آخرين بوسه مادرم را هيچ گاه فراموش نمي کنم. آن شب وقتي لباس سپيد عروسي ام را پوشيدم مادرم مرا در آغوش فشرد و در حالي که از خوشحالي گريه مي کرد با لبخند زيبايي مرا بوسيد و گفت: «به پاي هم پير شويد» اما...
شهدای ایران: دختر ۱۶ ساله که با ورود به شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه، زندگي خود را متلاشي کرده است به مشاور کلانتري شانديز گفت: هرگز طعم «محبت» را نچشيده ام. اگرچه مادرم براي سعادت من و برادر کوچکم خيلي تلاش مي کرد اما هيچ وقت مانند دختران ديگر کانون گرم خانواده را احساس نکردم. از زماني که به خاطر دارم همواره پدر و مادرم با يکديگر دعوا مي کردند و من فقط شاهد ناسزاگويي و جر و بحث آن ها بودم. ۸ سال بيشتر نداشتم که مادرم طلاق گرفت و من و برادر يک ساله ام نزد مادرم مانديم. از آن روز ديگر مادرم ازدواج نکرد و با کار در يک رستوران براي خوشبختي ما تلاش کرد ولي او وقتي آخر شب خسته و کوفته، به منزل مي رسيد که من و برادرم خواب بوديم. ۸ سال از زندگي ما به اين ترتيب سپري شد تا اين که به درخواست من، مادرم گوشي لمسي تلفن همراه برايم خريد و من تمام اوقات تنهايي ام را با جست وجو در شبکه هاي اجتماعي پر مي کردم. در يکي از همين روزها با پسر ۱۹ ساله اي که شماره تلفن و تصوير او را در يکي از اين شبکه ها ديده بودم دوست شدم و روز بعد فهميدم که آن پسر در همسايگي ما زندگي مي کند. اين گونه بود که ارتباط خياباني من و «اکبر» آغاز شد اما هنوز يک ماه از اين آشنايي نگذشته بود که «بهرام» به خواستگاري ام آمد و ما با هم ازدواج کرديم. مادرم از اين که به قول خودش مرا سر و سامان داده است خيلي خوشحال بود و بيشتر کار مي کرد تا جهيزيه مناسبي برايم فراهم کند ولي من با وجود آن که بهرام را دوست داشتم دچار وسوسه هاي شيطاني شدم و ارتباط تلفني ام را با اکبر ادامه دادم. هنوز ۲ ماه از ازدواجم نمي گذشت که بهرام به تلفن هاي من مشکوک شد. او شماره اکبر را از گوشي من يادداشت کرده و با او تماس گرفته بود. اکبر هم ماجراي ارتباطش با من را لو داده بود به همين خاطر «بهرام» مرا طلاق داد و گفت: نمي تواند با دختري زندگي کند که حريم خصوصي خانواده اش را مي شکند! چند روز بعد از آن که از بهرام جدا شدم دوباره با اکبر تماس گرفتم، اما او گفت فقط مي تواند به عنوان يک دوست کنارم باشد و با من ازدواج نمي کند. او مي گفت: دختري که هر لحظه به ديگري دل مي بندد و به همين راحتي از همسرش طلاق مي گيرد چگونه مي تواند تا پايان عمر با عشق به يک نفر زندگي کند. ولي من حرف هاي او را جدي نگرفتم و از او خواستم کنار رودخانه شانديز بيايد تا با هم صحبت کنيم. در آن جا اکبر به بهانه اين که مادرش با ازدواج ما مخالف است و خودش هم نمي تواند به من اعتماد کند، سعي داشت از اين ارتباط دوري کند اما من با فرياد به او مي گفتم که زندگي ام را به خاطر تو نابود کردم که در همين هنگام ماموران انتظامي رسيدند و ما را دستگير کردند. حالا مي فهمم که چگونه با ورود به شبکه هاي اجتماعي و دوستي خياباني زندگي ام را به نابودي کشانده ام. کاش...
ماجراي واقعي- با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
منبع: خراسان
ماجراي واقعي- با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
منبع: خراسان