-ضمن عرض خسته نباشید و آرزوی اقامتی خوش در کشور باستانی ایران، خودتان را معرفی کنید.
م.ه.د.ی: درست صحبت کن...
-ببخشید... لطفا در صورت صلاحدید خودتان را معرفی بفرمایید.
م.ه.د.ی: بنده پسر بابام هستم.
-دقیقتر معرفی بفرمایید.
م.ه.د.ی: بنده پسر دوم بابام هستم.
-چرا تا این مدت خودتان را به دادگاه معرفی نکردید؟
م.ه.د.ی: نکِشید.
-چی؟
م.ه.د.ی: عشقم.
-خب چرا حالا معرفی کردید؟
م.ه.د.ی: چون کشید.
-عشقتان؟
م.ه.د.ی: نه، دستگاه قضایی. به زور مرا کشید تا اینجا! البته فشار دانشجویان و طلاب هم بیتأثیر نبود که به وقتش در خدمتشان خواهم بود!
-آیا از اتهاماتتان آگاهی دارید؟
م.ه.د.ی: زیاد است، کدومشون رو میگی؟
-ظاهراً شما پولشویی هم انجام میدادید.
م.ه.د.ی: مگه نظافت بَده. داریم که النضافط من العیمان!
-ولی اون پولها که مال شما نبوده.
م.ه.د.ی: فقط نظافت اموال خود آدم جزو ایمانه؟
-ظاهراً اون پولها موقع شستن هم کمی آب میرفته.
م.ه.د.ی: اون رو دیگه باید از رئیس بانک مرکزی بپرسید که پول بیکیفیت چاپ میکنه!
-اون پولها رو که میشستید چی کار میکردید؟
م.ه.د.ی: پهن میکردیم تا خشک بشه.
-در اغتشاشات بعد از انتخابات چه کار میکردید؟
م.ه.د.ی: ما فقط نظاره میکردیم.
-فقط؟
م.ه.د.ی: گاهی هم برای اینکه خوب ببینیم مجبور بودیم از نزدیک نظاره کنیم.
-فقط؟
م.ه.د.ی: بعضی وقتها هم چون نمیتونستیم در آن واحد چند جا ساندویچ بخوریم، تعدادی رو میفرستادیم تا در صورت نیاز بعضی چیزها رو ببینند و بیایند برای ما تعریف کنیم.
-فقط؟
م.ه.د.ی: گاهی اوقات اون چیزهایی که باید اونها تعریف میکردند اتفاق نمیافتاد، بنابراین اول اونها رو انجام میدادند تا وقتی برای ما تعریف میکنند خدایی نکرده دروغ نگفته باشند!
-ممنون که لطف کردید و به سوالات من پاسخ دادید.
م.ه.د.ی: برو که حسابی خسته هستم. نمیذارن خستگی دادگاه از تن آدم بیرون بره!