به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود. خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است. حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران بازگشت.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
*اغلب نخلها در آتش میسوخت. شعلههای آتش و دود غلیظی فضای شهر را پوشانیده بود. دیگر کسی به نجات خرمشهر امیدوار نبود. در طی این مدت روزهای سخت و شومی بر خرمشهر گذشت. دیگر وقت وداع با خرمشهر فرا رسیده بود، یکی از بچهها که بسیار ناراحت و غمگین بود، درباره خروج از خرمشهر چنین میگفت:
«بالاخره شب شوم 5 آبان فرا رسید. خبر دادند که امشب همه باید به آن طرف پل برویم. تازه متوجه شدم که از صبح تا به حال که هوا تاریک شده است از سایر افراد گروه جدا شدهام. تصمیم گرفتم، بروم به پایگاه گروه که پشت ساختمان حزب جمهوری اسلامی بود، و به آنها خبر بدهم. وقتی به پایگاه رسیدم، آنجا را خالی یافتم. هیچ کس نبود. مثل این که، از طریق دیگری خبردار شده بودند و خودشان را به آن طرف رودخانه رسانده بودند. ترس و وحشت عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت با احتیاط تا لب شط آمدم. هوا داشت روشن میشد. روبروی درب مسجد جامع پیرمرد را دیدم که زانوی غم به بغل گرفته بود و گوشهای نشسته بود. (پیرمرد اهل خرمشهر بود و پسرش هم در روزهای آخر سقوط شهر شهید شده بود. همه رزمندگان و خرمشهریها شاهد فعالیت شبانهروزی او در مسجد جامع بودند. او در نظافت مسجد، تقویت روحیه بچهها و رساندن چای و آب به آنها نقش بسیار مهمی داشت). به پیرمرد که با ناامیدی و یأس به من نگاه میکرد، گفتم:
عمو! بلند شو برویم آن طرف شط.
همانطور که نشسته بود، با حسرتی حزنانگیز گفت:
چطور میشود پس از یک عمر زندگی در خرمشهر عزیز، با این خواری خرمشهر را ترک کنم؟
پیرمرد را رها کردم و رفتم تا شاید بتوانیم چارهای بیندیشم، اما کسی از نیروهای خودی را در اطراف پل ندیدم. با ناامیدی به پل نگاه کردم و خودم را برای دریافت سفیر گلولهها آماده کردم و به صورت مارپیچ و با سرعت تمام از پل گذشتم و در آن صبحگاه غمانگیز از شهر خارج شدم. در آن طرف پل سرگرد «شریف نسب» را دیدم، جریان پیرمرد را با او در میان گذاشتم، سرگرد یک قایق اعزام کرد تا پیرمرد را از آن سوی شط به این طرف آوردند.
روز 5 آبان ماه، روز شکفتن غم و وداع با شهر بود. در غروب این روز، هنگامی که خورشید را خونرنگ میساخت، غم و اندوه سنگینی بر دلها حکمفرما گشت.
اشک حسرت از دیدگان جاری بود. شهر در بخش غربی به طور کامل سقوط کرده بود. عدهای از مجروحان هنوز در شهر باقی مانده و به اسارت دشمن در آمده بودند. آنهایی که سالم بودند، اندوه کشندهای را به دوش میکشیدند و با آه و حسرت به شهر خونین خود مینگریستند و میگریستند و ناله سر میدادند که:
وای بر ما! خرمشهر از دستمان رفت. خدایا چگونه از خرمشهر دل برکنیم؟ چگونه میشود خرمشهر را تنها رها ساخت؟...
***
آخرین دقایق غروب 5 آبان ماه سپری میشد. چند نفر ساکنان خود را از آن سوی رودخانه به بخش شرقی رساندند. همه چیز به پایان رسیده و دشمن در شهر مستقر شده بود. دیگر صدای بوق کشتیها و حرکت لنجها روی کارون که خونرنگ شده بود، به گوش نمیرسید. دیگر از جنب و جوش خیابانها و گمرک و بندر، سر و صدای فروشندگان بازار سیف و هیاهوی کودکان در کنار ساحل خبری نبود. سکوت غمانگیز غروب آن روز را گاهی صدای رگبار مسلسلی در هم می شکست.
رزمندگان در کنار مردم خوب و خونگرم خرمشهر 35 شبانهروز، تا آخرین فشنگ و آخرین نفر مقاومت کرده بودند. با این که مردم و نیروهای نظامی مستقر در خرمشهر با سلاحهای ابتدایی در مقابل کماندوهای تا بُن دندان مسلح بعثی از شهر دفاع میکردند، توانستند در طی این مدت، بیش از 7 هزار نفر از متجاوزان را به هلاکت برسانند.
2 یا 3 روز پس از اشغال شهر، اثاثیه خانهها غارت و توسط کمیته انتقال اموال به بصره منتقل شد. اموال باقی مانده در گمرک خرمشهر، پولها و اوراق بهادار موجود در تجارتخانهها و بانکهای شهر بین - سران عالی رتبه عراق تقسیم شد با پایان یافتن غارت منازل، مؤسسهها، ادارات و سایر مکانهای شهر توسط ارتش متجاوز عراق، «سرتیپ احمد زیدان» فرمانده نیروهای عراقی مستقر در خرمشهر، دستور تخریب منازل را به واحدهای رزمی صادر کرد. ساختمانهای شهر با بیش از 300 تن تی.ان.تی تخریب شد و به دنبال آن بولدوزرهای ارتش عراق برای مسطح کردن خرابیها و ایجاد خاکریز در شهر شروع به فعالیت کردند و خرمشهر را به تلی از خاک تبدیل کردند.
35 شبانه روز نبرد و مقاومت در دل آتش و خون، با نداشتن امکانات و تجهیزات به انتهای رسیده بود. خرمشهر با رنگین شدن سنگفرشهایش با خون فرزندانش به تصرف دشمن متجاوز درآمد. فرزندان دلیر خرمشهر، کوچه به کوچه، خانه به خانه و بام به بام جنگیده بودند و در هر کوچه گلستانی از لالههای پرپر، از خود به جای گذاشته بودند. آن لحظه که با خرمشهر، این عروس داغدیده جنوب وداع میکردند، در چشمانشان روزنهای از امید به فردا، امید به آزادی، موج می زد، و از اعماق دل فریاد برمیآوردند که:
«ای خرمشهر! اگرچه امروز در دست دشمن غارتگر هستی، اما بدان که آزادت خواهیم کرد.
با سقوط خرمشهر، «صدام» و حامیان او سرمست از پیروزی، جامهایشان را به سلامتی هم نوشیدند، پیروزی که با کمک و خیانت عوامل داخلی در خرمشهر و حمایت همه جانبه استکبار جهانی، به دست آمد. همه چیز دست به دست هم داده بود تا خرمشهر را با نقشهای از پیش طراحی شده، از پیکر جمهوری اسلامی ایران جدا سازند. استکبار جهانی از بیرون و عوامل خیانکارشان در داخل به کمک متجاوزین بعثی شتافتند، تا نقشه شوم خود را اجرا کنند. اما غافل از این بودند که خرمشهر وسعتی به پنهای تمام ایران دارد و مدافعان حریمش آن کسانی هستند که تا آخرین قطره خون خود، از این شهر جانانه دفاع کردند. همان شهری که «صالی» قهرمان خونینشهر، جوان 18 ساله خرمشهری با بدنی برهنه در 15 متری تانک عراقی قرار گرفت، آن را منهدم کرد، و سپس در مقابل تانک به نماز ایستاد و سجده شکر به جای آورد. او برای شکار تانکهای دشمن با پای برهنه از بالای پشتبامها و از میان کوچهها عبور میکرد و خودش را به نزدیکترین کوچهای که تانک عراقی در آن واقع بود میرساند و به طور ناگهانی مقابل تانک، ظاهر میشد، مینشست، و با فریاد «اللهاکبر» آرپیجی را شلیک میکرد.
دیدن صالی با آن قیافه و حرکتهای شگفتانگیز برای بچهها خیلی تعجبآور بود، و وقتی که از او پرسیدند چرا پیراهنت را در میآوری و به سوی تانک عراقی حمله میکنی، گفت: «نمیدانم، وقتی دارم میجنگم، مثل این که دارم پرواز میکنم. این لباسها به تن من خیلی سنگینی میکند!»
صالی درباره خودش میگفت:
«صالح موسوی»، عضو سپاه پاسداران خرمشهر هستم. سنم 18 سال است و قبلا هم محصل بودم. در جریان انقلاب و جریانهایی که در خرمشهر گذشت به سپاه روی آوردم. روزهای زیادی در خرمشهر جنگیدیم و در برابر ارتش عراق ایستادگی کردیم. ارتش عراق که نه، بلکه در برابر قدرتهای جهانی».
منطق صالی در باره حیات جاودان و زندگی، خواندنی و جالب توجه است:
«زندگی برای من خیلی خوشیها داشت. اما این خوشیها بعد از مدتی پایان گرفت و تلخکامی جایگزینش شد. اما خود این تلخکامی هم چندان دوامی نداشت و تمام شد. من هیچ چیز تمام شدنی را دوست ندارم. زندگی یکی از آن چیزهایی است که تمام میشود. من به این تمام شدنیها هیچ رغبت نشان نمیدهم. من به دنبال یک حیاتی میگردم که پایان نداشته باشد».
وقتی که شهر به طور کامل سقوط کرد و به اشغال عراقیها درآمد، قرار شد عدهای از بچهها داوطلبانه برای شناسایی مواضع دشمن به آن طرف شط اعزام شود. «محمد جهانآرا» فرمانده سپاه خرمشهر، صالی را احضار کرد و خطاب به او گفت:
«دلت میخواهد به بهشت بروی؟»
صالی درحالی که چهرهاش گلگون شده بود و به محمد نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
«آری، چرا دلم نمیخواهد که به بهشت بروم؟»
جهانآرا گفت:
«خوب، امشب مأمور میشوی که ساعت 11 به آن طرف آب بروی؟
صالی به همراه 3 نفر دیگر اعزام شدند. یکی از اعضای گروه «رسول بحرالعلوم» نام داشت. یکی از بچهها به او گفت: تو چگونه این ماموریت را پذیرفتی؟ تو که تجربهای نداری، این ماموریتها همیشه به افراد قورباغهای محول میشود.»
او در جواب گفت:
«ما به همین اندازهای که جنگیدیم تجربه کسب کردیم. در جایی که تکلیف الهی است و بر ما فرض است، تجربه دیگر معنایی ندارد».
با تمام شدن حرف رسول، گروه به آب زدند و رفتند و همان شب بود که «رضا دشتی» یکی از پاسداران شجاع خرمشهر شهید شد و جنازهاش را بچهها به این طرف آب آوردند.
خرمشهر که تجلیگاه استقامت رزمندگان اسلام در برابر تجاوز دشمن بود، چون شقایقی خونرنگ داغ جنگ و داغ شهادت را به سینه گرفت و به اسیری رفت. خرمشهر، خونینشهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرق در خون ظاهر شود. آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای دشمن شیطان صفت تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست، ولی «راز خون» و «رمز حقیقت» آشکار شد.