زندگي بسيار ساده اي داشتيم. پدرم کارمند يک شرکت خصوصي بود و به خاطر پايبندي به ارزش ها، همواره سعي مي کرد تا در زندگي دچار لغزش نشويم.
شهدای ایران: خواهر و برادر بزرگ ترم به عقايد پدرم احترام مي گذاشتند و نصيحت ها و پندهاي او را سرلوحه زندگي شان قرار داده بودند، به همين خاطر هم به طور کاملا سنتي و در يک فضاي ساده و صميمي ازدواج کردند و راه خوشبختي را در پيش گرفتند، اما من که ۱۴ ساله بودم و در اوج هيجانات نوجواني به سر مي بردم اين گونه افکار و عقايد را قبول نداشتم. دختري بلند پرواز و سرکش بودم که نمي توانستم مانند آن ها زندگي کنم.
دوست داشتم آزاد باشم و هر طور که دلم مي خواهد لباس بپوشم و بي توجه به مسائل شرعي مانند محرم و نامحرم با هر پسري دوست شوم که اگر يکي از آن ها را مناسب روياها و آرزوهايم ديدم به دور از هر قيد و بندي با هم ازدواج کنيم. در همين روزها بود که پدرم بر اثر سکته ناگهاني جان سپرد و من و مادرم تنها مانديم. آن روزها ما در يکي از شهرهاي کوچک استان گلستان زندگي مي کرديم و برادرم ما را از نظر مالي تامين مي کرد. بعد از مرگ پدرم خيلي احساس تنهايي مي کردم و دوست داشتم بيشتر اوقات را بيرون از خانه به سر ببرم تا اين که روزي در مسير مدرسه ام با امير آشنا شدم. ديگر تمام زندگي ام در نام «امير» خلاصه مي شد و ارتباط هاي تلفني ما به ديدارهاي مخفيانه تبديل شده بود. در يکي از اين روزها و بنا به اصرار من، خانواده امير به خواستگاريم آمدند، ولي مادرم با اين ازدواج مخالفت کرد و گفت: بايد طبق خواسته پدر مرحومت اول ديپلم بگيري و بعد ازدواج کني! ولي من به حرف هيچ کس توجهي نمي کردم و با اصرار خودم به عقد امير درآمدم. هنوز چند ماه از دوران نامزدي ما سپري نشده بود که نتوانستم با امير کنار بيايم چون عقايد و رفتارهاي ما هيچ تناسبي با يکديگر نداشت به همين خاطر هم در نهمين ماه نامزدي از او طلاق گرفتم. سرزنش هاي مادرم که مي گفت «تو حتي به انتخاب خودت هم احترام نگذاشتي» باعث شد تا به مشهد فرار کنم. در همان روز اول که سرگردان وارد مشهد شده بودم با «مهشيد» آشنا شدم. او و ديگر دوستانش به من جا دادند ولي طولي نکشيد که فهميدم با يک باند سرقت همکاري مي کنم اما ديگر دير شده بود و من در شب نشيني هاي آن ها به مواد مخدر صنعتي آلوده شده بودم و مجبور به همکاري با اعضاي باند بودم من و مهشيد هنگام سرقت از داخل خودروها کنار «دزدان پسر» قرار مي گرفتيم تا رهگذران به تصور اين که اعضاي يک خانواده هستيم به ما مشکوک نشوند. اما چند شب قبل که با همين شگرد در حال سرقت بوديم مورد ظن ماموران قرار گرفتيم و دستگير شديم. حالا که در تاريکي بازداشتگاه کلانتري بانوان مشهد گذشته ام را مرور مي کنم، مي بينم که اگر مانند خواهر و برادرم به نصيحت هاي پدرم گوش مي دادم اکنون من هم راه خوشبختي را مي پيمودم و اين گونه در دام خلافکاران گرفتار نمي شدم.
ماجراي واقعي
با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان
دوست داشتم آزاد باشم و هر طور که دلم مي خواهد لباس بپوشم و بي توجه به مسائل شرعي مانند محرم و نامحرم با هر پسري دوست شوم که اگر يکي از آن ها را مناسب روياها و آرزوهايم ديدم به دور از هر قيد و بندي با هم ازدواج کنيم. در همين روزها بود که پدرم بر اثر سکته ناگهاني جان سپرد و من و مادرم تنها مانديم. آن روزها ما در يکي از شهرهاي کوچک استان گلستان زندگي مي کرديم و برادرم ما را از نظر مالي تامين مي کرد. بعد از مرگ پدرم خيلي احساس تنهايي مي کردم و دوست داشتم بيشتر اوقات را بيرون از خانه به سر ببرم تا اين که روزي در مسير مدرسه ام با امير آشنا شدم. ديگر تمام زندگي ام در نام «امير» خلاصه مي شد و ارتباط هاي تلفني ما به ديدارهاي مخفيانه تبديل شده بود. در يکي از اين روزها و بنا به اصرار من، خانواده امير به خواستگاريم آمدند، ولي مادرم با اين ازدواج مخالفت کرد و گفت: بايد طبق خواسته پدر مرحومت اول ديپلم بگيري و بعد ازدواج کني! ولي من به حرف هيچ کس توجهي نمي کردم و با اصرار خودم به عقد امير درآمدم. هنوز چند ماه از دوران نامزدي ما سپري نشده بود که نتوانستم با امير کنار بيايم چون عقايد و رفتارهاي ما هيچ تناسبي با يکديگر نداشت به همين خاطر هم در نهمين ماه نامزدي از او طلاق گرفتم. سرزنش هاي مادرم که مي گفت «تو حتي به انتخاب خودت هم احترام نگذاشتي» باعث شد تا به مشهد فرار کنم. در همان روز اول که سرگردان وارد مشهد شده بودم با «مهشيد» آشنا شدم. او و ديگر دوستانش به من جا دادند ولي طولي نکشيد که فهميدم با يک باند سرقت همکاري مي کنم اما ديگر دير شده بود و من در شب نشيني هاي آن ها به مواد مخدر صنعتي آلوده شده بودم و مجبور به همکاري با اعضاي باند بودم من و مهشيد هنگام سرقت از داخل خودروها کنار «دزدان پسر» قرار مي گرفتيم تا رهگذران به تصور اين که اعضاي يک خانواده هستيم به ما مشکوک نشوند. اما چند شب قبل که با همين شگرد در حال سرقت بوديم مورد ظن ماموران قرار گرفتيم و دستگير شديم. حالا که در تاريکي بازداشتگاه کلانتري بانوان مشهد گذشته ام را مرور مي کنم، مي بينم که اگر مانند خواهر و برادرم به نصيحت هاي پدرم گوش مي دادم اکنون من هم راه خوشبختي را مي پيمودم و اين گونه در دام خلافکاران گرفتار نمي شدم.
ماجراي واقعي
با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
منبع: خراسان