تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، با تو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی، به جون خودم راست میگم طرف میگه کار واجب داره همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سر کار بذاری...؟
شهدای ایران: شهید همت در جبهههای جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانهای با رزمندگان داشت.
از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "برای خدا مخلص بود" بعد دیگری از شخصیت این بزرگوار را به شما خوانندگان باشگاه خبرنگاران بازگو کنیم.
چی خیال کردی؟
توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشِیاش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره ، که شوخی و شیطنتهایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت: میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم؟ عباس کریمی گفت: مگه میشه؟ رضا گفت: چه قلقی داره که با اون میتونی شماره بگیری. عباس کریمی گفت: چه قلقی؟ گفت: وقتی گوشی رو برمیداری، یه تقی میکنه، با همین تقهها میشه شماره گرفت. حالا چه جوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگه شمارهات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر.
همه داشتیم باور میکردیم جالب این که امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت. بعد به عباس کریمی گفت: عباس، شماره تو بده تا برات بگیرم. عباس هم شماره تلفن خانه خواهرش را داد. رضا شروع کرد یه تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و گفت: الو، الو، صدا خیلی ضعیفه. شما صدای منو میشنوین؟ بعد گوشی را داد به عباس و گفت: بیا بگیرد با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفهها، باید داد بزنی. عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت: الو، الو بعد رو به رضا گفت: این که صدایی نمیاد. رضا گفت: مومن، صدا ضعیفه، باید دادبزنی. عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت الو الو صدا میاد؟ مجددا به رضا گفت: ما رو سر کار گذاشتی؟ رضا گفت: منو سر کار گذاشتن. این را گفت و خندهاش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه میخندیدیم.
در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، با تو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی، به جون خودم راست میگم طرف میگه کار واجب داره همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سر کار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره. رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: حاجی، رضا راست میگه گفت: شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر سادهام که حرف شما رو باور کنم. آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: نمیتونستین زودتر بگین از قرارگه نجف باهام کار دارن؟
منبع: باشگاه خبرنگاراناز همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "برای خدا مخلص بود" بعد دیگری از شخصیت این بزرگوار را به شما خوانندگان باشگاه خبرنگاران بازگو کنیم.
چی خیال کردی؟
توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشِیاش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره ، که شوخی و شیطنتهایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت: میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم؟ عباس کریمی گفت: مگه میشه؟ رضا گفت: چه قلقی داره که با اون میتونی شماره بگیری. عباس کریمی گفت: چه قلقی؟ گفت: وقتی گوشی رو برمیداری، یه تقی میکنه، با همین تقهها میشه شماره گرفت. حالا چه جوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگه شمارهات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر.
همه داشتیم باور میکردیم جالب این که امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت. بعد به عباس کریمی گفت: عباس، شماره تو بده تا برات بگیرم. عباس هم شماره تلفن خانه خواهرش را داد. رضا شروع کرد یه تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و گفت: الو، الو، صدا خیلی ضعیفه. شما صدای منو میشنوین؟ بعد گوشی را داد به عباس و گفت: بیا بگیرد با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفهها، باید داد بزنی. عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت: الو، الو بعد رو به رضا گفت: این که صدایی نمیاد. رضا گفت: مومن، صدا ضعیفه، باید دادبزنی. عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت الو الو صدا میاد؟ مجددا به رضا گفت: ما رو سر کار گذاشتی؟ رضا گفت: منو سر کار گذاشتن. این را گفت و خندهاش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه میخندیدیم.
در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، با تو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی، به جون خودم راست میگم طرف میگه کار واجب داره همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سر کار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره. رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: حاجی، رضا راست میگه گفت: شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر سادهام که حرف شما رو باور کنم. آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: نمیتونستین زودتر بگین از قرارگه نجف باهام کار دارن؟