شهدای ایران: سال 1365بودکه باکاروان حضرت محمد(ص) اعزام شدم به منطقه جنوب. نیروی لشکرپنج نصر به فرماندهی برادرقالیباف. خسته بودم. به دوستم غلام که معرف حضورتان بوده گفتم بریم یک جا استراحت کنیم. دورتراز چادرها چادری سبزرنگ بود. یا الله گفتم. کسی جواب نداد و رفتیم داخل و خوابیدیم. چند ساعتی گذشت. صدایی به گوش رسید که برادر! برادر! بلندشو! به یکباره بلند شدم! پاسداری خوش سیما گفت بفرمایید چایی. گفتم: غلام! بلندشو برویم. ببخشید آقا ماآمدیم داخل چادرشما. گفت: نه برادر! من برای چای بیدارت کردم. خلاصه صحبت به درازا کشید. ازبرادرم محمدعلی که غواص کربلای چهار بود پرسیدم. ازلابه لای صحبت هایش فهمیدم خبرداره ولی چیزی بروز نداد.
مختصری آشناشدیم. وقتی گروهان به خط شد. اتفاقا" ایشان فرمانده مادرگروهان یک گردان صیف اله بودند(شهیدعلیزاده). بعد ازگذشتن از نخلستان های خرمشهر، شب بود. روی جنازه های عراقی راه می رفتیم. چیزی دیده نمی شد. دقت کردم که فرمانده گفت: نگاه نکن! برو ومن گفتم اعزام مجدد هستم. ازاین چیزها که از رویشان راه می رویم زیاد دیدیم.
خلاصه زیر گلوله های خودی ودشمن دریک سوله به ابعاد کمی درازکش، پاها به سمت بالا وبه سختی کل گروهان جای گرفت. زیر خروارها خاک. سرشب تا صبحدم آنجا بودیم. یادم میاد یک چای از سر سوله می دادند وقتی به ته سوله می رسید ازچایی خبری نبود چون توی راه تمام می شد. واما چنان گلوله روی سرمان می زدند گه بچه بهارای تخلیه(دستشویی) آب قمقمه را گوشه کناری خالی می کردند و داخل آن . و کسانی که دل جرات خوبی داشتند و می توانستندآن همه نیرو را لگد مال کنند تا به خواسته شان برسند!
شفق صبح تویوتاهای سروا که می دانی چیه، آمدند. سوارشدیم که خنده وشوخی بعضی ها گل کرد که حاج رمضان به من گفت ساعتت رانگذشتی توی ساکت. وقتی اسیر شوی ازت می گیرند گریه می کنی که منم جواب می دادم و همه می خندیدند.
رسیدیم به نعل اسبی. سمت چپ مستقر شدیم. امدادگر وحمل مجروح بودیم با حاج رمضان. فرمانده یکی یکی سنگرهارا بررسی می کرد. سنگری نبود دیگه. پشت خاکریزبودند وچند کیسه خاک هم پشت سر داشتیم .
درگیری باروشن شدن هوا خیلی شدید شد و اولین مجروح و شهیدو خلاصه خمپاره ای نشست روی بدن مطهرفرمانده خوش اخلاق ما. من که نفهمیدم این تکه تکه های گوشت ازکیه، یک وقت حاج رمضان گفت: این مچ پای کیه؟ گفتم: نمی دانم! گفت: کی بادگیر مشکی داشت؟ تا می خواستم بگم علیزاده که جلوی دهانم راگرفت و گفت حالا بریم باقی جنازه راپیدا کنیم. درزیرباران خمپاره ها و فیس فیس تیرها که ازلبه خاکریز و از روی سرمان می گذشتند. مچ پای دیگرش راپیدا کردیم وآن طرف تکه روده و مری افتاده بود که هنوز ازدوطرفش خون نیامده بود. وای که گرمای آن را روی دستم احساس می کنم وهنوز که هنوزه هرکس جلوی من گوشت ریزه کنه، حالم بد می شود و تا مرز بیهوشی می روم .
