال ماتیو آرنولد، همیشه دلنگران آرمانی فرهنگی بود که مرکز و نقطه ثقل هر اجتماعی بر آن بنیان میگیرد و با آن ادامه حیات میدهد. او در ضمن همین بحث همیشه نگران پدیده «آمریکایی شدن» کشورهای دنیا، بویژه کشورش، انگلستان بود. منظور او از عبارت آمریکایی شدن، «اعتیاد مردم به ابتذال» است! بر مبنای همین اندیشه آرنولد است که از قرن 20 به این سو، بسیاری از منتقدان فرهنگ در مغربزمین، رمانهای عشقی آمریکایی را مثالی بارز از ادبیات مبتذل به شمار میآورند و آنها را در درست در مقابل و روبروی آثار کسانی مانند چالز دیکنز قرار میدهند که سنت و ارزشهای بومی فرهنگ انگلستاندوره ویکتوریا را در خود حفظ میکند.
بنا بر اندیشه ماتیو آرنولد معنای «اعتیاد به ابتذالِ» آمریکایی، بر نبود معیارهای محکم و متعالی فرهنگی دلالت دارد. او که به عنوان یکی از صاحبنظران و نظریهپردازان فرهنگ شناخته میشود، اعتقاد جالبی درباره آمریکا دارد؛ آرنولد بر آن است که «هر کشور متمدنی دارای "مرکزی" است، اما آمریکا "مرکز" ندارد!»
بدیهی است که منظور آرنولد از این عبارت آن نیست که «آمریکا پایتخت ندارد»؛ بلکه منظور او نوعی مرکز نگهدارنده است که به قول شاعر ایرلندی «ییتس» اگر قوت خود را از دست بدهد، همه چیز از هم خواهد پاشید. بر این مبن،ا از منظر پدیدارشناختی آمریکا جامعهای پر آشوب، شلوغ و بینظمی شناخته میشود که در آن نه اخلاق وجود دارد، نه قانون. انسان آمریکایی، به صورت عنانگسیخته میتواند به هر جا که پیش آمد حرکت کند. در چنین جامعهای است که یک ولگرد یکشبه میلیونر و پسربچه سرراهی (جرالد فورد) رئیس جمهور آمریکا میشود، همچنین میلیونری یکشبه تمامی هستی خود را در قمار از دست میدهد و خود را حلقآویز میکند! به عبارت دیگر در آمریکا جامعه وجود ندارد و افراد را قید و بندهای اخلاقی و عرفی به یکدیگر متصل نساخته است. اما آیا این همه داستان آمریکا است؟!
بسیاری از صاحبنظران و اندیشمندان هم هستند که بر وجهی دیگر از جامعه آمریکا دست میگذارند. به اعتقاد آنها در این کشور، به رغم نداشتن "مرکز"، هیچ چیز از هم نمیپاشد، زیرا آمریکا مانند یک ماشین تکنولوژیک بسیار دقیق و منظم کار میکند و اساسا مهد کارایی نظام عقلانی مدرن است. ژان بودریار فیلسوف پستمدرن آمریکا را «اوتوپیای تحقق یافته» نامیده است.
آمریکا جایگاه دقت و نظم و تکنولوژی است و آمریکائیان از ثانیهها هم استفاده میکنند تا نظم و کارایی را در همه جا گسترش دهند! به اعتقاد بسیاری، بعد از جنگ جهانی دوم به طور مشروط و پس از تکقطبی شدن جهان در پایان جنگ سرد، آمریکا با اشاره انگشت، رژیمها را عوض میکند، برای کشورهای جهان برنامههای بلندمدت میریزد، دولتها را میآورد و میبرد و میداند که طبق سناریوهای خود در هر لحظه چه کار باید انجام دهد!
