به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران سنگرسازان بی سنگر که معمولا 14 و 15 سال داشتند، نه از ترکش می ترسیدند و نه از تیر اما از خدا خیلی حساب می بردند، بیشتر آنها مثل فرمانده اشان ˈ محمد علی قیصریˈ شهید شدند.
چند خاطره از سنگرسازان بی سنگر؛
* جشن پتو
فاو بودیم، بچه ها سنگر را گذاشته بودند رو سرشون که یوسفی گفت: اومد، ساکت باشین، علیرضا، پتویی برداشت، دوید و ایستاد دم در سنگر.
یوسفی دوباره آمد و گفت: حالا می آید، لحظه ای گذشت، صدای پای کسی آمد که پیچید داخل راهرو سنگر.
سعید برق را خاموش کرد، سنگر تاریک شد، صدای پا نزدیک تر شد، کسی داخل سنگر شد.
علیرضا داد زد: یا علی و پتو را انداخت رو سرش و کشیدش وسط سنگر، بچه ها گفتند: هورا و ریختند رو سرش، می دویدن و می پریدن رویش، می گفتند: دیگر برای کسی جشن پتو نمی گیری آقا محمدرضا ؟
لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیامد، سعید برق را روشن کرد و گفت: بچه مردم را کشتید و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب.
کسی که زیر پتو بود، تکانی خورد، خسروانی گفت: زنده است بچه ها، دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند رو سرش، جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد.
همه خشکشون زد، نفس ها تو گلو گیر کرد.
همه زل زدند به محمد رضا و نمی دانستند چه بگویند و چه کار کنند که محمدرضا گفت: حاج آقا حجتی آمد تو سنگر و شما این قدر سر و صدا می کنید، از فرمانده هم خجالت نمی کشید؟
حرفش تمام نشده بود که همه یک متر رفتند عقب، چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم، گیج و منگ نگاه به هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو آمد بیرون و از سنگر خارج شد.
* بچه ننه ها
شلمچه بودیم، بلدوزرها را خاموش کردیم و نماز صبح را خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادی رفت نشست رو یک سنگر و شروع به سخنرانی کرد، رو به فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من این قدر از این بچه ننه ها بدم می آید، فرمانده گفت: کدام بچه ننه ها؟
نادی گفت: بچه هایی که هنوز صدای گلوله ای نیامده از بالا می پرند و دراز به دراز می خوابند رو زمین،آدم باید شجاع و نترس باشد، من که تا خمپاره منفجر نشود، تکان نمی خورم یعنی اصلاˈ کم شده که بترسم.
داشت از خودش تعریف می کرد که صالح گفت: آره، نادی راست می گه، من که ندیدم به این راحتی بترسد و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد.
پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست، صالح ادامه داد: مثلاˈ موقعی که گلوله ای می آید، پیرمرادی یک دفعه، صدای شلیک یک خمپاره را درآورد.
هنوز صدای پیرمرادی قطع نشده بود که نادی داد زد: یا ابوالفضل، برادر بخواب و از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستهاش را گرفت رو سرش.
صدای خنده بچه ها همه جا را پر کرد، لحظه ای گذشت نادی آرام سرش را بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟ آقای قیصری که می خندید گفت: خورد رو زمین؛ البته نه گلوله.
* خاک به سرم شه
شلمچه بودیم، پیر مرادی با آب و تاب ساکش را بست، لباسهایش را پوشید، هرچه خوراکی و آجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد. مهربان شده بود و سر به زیر، مدام از بچه ها حلالیت می طلبید. تا رسید به من، گفت: خیلی شهر نمی مانم، زود بر می گردم، شهید نشو تا من بیام.
فرمانده گفت: پیر مرادی زود باش، پیر مرادی چای را سر کشید، ساکش را برداشت و گفت: بچه ها حلالم کنید،خوبی، بدی، دیدید حلالم کنید، هر چند حقتان بوده و رفت دم سنگر.
آقای قیصری آمد دم سنگر و گفت: این چیه؟ گفت: ساکه، گفت:ساک برای چی؟، گفت: خوب می خواهم برم مرخصی. گفت: کی گفت تو بری مرخصی؟، گفت: حاج عباسعلی گفت،فرمانده زد زیر خنده و گفت: ابراهیمی را گفتم ، ننه بزرگش فوت کرده باید برود،برو، برو ساکش را بگذار سر جایش و آماده شو می خواهیم بریم خط.
پیر مرادی سرش را خاراند، زد تو سرش و گفت: خاک بر سرم شد.
بعد رو به آسمان کرد و گفت: ای خدا چرا!چرا!چرا و نشست، بچه ها گفتند: حاجی بگذار بره، غصه اش شده،پیر مرادی رو به بچه ها کرد و گفت:نه، غصه ام از این است که جو گیر شدم، مهربان شدم و هرچی آجیل و خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید.
بعد زد رو دستش و گفت: بشکن این دستها، ساکش را پرت کرد تو سنگر و از خنده ریسه رفت.
* اینها دیوند یا اجنه؟
خرمشهر بودیم، آشپز و کمک آشپز تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا، آشپز، سفره را انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها را چید جلو بچه ها، رفت نان بیاورد که علی رضا بلند شد و گفت: بچه ها یادتون نره.
آشپز آمد و تند تند دو تا نان گذاشت جلو هر نفر و رفت، بچه ها تند نان ها را گذاشتند زیر پیراهن هایشان، کمک آشپز آمد نگاه به سفره کرد، تعجب کرد، تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوها را گذاشتند لای نان هایی که زیر پیراهن ها بود، آشپز و کمک آشپز آمدندبالاسر بچه ها، زل زدند به سفره، بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی:
ˈیالله ما گشنه هستیمˈ
حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دوید روبروی حاجی و گفت: حاجی اینها دیگه کی هستند، کجا بودند؟ دیوانه اند یا موجی؟
فرمانده با خنده پرسید: چی شده؟ آشپز گفت: تو یک چشم به هم زدن مثل آفریقایی های گرسنه هرچی بود بلعیدند، آشپز داشت بلبل زبانی می کرد که بچه ها نانها و کوکوها را یواشکی گذاشتند تو سفره.
حاجی گفت: این بیچاره ها که هنوز غذاهایشان را نخوردند.
آشپز نگاه به سفره کرد کمی چشمهایش را باز و بسته کرد، با تعجب سرش را تکان داد و گفت: جل الخالق، اینها دیوانه هستند یا اجنه؟ بعد رفت تو آشپزخانه، هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگر را لرزاند.
* آهای کفشهامو کجا می بری؟
ساعت سه نیمه شب بود، پاسدارها آهسته و آروم آمدند دم در سالن ایستادند، همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشان داشتیم.
اول، بدون سر و صدا یک طناب بستند، دم در سالن، می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم .
طناب را بستند و خواستند کفشهایمان را قایم کنند، اما از کفش اثری نبود، کمی گشتند و رفتند کنار هم، در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از آنها نوک کفشهای ˈنوریˈ را زیر پتوی بالا سرش دید، آرام دستهایش را برد طرف کفشها .
نوری یک دفعه از جایش پرید بالا، دستشهایش را گرفت و شروع کرد داد و بیداد که : آهای دزد، آهای، کفشهایم را کجا می بری ؟ بچه ها، کفشهایم را بردند.
پاسدار گفت: هیس هیس ، برادر، ساکت، ساکت باش من هستم اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست.
پاسدارها دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشوند، یادشان رفت که طناب دم در است، گیر کردند به طناب و ریختند رو هم، بچه ها هم رو تختها نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.