شهدای ایران: هنوز زمان زیادی از پذیرش قطعنامه جنگ ایران و عراق نمی گذشت که خبر رسید دشمن دوباره حمله کرده است. مرداد سال 67 منافقین وقت را مغتنم شمرده بودند تا به اصلاح خودشان ارتش آزادی بخش را جایگزین دولت جمهوری اسلامی کنند. با همین توهم از غرب کشور حرکت کرده و قصد داشتند تا 72 ساعت خود را به تهران برسانند. اما این خیال باطل تا ابد به تاریخ پیوست. آنچه خواهید خواند خاطرات صفدر لک از رزمندگان جنگ تحمیلی است که دیده های خود را از عملیات مرصاد اینگونه روایت میکند:
***
تعدادی از منافقین نیز جهت تامین جاده چارزبر و گردنه حسن آباد به بالای ارتفاعات مقابل ما آمده بودند و در آنجا روبروی ما موضع گرفته بودند و همراه خود فقط سلاح سبک و نارنجک تفنگی و خمپاره شصت قابل حمل داشتند. به محض استقرار، ما را به زیر آتش گرفتند و درگیری شدیدی بین دو طرف آغاز شد. تعدادی از بچه های پلدختر و خرم آباد نیز در چپ و راست ما مستقر شده بودند و صدای ویژ ویژ کلوله ها و ترکش اصابت نارنجک تفنگی منافقین که به سنگ ها و صخرها اصابت میکرد لحظه ای قطع نمی شد و علاوه بر ترکش انفجار، سنگ ها را نیز منفجر میکرد که ترکشهای مضاعفی را درست میکرد ولی بچه ها با شجاعت وصف ناپذیر در حال دفع حمله مزدوران و جیره خواران وطن فروش بودند که متاسفانه در همان اوایل و لحظات درگیری با منافقین احمد ملکی توسط اصابت خمپاره و یا موشک آرپیجی با چهره ای خندان توسط کوردلان مدعی خدمت به خلق به شهادت رسید و همه را در بهت فرو برد. بیاد عشق و علاقه اش به دانش آموزان رزمنده در اداره آموزش و پرورش افتادم که چقدر پیگر مسائل درسی دانش آموزان رزمنده بود و سعی میکرد به طرق مختلف در مراسمات ما را تشویق کند. از این به بعد دو دخترش نیز باید با عکس پدر بخندند و بگریند و سخن بگوید.
علاوه بر شهید احمد ملکی، حشمت الله مهدوی، اسماعیل صالحی، قربانی ترک، علی رضا حاجیوند و تعدادی دیگر نیز بشدت مجروح شدند. گرما، بی آبی، ترکش و تیر لحظات سختی را رقم زده بود. عقیل مرزبان در حال شلیک گفت: ببین کیه پشت بیسیم و چکار داره؟ دیدم قاسم رضعیی است، گفت: چه خبر؟ گفتم: برای چی، در حال درگیری هستیم. گفت: کی پریده (شهید شده) گفتم: برای چی؟ گفت: آخه اینجا حرفایی است. گفتم: احمد ملکی رفت پیش ابوالقاسم باقری. او نیز بشدت ناراحت شد و از او خداحافظی کردم.
بعد از ساعاتی که اوضاع مقداری آرام شد فرصتی شد تا شهدا و مجروحین را جمع آوری کنیم. عقیل مرزبان که فرمانده گروهان بود گفت: صفدر یکی از بچه ها حالش خیلی خرابه اگر نبریمش عقب و بمونه صددرصد شهید میشه. قبلا برادرش هم شهید شده، نگذاریم او هم شهید شود. متاسفانه داوطلبی نیست که او را ببرد کار خودته، رفتم بالای سرش، او را شناختم. علیرضا حاجیوند (راننده فعلی سرویس کارکنان تامین اجتماعی ازنا) بود، قبلا در عملیات کربلای 4 سر موضوعی با هم درگیر شده بودیم و دو سالی از او خبر نداشتم، بی رمق روی زمین افتاده بود و اکثر نقاط بدنش هدف ترکش نارنجک تفنگی قرار گرفته بود. قسمتی از جمجمه اش رفته بود بلافاصله سرش را با چفیه و زیر پوش خودش بستم و دنبال برانکارد گشتم.