اوایل خودم گوشت ریزه می کردم، می دیدم حالم داره بد می شه، سرم گیج ورنگ پریده، همسرم فهمیده بود این برنامه را وحالا دور ازچشم من گوشت ریزه می کنند. ازسرجداشده ازبدن رزمنده دیگر درخاطره دیگر برایتان می گوییم. آی دکترها! این موارد را برای اعصاب رزمنده ها فراموش نکنید. جبهه و جنگ را با همه ابعادش درنظربگیرید که مدیون نشوید انشاالله.
مختصری آشناشدیم. وقتی گروهان به خط شد. اتفاقا" ایشان فرمانده مادرگروهان یک گردان صیف اله بودند(شهیدعلیزاده). بعد ازگذشتن از نخلستان های خرمشهر، شب بود. روی جنازه های عراقی راه می رفتیم. چیزی دیده نمی شد. دقت کردم که فرمانده گفت: نگاه نکن! برو ومن گفتم اعزام مجدد هستم. ازاین چیزها که از رویشان راه می رویم زیاد دیدیم.
خلاصه زیر گلوله های خودی ودشمن دریک سوله به ابعاد کمی درازکش، پاها به سمت بالا وبه سختی کل گروهان جای گرفت. زیر خروارها خاک. سرشب تا صبحدم آنجا بودیم. یادم میاد یک چای از سر سوله می دادند وقتی به ته سوله می رسید ازچایی خبری نبود چون توی راه تمام می شد. واما چنان گلوله روی سرمان می زدند گه بچه بهارای تخلیه(دستشویی) آب قمقمه را گوشه کناری خالی می کردند و داخل آن . و کسانی که دل جرات خوبی داشتند و می توانستندآن همه نیرو را لگد مال کنند تا به خواسته شان برسند!
شفق صبح تویوتاهای سروا که می دانی چیه، آمدند. سوارشدیم که خنده وشوخی بعضی ها گل کرد که حاج رمضان به من گفت ساعتت رانگذشتی توی ساکت. وقتی اسیر شوی ازت می گیرند گریه می کنی که منم جواب می دادم و همه می خندیدند.
رسیدیم به نعل اسبی. سمت چپ مستقر شدیم. امدادگر وحمل مجروح بودیم با حاج رمضان. فرمانده یکی یکی سنگرهارا بررسی می کرد. سنگری نبود دیگه. پشت خاکریزبودند وچند کیسه خاک هم پشت سر داشتیم .
درگیری باروشن شدن هوا خیلی شدید شد و اولین مجروح و شهیدو خلاصه خمپاره ای نشست روی بدن مطهرفرمانده خوش اخلاق ما. من که نفهمیدم این تکه تکه های گوشت ازکیه، یک وقت حاج رمضان گفت: این مچ پای کیه؟ گفتم: نمی دانم! گفت: کی بادگیر مشکی داشت؟ تا می خواستم بگم علیزاده که جلوی دهانم راگرفت و گفت حالا بریم باقی جنازه راپیدا کنیم. درزیرباران خمپاره ها و فیس فیس تیرها که ازلبه خاکریز و از روی سرمان می گذشتند. مچ پای دیگرش راپیدا کردیم وآن طرف تکه روده و مری افتاده بود که هنوز ازدوطرفش خون نیامده بود. وای که گرمای آن را روی دستم احساس می کنم وهنوز که هنوزه هرکس جلوی من گوشت ریزه کنه، حالم بد می شود و تا مرز بیهوشی می روم .
اوایل خودم گوشت ریزه می کردم، می دیدم حالم داره بد می شه، سرم گیج ورنگ پریده، همسرم فهمیده بود این برنامه را وحالا دور ازچشم من گوشت ریزه می کنند. ازسرجداشده ازبدن رزمنده دیگر درخاطره دیگر برایتان می گوییم. آی دکترها! این موارد را برای اعصاب رزمنده ها فراموش نکنید. جبهه و جنگ را با همه ابعادش درنظربگیرید که مدیون نشوید انشاالله.