شهدای ایران shohadayeiran.com

می بینی دریا دل! اینجا هیچ کس ، هیچ کس را نمیشناسد تا زمانی که دیگر...! عیبی ندارد به عوضش رفقایت برایت سنگ تمام می گذارند ، حالا که هم نشین شان شدی!
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

خبر بستری شدنت را 13 آذر خواندیم! قرار بود بیاییم و برای دقایقی هم که شده هم نَفَست شویم در همان هوای شیمیایی شده ی شیمی درمانی ات ، که بالاخره هم شیمی درمانی، مغلوب زخمهای شیمیایی تو شد ! که آسمانی شدن به مدد زخمهای شیمیایی را ترجیح دادی به چند روز زندگی دنیایی بیشتر به کمک شیمی درمانی!

راستی قرار ملاقات مان را باید کجا می گذاشتیم دلاور؟؟! بیمارستان حضرت رسول، طبقه6 ، اتاق 2 ، تخت 604 ...!

( البته شنیده بودم حتی یک تخت راحت هم برای استراحت نداشتی!!)

بعد از عروجت ، در خبرها خواندم که خیلی ها پیام داده اند و بعضی ها هم بیانیه ! بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس ، سردار... ، حجت‌الاسلام....، سرهنگ... مدیر کل...، خبرگزاری ...و ...!

اما با خواندن این بیانیه ها و اعلامیه ها به یاد جملات خودت افتادم که گفته بودی :" هزینه‌های درمانم آن قدر بالا است که مجبورم برای تامین این هزینه، بخشی از آرشیوی را که با خون دل خوردن جمع‌آوری کرده‌ام، بفروشم. در پنج سال اخیر انواع دردها را تحمل کردم اما کسی صدایم را نشنید. دلم خیلی پر است و توانایی سخن گفتنم کم. نمی‌دانم این دوستانم کجا هستند. آخر، «ما ز یاران چشم یاری داشتیم». نگرانم ادامه این وضعیت باعث شود نتوانم «کتاب بچه‌های 22 بدر» را تکمیل کنم. قبل از بستری شدن، آرزو می‌کردم که ای کاش یک تخت مناسبت داشتم تا دردهایم را راحت‌تر تحمل کنم. اگر خوزستان امکانات داشت که من این همه درد را با خودم به یک شهر غریب نمی‌آوردم. هر چند امثال من زیادند. کسانی که سینه‌هایشان مخزن خاطرات دفاع مقدس است اما معلوم نیست چه وضعیتی دارند. شاید هر لحظه یکی از همین‌ها این مخزن را با خود پیش شهدا برده باشند. چرا این قدر غافلیم. 25 سال برای فرهنگ دفاع مقدس انجام وظیفه کردم. از روایت برای کودکان پنج ساله گرفته تا بقیه کارها. همیشه سعی کردم جنگ را از منظر جدید معرفی کنم. ادعایی ندارم اما انتظار همراهی دارم. این قدر عزت نفس دارم که دست گدایی به سوی کسی دراز نکنم. نفس تنگی، درد لگن، دردکمر،‌ شکستن بازو، پوکی استخوان و... را نمی‌گویم که سهم ما از دفاع مقدس هستند، نه.تحمل این دردها را هم نوعی افتخار می‌دانم و امیدوارم فشار درد باعث نشود حتی برای یک لحظه بگویم چرا...؟ همیشه سعی کرده‌ام پرچم اطلاع‌رسانی دفاع مقدس را برافراشته نگه دارم. شاید من بتوانم حرف بزنم اما دلم به حال بچه‌های گمنامی می‌سوزد که در گوشه و کنار این کشور تنها با خاطرات خاکریزها و سنگرها زندگی می‌کنند. قانعند و افتخار می‌کنند به این که، روزی رفتند تا امروز، دیگران آسایش داشته باشند؛ البته به شرطی که کسی حداقل از آنها طلبکار نباشد. این که چرا رفتید؟ چه کسی مجبورتان کرد بروید و ... طعنه‌هایی هستند که همیشه شنیده‌ایم و باز هم خواهیم شنید اما ما از راه خود باز نمی‌گردیم. هر روز چند «سِرُم» مجبورند آه و ناله مرا تحمل کنند. اما مگر راه دیگری هست؟ دلم برای نخل‌های «از سر جدا» تنگ شده است. هم آنها ما را خوب می‌فهمند و هم ما آنها را. یادش به خیر. اگر چهار سال قبل معالجه می‌شدم، امروز شاید چنین وضعیتی نداشتم. روزهای تلخی را می‌گذارنم اما خدا را شاکرم که حداقل توانستم بزرگترین دایره‌المعارف راهیان نور و تصاویر تشییع شهدان را برای آیندگان جمع‌آوری کنم."