دیدم برانکاری وجود ندارد فقط یکی هست و آن هم پیکر شهید احمد ملکی را گذاشته اند رویش. احمد ملکی چنان آرام و مطمئن روی برانکارد دراز کشیده بود که انگار سالهاست که خفته! گفتم: احمد ملکی که دیگر شهید شده برای بردنش عجلهای نیست او را به زیر سایه تخته سنگی گذاشتیم که زیر نور مستقیم آفتاب نباشد، پیشانی احمد ملکی را بوسیدم او را سیر نگاه کردم چرا که دیگر او را برای همیشه نمی دیدم. بغض رفتن احمد ملکی وجودم را گرفته بود.
با دکتر حمید ملکی( ریس فعلی هلال احمر خرم آباد) پیکر شهید احمد ملکی را گذاشتیم روی زمین و برانکاردش را بردم بالای خط راس کوه، در آنجا پای علیرضا حاجیوند را گرفتم که بگذارم روی برانکارد. حرارت خون پایش دستم را گرم کرد و فهمیدم پاهایش نیز ترکش خورده و شکسته و تیزی استخوانش بدستم خورد، با چفیه ام پاهایش را نیز بستم و او را گذاشتیم روی برانکارد تا از آن ارتفاعات صعب العبور وی را به عقب ببریم.
موقع حرکت فرمانده گروهان عقیل مرزبان گفت: متاسفانه کوههای اطراف و کل مسیر برگشت آلوده است، اسلحه هایتان را نیز به همراه ببرید، چون منافقین با لباس بسیجی و سپاهی همه جا پراکنده شده اند و خیلی کم قابل تشخیص از نیروهای خودمان هستند!
با حمید ملکی بطرف پایین حرکت کردیم با وجود مال رو بودن راه ارتفاعات گردنه حسن آباد و وجود صخره ها باید مواظب حمله منافقین که استتار شده بودند نیز باشیم و متاسفانه هر از چند گاهی پای ما روی سنگهای خشن لیز می خورد که به تبع علیرضا حاجیوند از روی برانکاد به زمین می افتاد و درد بسیار زیادی می کشید، دیگر کنترل خود را از دست داده بود و به ما مرتب غر می زد و داد بیدا راه می انداخت و گاه از هوش میرفت.
گاهی نوک اسلحه که روی دوشم بود به سرش می خورد و بسیار ناراحت می شد و سر و صدا می کرد و ما هم که باید حواسمان به گشتی های منافقین و هم جاده باشد هر لحظه احتمال داشت به گشتهای منافقین برخورد کنیم. از طرفی چند روز بود که خواب کافی نکرده بودم و بعلت خستگی، گرمای زیاد و تشنگی عصبانی شدم. به علیرضا حاجیوند گفتم: اگر این دفعه سر و صدا کنی تو را می کشم، چند گلوله کنار برانکاردش شلیک کردم که بلکه بترسد و ساکت شود اما دیدم بدتر شد و یکسره می گفت: منو بکشیت و راحتم کنید من دیگر تاب تحمل اینهمه درد را ندارم.مرتب میگفت: چرا مرا نمیکشید و شروع به فحش دادن می کرد و می گفت: ای خدا بگو منو بکشن من دارم زجر میکشم. آنقدر درد داشت که حاضر بود بمیرد. از میان درختان بلوط متوجه شدم که ستون بلندی بصورت پیاده از راه مال رو بطرف ما می آیند.
حمید ملکی گفت احتمالا منافقینند! برانکارد علیرضا حاجیوند را گذاشتیم و پشت صخره موضع گرفتیم دیدم سر ستون سبزعلی دریکوند فرمانده گردان انبیا شهرستان خرم آباد است که با شور و اشتیاق از کنار ما در حال حرکت بطرف گردنه چار زبر بودند تا جلوی منافقین را سد کنند. فکر کنم اکثرا تازه از خرم آباد رسیده بودند، به محض اینکه به ما رسیدند سبز علی دریکوند فرمانده شان با دیدن سر و صورت خونین و لباسهای سوخته علیرضا حاجیوند که احتمال تضعیف روحیه بچه های تازه از راه رسیده گردان انبیا را میداد. با ناراحتی و غضب به ما دستور داد تا عبور آخرین نفر ستون گردان پشت وانت تویوتا خودروی منافقین که در آنجا بود مخفی شویم و بعد از عبور کامل ستون گردان آنوقت ما ادامه مسیر بدهیم. دیدیم فرصتی است تا مقداری استراحت کنیم.
هنگامی که کل گردان دور شد به مسیر ادامه دادیم، در حین حرکت سردار احمد باقری مسئول تخریب تیپ 57 و (بردار سه شهید باقری) در حالیکه تعدای خشاب در کاور جلوی سینه اش بسته شده بود با تعدادی دیگر نیز در حال رفتن به جلو جهت مقابله با منافقین بودند. بعد از سلام و تعارف گفت: وضعیت چطوره؟ گفتم: اینقدر در گوش منافقین خوانده اند که بعضی از اینها هم از بسیجها بی ترمزتر شده اند. گفت: بین شما و اونها از زمین تا آسمان فرق است شما برای دفاع از کشور و اسلام می جنگید اونها در زیر پرچم شیر و خورشید در حال خیانت به این کشورند.
با هر مصیبتی بود بعد از 3 ساعت پیاده روی از شیب تند کوه، بالاخره علی رضا حاجیوند را به بهداری صحرایی قرارگاه رساندیم و در حالیکه خودمان در حال هلاکت بودیم ولی خوشحال که علیرضا حاجیوند زنده ماند.
بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که چند تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی کمک پزشک یا شاید پزشک بود و دیگری مثلا پرستار در آن مستقر بودند. یکی از بستگان بنام حمید لک در بهداری صحرایی بود. توسط حمید لک کلی پذیرایی شدم. در میان مجروحین یک بسیجی جوان خرم آبادی بود که علرغم اصابت چندین ترکش به بدنش سعی میکرد به بچه ها روحیه شاد بدهد.
حمید لک گفت جاده توسط منافقین بسته شده و آمبولانس نمی تواند برود. چند نفر مجروح دیگر در آنجا در حال درمان اولیه بودند، راننده آمبولانس گفت: بگذار مقداری زخمها را شستشو و پانسمان کنیم، من از جاده مال رو او را به همراه این چند نفر می برم و علیرضا حاجیوند را به همراه چند مجروح دیگر بعد از اقدامات اولیه درمانی با آمبولانس به بیمارستان امام حسین(ع) کرمانشاه اعزام کردند. حمید لک گفت: شب بمان اینجا، گفتم: نه جا برای خود شما هم با توجه به این همه مجروح تنگ استو رفتم.
ادامه دارد...
***
تعدادی از منافقین نیز جهت تامین جاده چارزبر و گردنه حسن آباد به بالای ارتفاعات مقابل ما آمده بودند و در آنجا روبروی ما موضع گرفته بودند و همراه خود فقط سلاح سبک و نارنجک تفنگی و خمپاره شصت قابل حمل داشتند. به محض استقرار، ما را به زیر آتش گرفتند و درگیری شدیدی بین دو طرف آغاز شد. تعدادی از بچه های پلدختر و خرم آباد نیز در چپ و راست ما مستقر شده بودند و صدای ویژ ویژ کلوله ها و ترکش اصابت نارنجک تفنگی منافقین که به سنگ ها و صخرها اصابت میکرد لحظه ای قطع نمی شد و علاوه بر ترکش انفجار، سنگ ها را نیز منفجر میکرد که ترکشهای مضاعفی را درست میکرد ولی بچه ها با شجاعت وصف ناپذیر در حال دفع حمله مزدوران و جیره خواران وطن فروش بودند که متاسفانه در همان اوایل و لحظات درگیری با منافقین احمد ملکی توسط اصابت خمپاره و یا موشک آرپیجی با چهره ای خندان توسط کوردلان مدعی خدمت به خلق به شهادت رسید و همه را در بهت فرو برد. بیاد عشق و علاقه اش به دانش آموزان رزمنده در اداره آموزش و پرورش افتادم که چقدر پیگر مسائل درسی دانش آموزان رزمنده بود و سعی میکرد به طرق مختلف در مراسمات ما را تشویق کند. از این به بعد دو دخترش نیز باید با عکس پدر بخندند و بگریند و سخن بگوید.
علاوه بر شهید احمد ملکی، حشمت الله مهدوی، اسماعیل صالحی، قربانی ترک، علی رضا حاجیوند و تعدادی دیگر نیز بشدت مجروح شدند. گرما، بی آبی، ترکش و تیر لحظات سختی را رقم زده بود. عقیل مرزبان در حال شلیک گفت: ببین کیه پشت بیسیم و چکار داره؟ دیدم قاسم رضعیی است، گفت: چه خبر؟ گفتم: برای چی، در حال درگیری هستیم. گفت: کی پریده (شهید شده) گفتم: برای چی؟ گفت: آخه اینجا حرفایی است. گفتم: احمد ملکی رفت پیش ابوالقاسم باقری. او نیز بشدت ناراحت شد و از او خداحافظی کردم.
بعد از ساعاتی که اوضاع مقداری آرام شد فرصتی شد تا شهدا و مجروحین را جمع آوری کنیم. عقیل مرزبان که فرمانده گروهان بود گفت: صفدر یکی از بچه ها حالش خیلی خرابه اگر نبریمش عقب و بمونه صددرصد شهید میشه. قبلا برادرش هم شهید شده، نگذاریم او هم شهید شود. متاسفانه داوطلبی نیست که او را ببرد کار خودته، رفتم بالای سرش، او را شناختم. علیرضا حاجیوند (راننده فعلی سرویس کارکنان تامین اجتماعی ازنا) بود، قبلا در عملیات کربلای 4 سر موضوعی با هم درگیر شده بودیم و دو سالی از او خبر نداشتم، بی رمق روی زمین افتاده بود و اکثر نقاط بدنش هدف ترکش نارنجک تفنگی قرار گرفته بود. قسمتی از جمجمه اش رفته بود بلافاصله سرش را با چفیه و زیر پوش خودش بستم و دنبال برانکارد گشتم.
دیدم برانکاری وجود ندارد فقط یکی هست و آن هم پیکر شهید احمد ملکی را گذاشته اند رویش. احمد ملکی چنان آرام و مطمئن روی برانکارد دراز کشیده بود که انگار سالهاست که خفته! گفتم: احمد ملکی که دیگر شهید شده برای بردنش عجلهای نیست او را به زیر سایه تخته سنگی گذاشتیم که زیر نور مستقیم آفتاب نباشد، پیشانی احمد ملکی را بوسیدم او را سیر نگاه کردم چرا که دیگر او را برای همیشه نمی دیدم. بغض رفتن احمد ملکی وجودم را گرفته بود.
با دکتر حمید ملکی( ریس فعلی هلال احمر خرم آباد) پیکر شهید احمد ملکی را گذاشتیم روی زمین و برانکاردش را بردم بالای خط راس کوه، در آنجا پای علیرضا حاجیوند را گرفتم که بگذارم روی برانکارد. حرارت خون پایش دستم را گرم کرد و فهمیدم پاهایش نیز ترکش خورده و شکسته و تیزی استخوانش بدستم خورد، با چفیه ام پاهایش را نیز بستم و او را گذاشتیم روی برانکارد تا از آن ارتفاعات صعب العبور وی را به عقب ببریم.
موقع حرکت فرمانده گروهان عقیل مرزبان گفت: متاسفانه کوههای اطراف و کل مسیر برگشت آلوده است، اسلحه هایتان را نیز به همراه ببرید، چون منافقین با لباس بسیجی و سپاهی همه جا پراکنده شده اند و خیلی کم قابل تشخیص از نیروهای خودمان هستند!
با حمید ملکی بطرف پایین حرکت کردیم با وجود مال رو بودن راه ارتفاعات گردنه حسن آباد و وجود صخره ها باید مواظب حمله منافقین که استتار شده بودند نیز باشیم و متاسفانه هر از چند گاهی پای ما روی سنگهای خشن لیز می خورد که به تبع علیرضا حاجیوند از روی برانکاد به زمین می افتاد و درد بسیار زیادی می کشید، دیگر کنترل خود را از دست داده بود و به ما مرتب غر می زد و داد بیدا راه می انداخت و گاه از هوش میرفت.
گاهی نوک اسلحه که روی دوشم بود به سرش می خورد و بسیار ناراحت می شد و سر و صدا می کرد و ما هم که باید حواسمان به گشتی های منافقین و هم جاده باشد هر لحظه احتمال داشت به گشتهای منافقین برخورد کنیم. از طرفی چند روز بود که خواب کافی نکرده بودم و بعلت خستگی، گرمای زیاد و تشنگی عصبانی شدم. به علیرضا حاجیوند گفتم: اگر این دفعه سر و صدا کنی تو را می کشم، چند گلوله کنار برانکاردش شلیک کردم که بلکه بترسد و ساکت شود اما دیدم بدتر شد و یکسره می گفت: منو بکشیت و راحتم کنید من دیگر تاب تحمل اینهمه درد را ندارم.مرتب میگفت: چرا مرا نمیکشید و شروع به فحش دادن می کرد و می گفت: ای خدا بگو منو بکشن من دارم زجر میکشم. آنقدر درد داشت که حاضر بود بمیرد. از میان درختان بلوط متوجه شدم که ستون بلندی بصورت پیاده از راه مال رو بطرف ما می آیند.
حمید ملکی گفت احتمالا منافقینند! برانکارد علیرضا حاجیوند را گذاشتیم و پشت صخره موضع گرفتیم دیدم سر ستون سبزعلی دریکوند فرمانده گردان انبیا شهرستان خرم آباد است که با شور و اشتیاق از کنار ما در حال حرکت بطرف گردنه چار زبر بودند تا جلوی منافقین را سد کنند. فکر کنم اکثرا تازه از خرم آباد رسیده بودند، به محض اینکه به ما رسیدند سبز علی دریکوند فرمانده شان با دیدن سر و صورت خونین و لباسهای سوخته علیرضا حاجیوند که احتمال تضعیف روحیه بچه های تازه از راه رسیده گردان انبیا را میداد. با ناراحتی و غضب به ما دستور داد تا عبور آخرین نفر ستون گردان پشت وانت تویوتا خودروی منافقین که در آنجا بود مخفی شویم و بعد از عبور کامل ستون گردان آنوقت ما ادامه مسیر بدهیم. دیدیم فرصتی است تا مقداری استراحت کنیم.
هنگامی که کل گردان دور شد به مسیر ادامه دادیم، در حین حرکت سردار احمد باقری مسئول تخریب تیپ 57 و (بردار سه شهید باقری) در حالیکه تعدای خشاب در کاور جلوی سینه اش بسته شده بود با تعدادی دیگر نیز در حال رفتن به جلو جهت مقابله با منافقین بودند. بعد از سلام و تعارف گفت: وضعیت چطوره؟ گفتم: اینقدر در گوش منافقین خوانده اند که بعضی از اینها هم از بسیجها بی ترمزتر شده اند. گفت: بین شما و اونها از زمین تا آسمان فرق است شما برای دفاع از کشور و اسلام می جنگید اونها در زیر پرچم شیر و خورشید در حال خیانت به این کشورند.
با هر مصیبتی بود بعد از 3 ساعت پیاده روی از شیب تند کوه، بالاخره علی رضا حاجیوند را به بهداری صحرایی قرارگاه رساندیم و در حالیکه خودمان در حال هلاکت بودیم ولی خوشحال که علیرضا حاجیوند زنده ماند.
بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که چند تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی کمک پزشک یا شاید پزشک بود و دیگری مثلا پرستار در آن مستقر بودند. یکی از بستگان بنام حمید لک در بهداری صحرایی بود. توسط حمید لک کلی پذیرایی شدم. در میان مجروحین یک بسیجی جوان خرم آبادی بود که علرغم اصابت چندین ترکش به بدنش سعی میکرد به بچه ها روحیه شاد بدهد.
حمید لک گفت جاده توسط منافقین بسته شده و آمبولانس نمی تواند برود. چند نفر مجروح دیگر در آنجا در حال درمان اولیه بودند، راننده آمبولانس گفت: بگذار مقداری زخمها را شستشو و پانسمان کنیم، من از جاده مال رو او را به همراه این چند نفر می برم و علیرضا حاجیوند را به همراه چند مجروح دیگر بعد از اقدامات اولیه درمانی با آمبولانس به بیمارستان امام حسین(ع) کرمانشاه اعزام کردند. حمید لک گفت: شب بمان اینجا، گفتم: نه جا برای خود شما هم با توجه به این همه مجروح تنگ استو رفتم.
ادامه دارد...