به گزارش خبرنگار مهر، برای دیدن “هوشنگ سواری” که این روزها همرزم هایش هم او را به سختی می شناسند باید مرد راه بود و جاده ای که ما را به نورآباد می برد، جایی است که همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لاله های پرپر شده ای که این روزها کسی سراغشان را نمی گیرد. قرار نبود که برویم؛ ولی نمی دانم چطور شد که راهی جاده شدیم. با خودم فکر می کردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمنده ای که مدال افتخار دهها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه می تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد. خانه ای که خانه ای نیست ما را فرامی خواند… کوچه های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی می رسیم که قرار بود برسیم. خانه ای که خانه ای نیست ما را فرا می خواند؛ برای وارد شدن به خرابه ای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می خوانند اجازه می گیریم و وارد می شویم. حیاط خانه را خاک و علف های هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست که بخواهیم از آن سراغ موزائیک و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و کاه گلی زمینی را احاطه کرده اند تا شاید خرابه ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش. دروغ چرا؟! اولش کمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساکنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند که چه چیزی ما را انتظار می کشد ولی فکر نمی کردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد. و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد… وارد خانه می شویم؛ دیوارهای خانه فروریخته اند و باد خنک این روزهای تابستان نورآباد فضای کوچک و محقر خانه را پر کرده است. پیرزن نابینا متوجه حضورمان می شود و از نام و نشانمان می پرسد. بسیجی که از دوستان هوشنگ سواری است و واسطه تهیه این گزارش شده ما را به پیرزن معرفی می کند و شاید اولین نصیب ما از نگاه پیرزن نابینا دعاهای خیری است که برای مهمان ناخوانده و ناشناسش می کند و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد. پیرزن که می داند برای شنیدن چه آمده ایم شروع می کند به گفتن و گفتن…از اینکه در این خرابه هراس تابستان و زمستان دارد؛ از اینکه شبها که تنش نسیم خنک شهر سردسیر نورآباد را دوام نمی آورد و هنوز پهلوهایش درد می کند…از اینکه پیش آمده که چند هفته ای گرسنه باشد و چشم به راه همسایه ای که برایشان نان بیاورد و کمی غذا… حرف های پیرزن مرا مبهوت و مات خود کرده؛ چیزی نمی نویسم؛ دوست ندارم چیزی هم به خاطر بسپارم؛ او می گوید و حرفهایش که با زبان نورآبادی است از ذهنم عبور می کند و قلبم کمی درد می گیرد. همکارم با تلنگری مرا به خود می آورد که ما برای گفتگو با “هوشنگ سواری” آمده ایم و من با خود فکر می کنم رنج امروز این مادر و پسر درد مشترکی است از بی مهری روزگار و زمانه. از سال ۶۴ می گوید و جاده اهواز به خرمشهر هوشنگ سواری که خوب می داند برای چه آمده ایم پرونده جانبازی و عکس های دوران جنگش را روی زمین می ریزد و شروع می کند به گفتن از روزهای جنگ و جنگ و جنگ. از سال ۶۴ می گوید و جاده اهواز به خرمشهر؛ می گوید که همانجا شیمیایی شده است. از مسمومیت با کنسروهای غنیمتی از جنگ می گوید و روزهایی که در بیمارستان بستری بوده است. یکی یکی نامه هایش را نشانمان می دهد. نامه هایی که در آنها از هوشنگ سواری و سوابق روزهای جنگش سخن گفته شده است. از ترکشی که هنوز ردش را می توان روی پیشانی و سرش گرفت. “هوشنگ سواری” پرونده ای دارد پر از شیمیایی و موج و ترکش ولی درصدی ندارد که بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج کرده است. بسیجی میانسالی که ما را به خانه “سواری” آورده می گوید که “هوشنگ” را اینگونه نبینید. روزی برای خودش یلی بوده و یکی یکی عکس هایش را به نشانه اثبات حرف هایش نشانمان می دهد. و واقعا نگاه پرغرور نوجوانی که تیربار را به خود آویزان کرده چقدر حرف دارد. کاش من هم شهید می شدم…. “هوشنگ سواری” می گوید که برای تعیین درصد جانبازی ۳ بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کرده اند. ولی چرا درصد نمی زنند خودش هم نمی داند. یک بار با رئیس بنیاد شهید شهرستان سر موضوع درصد جانبازی بحثش شده و نتیجه این دعوا ۴۵ روز زندان آن هم در ایام عید نوروز بوده است تا مادر پیرش روزها چشم انتظار پسرش روزگار را به سختی بگذراند. از “هوشنگ سواری” راجع به روزهای جنگ می پرسیم و اینکه کدام عملیاتها بوده است. از عملیات های والفجر مقدماتی و رمضان می گوید و دوستانی که دیگر نیستند. اشک در چشم هایش حلقه می زند. عکس هایش را از سومار و طلائیه نشانمان می دهد. عکسی که در آن همرزمانش هم حضور دارند. می گوید همه شهید شده اند الا من! کاهش من هم شهید می شدم و اینقدر زجر نمی کشیدم. با انگشت در میان عکس ها یکی از همرزمان شهیدش را نشان می دهد. می گوید که داشتیم با دوربین عراق را دید می زدیم که صدای خمپاره آمد و دیگر هیچ چیز نبود جز پیکر رفیقی که این روزها هنوز خوابش را می بینم. با افتخار می گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام خودش می گوید که در شبهای تنهایی اش فقط گریه می کند و به یاد آن روزهایی که صمیمیت بود حسرت می کشد. معاون گروهان بوده است. با افتخار می گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام و با انگشت در میان عکس ها چهره شهید را نشانمان می دهد. خودش می گوید که در گروهان ۱۲ نفر بوده اند و چندی قبل یکی از همرزمانش را دیده که او را با این چهره تکیده به یاد نیاورده است. می گوئیم یکی از عکس هایش را در دستش بگیرد تا با گذشته اش مقایسه کنیم. عکس جوانی هایش را می گیرد و نشانمان می دهد و هر چقدر به خودمان فشار می آوریم نمی توانیم باور کنیم که این “هوشنگ سواری” همان “هوشنگ سواری” دوران جبهه و جنگ است. جنگ او را پیر نکرده ولی بدعهدی زمانه موهایش را رنگ سفید زده تا باور دیروز و امروزش برایمان مشکل شود. تمام اوقاتش را در خانه با عکس ها و خاطرات دوران جنگش به سر می کند. می گوید روزی دهها قرص اعصاب را بالا می اندازد تا کمی اعصابش آرام بگیرد و بتواند ادامه بدهد. این هم یادگار جنگ و گلوله و خمپاره است. به خاطر بیماری اعصابش همسرش نتوانسته تحمل کند و رفته است. هنوز با نام شهید محمد مهدی یوسفی، شهید ولی عطایی و … روزگار می گذراند. وسط حرفهایش تا یادش نرفته از سرهنگ خزایی فرمانده قبلی سپاه شهرستان دلفان تشکر می کند. از اینکه برخی اوقات داروهایش را برایش می خریده و برای شنیدن حرف هایش می آمده است. می گوید الان دیگر کسی نیست که از او خبری بگیرد و همین هر روز بیشتر برای ادامه دادن ناامیدش می کند. دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم برگرداند… مادرش که “هوشنگ” تنها فرزندش است وسط حرفهایش می پرد و با لهجه لری محلی می گوید: دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم به من برساند ولی الان آنقدر قرص اعصاب خورده که دیوانه شده است. از مادر پیری که آرزوی حج رفتن دارد و همه او را حج نرفته “حاج خانوم” صدا می کنند در مورد پسرش می پرسم. از اعصاب خردی ها و بیماری پسرش دلخور و ناراحت است. می گوید که اموراتش با مستمری کمیته امداد می گذرد و فطریه و کمک همسایه ها و آشنایان! با آب و تاب از جبهه رفتن هوشنگ می گوید. از اینکه چگونه فرار کرده و با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شده است. از همسر مرحومش که معتمد محل و آبادی بوده حرف می زند و اینکه وقتی امام به رحمت خدا رفت مراسم سوگواری در خانه آنها برپا شده و سالها پرچم عزا بر سر در خانه شان افراشته بوده است. چشمهایش نمی بیند ولی سجاده اش را دم دستش گذاشته تا موقع نماز دنبالش نگردد. می گوید که نزدیک های سحر بیدار می شود تا نمازش را بخواند. حاج خانوم سالهاست که با چشمهای نابینایش صبح را خوب می شناسد. زبانمان برای حرف زدن کلامی نمی یابد از هیچ کسی گلایه نمی کند و همین متعجم می سازد. موقع رفتن از پسر و مادر می خواهیم عکس یادگاری بگیرند و آنها در ورودی خرابه شان رو به دوربین ما می ایستند و بدون لبخند عکس یادگاری می گیرند. از خرابه بیرون می آئیم و در خانه ای که خانه نیست را چفت می کنیم. از بالای دیوار هنوز مادر پیری که در کنار فرزندش نگاهشان به در خیره مانده را می توانیم ببینیم. تنها ساعتی مهمان خانه رزمنده جانباز “هوشنگ سواری” بوده ایم ولی آنقدر خسته ایم که نای حرف زدن نداریم؛ شاید هم زبانمان برای حرف زدن کلامی نمی یابد؛ شاید!