فارغ از میزان درست و غلط بودن این گزارهها و اعتقادات، باید وجوه دوگانه این کشور را پذیرفت؛ این پذیرش ما را یاری میکند تا بفهمیم با جامعهای ویژه مواجهه هستیم؛ جامعهای که مانند سکه دو رو دارد؛ یک روی آن آشوب محض است که فاقد هر نوع مرکز نگهدارنده است و روی دیگر آن حد اعلای دقت و کارایی! از این نظر باید در نظر داشت که مواجهه با چنین جامعهای - بویژه مواجهه فرهنگی - شیوههای ویژه خود را میخواهد و نمیتوان خوشبینانه و گاه به صورت تخیلی تصور کرد که همه قواعد معمولی که در برابر دیگر جوامع صدق میکند، در خصوص این کشور هم صادق است؛ به نظر میرسد «پیچیدگی» و «ساختارگریزی» اساس جامعهای است که بر مبنای «ایده بشری» ساخته شده است، نه «تاریخ جهانی»! از این نظر فرهنگ هم در آن جایگاه ویژهای دارد. در این جامعه - همانطور که آرنولد خاطرنشان میکند - یک آرمان فرهنگی که بتواند نقش نوعی مرکز نگهدارنده را بازی کند، یافت نمیشود، اما اگر چنین حرفی درست است، پس چرا آشوب همه جای فرهنگ و جامعه آمریکا را در بر نمیگیرد؟ چرا به نظر میرسد "چیزی" در آمریکا هست که به نوعی قدرت نگهدارندگی یک آشوب فرهنگی - اجتماعی تام و تمام را دارد؟ و اگر این همان مرکز نگهدانده نیست، پس چیست؟!
پاسخ دادن به این سوالات دشوار است، اما آنچه شاید بتواند راهگشای رسیدن به پاسخ باشد این موضوع مهم است که اساسا در آمریکا زندگی، فرهنگ، جامعه، عرف و... وجود ندارد که حال نیازمند مرکزی برای نگهداری باشند. در آمریکا همه چیز بر مبنای «ایده» پیش میرود و همه کس بر مبنای «ایده» رفتار میکنند. رفتار آنها عرفی نیست. به قول آنتونی ترولپ رماننویس انگلیسی «در آمریکا کاراکتر وجود ندارد». جایگاه آدمیان در این کشور مشخص نیست، نه جای اشراف، نه جای بورژواها، نه مردم عادی و نه هیچ کس دیگر! چیز ثابتی در کار نیست و همه چیز سیال است، از این نظر زندگی در آنجا بیشکل و فرهنگ در آنجا بیتعین است. گئورگ زیمل هم در مقاله «تضاد فرهنگ مدرن» بر این مهم دست میگذارد که «مهمترین خصوصیت فرهنگ مدرن، بیشکلی است و پراگماتیسم آمریکایی، بزرگترین تجلی فلسفی همین بیشکلی!»
این نقطهنظر فلسفی مهم، عموما در میان اندیشمندان و استراتژیستهای ما از نظر میافتد که در مواجهه فرهنگی و جامعهشناختی با آمریکا ما با چیزی «بیشکل»، «سیال»، «نامتعن» و «مبتنی بر ایده» مواجهایم، نه چیزی که بتوان آن را خیلی زود به چنگ آورد، محاکمه کرد و به صلیب آویخت!
منبع: جام نیوز
از نظر آرنولد، فرهنگ برترین و مهمترین ابزار ارتقای وضعیت جامعه است. بنابراین او در آثارش، حتی با اشعارش تلاش چشمگیری برای رساندن فرهنگ به جایگاه واقعی خود داشت. ارتقایی که موضوع فرهنگ در آثار آرنولد پیدا کرد، باعث شد تا وی عملاً در تاریخ مطالعات فرهنگی به جایگاه ویژهای دست یابد. به رغم بیتوجهیهایی که به موضوع «فرهنگ عامه» در متون آن زمان وجود داشت، جایگاهی که آرنولد به فرهنگ داد، باعث شد تا این بحث از جایگاه جزئی و غیرمؤثر و غیراجتماعی که داشت، خارج شود.
او در زمانی پرورش یافت که در جامعهاش، شاهد زوال بسیاری از فضائل اجتماعی بود. به همین دلیل شاخص کار آرنولد این بود که با برداشتی از فرهنگ، به سراغ نقد اجتماعی برود. همهٔ اصرار آرنولد این بود که باید نیرویی در جامعه باشد تا مردم را در خدمت آرمانی برتر از آرمانهای فرد عادی قرار دهد. این آرمان شاید چیزی شبیه به همان آرمان یونان باستان باشد، با این تفاوت که درونمایه فرهنگی آرمانی که آرنولد به دنبال آن بود بسی بیشتر از آرمان یونانی بود؛ اگر چه «ورنر یگر» یونانشناس مشهور آلمانی در کتاب شگفتانگیزش «پایدیا» تلویحا اصرار دارد ما راهی جز این نداریم که حتی آرمان «سلحشوری» یونان باستان را هم، آرمانی فرهنگی بدانیم!
به هر حال ماتیو آرنولد، همیشه دلنگران آرمانی فرهنگی بود که مرکز و نقطه ثقل هر اجتماعی بر آن بنیان میگیرد و با آن ادامه حیات میدهد. او در ضمن همین بحث همیشه نگران پدیده «آمریکایی شدن» کشورهای دنیا، بویژه کشورش، انگلستان بود. منظور او از عبارت آمریکایی شدن، «اعتیاد مردم به ابتذال» است! بر مبنای همین اندیشه آرنولد است که از قرن 20 به این سو، بسیاری از منتقدان فرهنگ در مغربزمین، رمانهای عشقی آمریکایی را مثالی بارز از ادبیات مبتذل به شمار میآورند و آنها را در درست در مقابل و روبروی آثار کسانی مانند چالز دیکنز قرار میدهند که سنت و ارزشهای بومی فرهنگ انگلستاندوره ویکتوریا را در خود حفظ میکند.
بنا بر اندیشه ماتیو آرنولد معنای «اعتیاد به ابتذالِ» آمریکایی، بر نبود معیارهای محکم و متعالی فرهنگی دلالت دارد. او که به عنوان یکی از صاحبنظران و نظریهپردازان فرهنگ شناخته میشود، اعتقاد جالبی درباره آمریکا دارد؛ آرنولد بر آن است که «هر کشور متمدنی دارای "مرکزی" است، اما آمریکا "مرکز" ندارد!»
بدیهی است که منظور آرنولد از این عبارت آن نیست که «آمریکا پایتخت ندارد»؛ بلکه منظور او نوعی مرکز نگهدارنده است که به قول شاعر ایرلندی «ییتس» اگر قوت خود را از دست بدهد، همه چیز از هم خواهد پاشید. بر این مبن،ا از منظر پدیدارشناختی آمریکا جامعهای پر آشوب، شلوغ و بینظمی شناخته میشود که در آن نه اخلاق وجود دارد، نه قانون. انسان آمریکایی، به صورت عنانگسیخته میتواند به هر جا که پیش آمد حرکت کند. در چنین جامعهای است که یک ولگرد یکشبه میلیونر و پسربچه سرراهی (جرالد فورد) رئیس جمهور آمریکا میشود، همچنین میلیونری یکشبه تمامی هستی خود را در قمار از دست میدهد و خود را حلقآویز میکند! به عبارت دیگر در آمریکا جامعه وجود ندارد و افراد را قید و بندهای اخلاقی و عرفی به یکدیگر متصل نساخته است. اما آیا این همه داستان آمریکا است؟!
بسیاری از صاحبنظران و اندیشمندان هم هستند که بر وجهی دیگر از جامعه آمریکا دست میگذارند. به اعتقاد آنها در این کشور، به رغم نداشتن "مرکز"، هیچ چیز از هم نمیپاشد، زیرا آمریکا مانند یک ماشین تکنولوژیک بسیار دقیق و منظم کار میکند و اساسا مهد کارایی نظام عقلانی مدرن است. ژان بودریار فیلسوف پستمدرن آمریکا را «اوتوپیای تحقق یافته» نامیده است.
آمریکا جایگاه دقت و نظم و تکنولوژی است و آمریکائیان از ثانیهها هم استفاده میکنند تا نظم و کارایی را در همه جا گسترش دهند! به اعتقاد بسیاری، بعد از جنگ جهانی دوم به طور مشروط و پس از تکقطبی شدن جهان در پایان جنگ سرد، آمریکا با اشاره انگشت، رژیمها را عوض میکند، برای کشورهای جهان برنامههای بلندمدت میریزد، دولتها را میآورد و میبرد و میداند که طبق سناریوهای خود در هر لحظه چه کار باید انجام دهد!
فارغ از میزان درست و غلط بودن این گزارهها و اعتقادات، باید وجوه دوگانه این کشور را پذیرفت؛ این پذیرش ما را یاری میکند تا بفهمیم با جامعهای ویژه مواجهه هستیم؛ جامعهای که مانند سکه دو رو دارد؛ یک روی آن آشوب محض است که فاقد هر نوع مرکز نگهدارنده است و روی دیگر آن حد اعلای دقت و کارایی! از این نظر باید در نظر داشت که مواجهه با چنین جامعهای - بویژه مواجهه فرهنگی - شیوههای ویژه خود را میخواهد و نمیتوان خوشبینانه و گاه به صورت تخیلی تصور کرد که همه قواعد معمولی که در برابر دیگر جوامع صدق میکند، در خصوص این کشور هم صادق است؛ به نظر میرسد «پیچیدگی» و «ساختارگریزی» اساس جامعهای است که بر مبنای «ایده بشری» ساخته شده است، نه «تاریخ جهانی»! از این نظر فرهنگ هم در آن جایگاه ویژهای دارد. در این جامعه - همانطور که آرنولد خاطرنشان میکند - یک آرمان فرهنگی که بتواند نقش نوعی مرکز نگهدارنده را بازی کند، یافت نمیشود، اما اگر چنین حرفی درست است، پس چرا آشوب همه جای فرهنگ و جامعه آمریکا را در بر نمیگیرد؟ چرا به نظر میرسد "چیزی" در آمریکا هست که به نوعی قدرت نگهدارندگی یک آشوب فرهنگی - اجتماعی تام و تمام را دارد؟ و اگر این همان مرکز نگهدانده نیست، پس چیست؟!
پاسخ دادن به این سوالات دشوار است، اما آنچه شاید بتواند راهگشای رسیدن به پاسخ باشد این موضوع مهم است که اساسا در آمریکا زندگی، فرهنگ، جامعه، عرف و... وجود ندارد که حال نیازمند مرکزی برای نگهداری باشند. در آمریکا همه چیز بر مبنای «ایده» پیش میرود و همه کس بر مبنای «ایده» رفتار میکنند. رفتار آنها عرفی نیست. به قول آنتونی ترولپ رماننویس انگلیسی «در آمریکا کاراکتر وجود ندارد». جایگاه آدمیان در این کشور مشخص نیست، نه جای اشراف، نه جای بورژواها، نه مردم عادی و نه هیچ کس دیگر! چیز ثابتی در کار نیست و همه چیز سیال است، از این نظر زندگی در آنجا بیشکل و فرهنگ در آنجا بیتعین است. گئورگ زیمل هم در مقاله «تضاد فرهنگ مدرن» بر این مهم دست میگذارد که «مهمترین خصوصیت فرهنگ مدرن، بیشکلی است و پراگماتیسم آمریکایی، بزرگترین تجلی فلسفی همین بیشکلی!»
این نقطهنظر فلسفی مهم، عموما در میان اندیشمندان و استراتژیستهای ما از نظر میافتد که در مواجهه فرهنگی و جامعهشناختی با آمریکا ما با چیزی «بیشکل»، «سیال»، «نامتعن» و «مبتنی بر ایده» مواجهایم، نه چیزی که بتوان آن را خیلی زود به چنگ آورد، محاکمه کرد و به صلیب آویخت!
منبع: جام نیوز