راستی اینها که امروز و این روزها بیانیه می دهند و افسوس می خورند ، از حال تو خبر نداشتند که حداقل دلجویی بکنند تا بلکه این حرفها را از شدت غصه و دلتنگی به زبان نیاوری؟؟!!

می بینی دریا دل! اینجا هیچ کس ، هیچ کس را نمیشناسد تا زمانی که دیگر...! عیبی ندارد به عوضش رفقایت برایت سنگ تمام می گذارند ، حالا که هم نشین شان شدی!

راستی آسمانی شدنت هم خود حکایتی دارد ! حالا که دقت می کنم در شرح عاشقی ات ، عملیات محرم بود که جانت ، بوسه گاه فرشتگان شد ، عملیات محرم سال 61 هجری شمسی! البته تفاوتش با محرم سال 61 هجری قمری آنقدرها هم زیاد نیست که حسرت بخوری برای جاماندن از رکاب امامت ، حسین(علیه السلام) در واقعه عاشورا! که کربلای یاران خمینی(ره) امتداد همان کربلای حسین و یارانش بود! حالا هم که در محرم به میهمانی یاران پای رکاب امامت می روی ، دریا دل !

این روزها که مردم ایران دل شان را همراه ضریح نوی حرم ، روانه می کنند به زیارت کربلا ، تو هم نایب الزیاره باش برای این دلهای عاشق و مجنون ، حالا که به زیارت مولای مان حسین (علیه السلام) می روی!

****

ازکجا شروع کردیم؟!

یادم آمد داشتم درباره قرار ملاقات مان می گفتم...اما...

 اما آنقدر دیر کردیم که یاران آسمانی ات دستت را گرفتتند و بردند ... که البته زمین جای تو نبود !

حالا دیگر ، تهران،خیابان ستارخان،شهرآرا، خیابان نیایش،بیمارستان حضرت رسول(ص)،طبقه 6،اتاق 2، تخت 604 ، تنها یک آدرس در این شهر هزار توی دودی نیست. سرداری از سرداران قافله کاتبان و راویان صادق جنگ ، منادی درد و رنج و آلام جنوبی ترین جنوبگان ایران ، " جانباز شهید نادر دریابان " برای همیشه در این مکان جاودانه شده است!

حالا که فکر می کنم ، می بینم چقدر نامت برایم آشناست... یادم آمد ... ! راوی نور بودی زمانی که راهی می شدیم در جمع راهیان نور!! و روایت می کردی آیه های جوانمردی همرزمانت را ! اما آیا این روزها کسی روایت می کند فصلهای دردمندی و عاشقی تو را ؟! که در این روزگار نِسیان و عُصیان ، صادقانه از شهید و شهادت می گفتی ! راستی چه نا جوانمردانه پاسخت را دادند آنها که در جواب امر به معروف و نهی از منکرت، چشمت را نشانه رفتند؟؟! زخم چشمت هم اضافه شده بود به افتخاراتت تا آنهایی که طعنه بارانت کرده بودند بدانند که جهاد در راه خدا پشیمانی ندارد !

روزی که رفتی بجنگی، برای این رفتی که آب در دل ما تکان نخورد ! بعد از جنگ هم آمدی روایت کنی تا باز زحمت تحقیق و جستجو برای یافتن حقایق دفاع مقدس ما را اذیت نکند و آب در دل مان تکان نخورد! این همه سال که بستری می شدی ، مخصوصا این چهل روز آخر ، ما آب در دل مان تکان نخورد، چه برسد به ...! حالا هم که به یاران شهیدت پیوستی ، خیالت راحت ، بازهم آب در دل ما تکان نمی خورد!

سفرت بخیر دلاور!

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار