خواهر سردار شهید سعیدقهاری سعید روایت کرد: پوتینهایش را که از پا درآورد پر از خون بود و پاهایش تاول زده بود. گفتم سعید این خونهاخون بدن توست؟ گفت نه! هنوز زمانش نرسیده . این خون همان کسانی است که قاتلان من خواهند بود.
شهدای ایران: شهدای مبارزه با پژاک از جمله شهدایی هستند که مظلوم و غریب واقع شدهاند. کسانی که امنیت امروز مرزهای جمهوری اسلامی مرهون خون آنان است و در گمنامی روزها و شبهایشان را با جهاد گذراندند. "شهید سعید قهاری سعید" از جمله این سرداران شهید است که در مرزهای شمال غربی کشور بعد از 30سال سابقه فرماندهی عملیاتی سپاه در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. از جمله مسئولیتهای او میتوان به فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص حمزه سیدالشهدا(ع)، جانشین(مسئول آموزش) فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در اورامانات در زمان عملیات شاخ شمیران، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائممقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد.
این شهید والامقام از شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی داشت. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدماتش در کردستان، آذربایجان و کرمانشاه بوده است. در زمان خود و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیاتهای پارتیزانی با احزاب کرد در کردستان داشت و دائم با آنها درگیر بود. همچنین مثل شهید بروجردی روحیه مردمداری و مردمیاری داشت و رسیدگی همه جانبه به مردم کُرد میکرد. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. او در عملیات پاکسازی مناطق مرزی خوی-سلماس در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.
روایت برخی از دلاوریها و خاطرات این شهید در مجموعه "آخرین دیدار" به قلم "حسن نایبی صفا" و "لیلا مصباحی مقدم" آمده است. زهرا مرادی خواهر شهید به ذکر خاطرهای در مورد دیدار با برادرش بعد از یکی از عملیاتهایی که در جریان درگیری با ضد انقلاب غرب کشور داشت اشاره میکند و آن را چنین روایت میکند:
در یک بعد از ظهر پاییزی در حالیکه آفتاب در انتهای افق منتظر غروب بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. یکی از بچهها دوید و گفت: مادر دایی آمده. با شتاب خود را به در رساندم. زمانیکه از ماشین پیاده شد دیدم تمام لباسهایش خیس خون است. پاهایم توان حرکت را از دست داد، عرق سردی سراسر وجودم را فراگرفت، در یک لحظه احساس کردم تمام سنگینی عالم روی شانههایم قرار گرفته است. جلوتر که آمد از حالت چهرهام فهمید حالم دگرگون شده است. گفت نترس خواهر چیزی نیست. وارد حیاط شد. و مقابل ایوان ورودی روی سکو نشست. پوتینهایش را که از پا درآورد پر از خون بود و پاهایش تاول زده بود. با گریه گفتم سعید این خونها روی لباست چیست؟ خون بدن توست؟ گفت نه! گفتم پس خون کیست؟ گفت هنوز زمانش نرسیده و هنوز نوبت ما نشده این خون همان کسانی است که قاتلان من خواهند بود.
معلوم شد درگیری سختی با عناصر ضد انقلاب در مرزهای کردستان داشته است. با همان معصومیت خاصی که داشت ادامه داد: الان 8 روز است که در کوههای مرزی در حال دفاع هستیم و شکر خدا توانستیم تلفات سنگینی از عناصر کومله و دموکرات بگیریم. مطمئن باش تا زمانیکه من و امثال من زندهاند اجازه نخواهیم داد دشمن یک قدم هم وارد خاک ما شود. ایشان در آن موقع فرمانده سپاه سنقر بود. بعد از مقداری صحبت کردن گفت: قبل از برگشتن به یگان میخواستم جویای حالتان باشم. که اگر چنانچه شهادت روزیام شد قبل از شهادتم شما و بچهها را دیده باشم.
این شهید والامقام از شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی داشت. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدماتش در کردستان، آذربایجان و کرمانشاه بوده است. در زمان خود و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیاتهای پارتیزانی با احزاب کرد در کردستان داشت و دائم با آنها درگیر بود. همچنین مثل شهید بروجردی روحیه مردمداری و مردمیاری داشت و رسیدگی همه جانبه به مردم کُرد میکرد. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. او در عملیات پاکسازی مناطق مرزی خوی-سلماس در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.
روایت برخی از دلاوریها و خاطرات این شهید در مجموعه "آخرین دیدار" به قلم "حسن نایبی صفا" و "لیلا مصباحی مقدم" آمده است. زهرا مرادی خواهر شهید به ذکر خاطرهای در مورد دیدار با برادرش بعد از یکی از عملیاتهایی که در جریان درگیری با ضد انقلاب غرب کشور داشت اشاره میکند و آن را چنین روایت میکند:
در یک بعد از ظهر پاییزی در حالیکه آفتاب در انتهای افق منتظر غروب بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. یکی از بچهها دوید و گفت: مادر دایی آمده. با شتاب خود را به در رساندم. زمانیکه از ماشین پیاده شد دیدم تمام لباسهایش خیس خون است. پاهایم توان حرکت را از دست داد، عرق سردی سراسر وجودم را فراگرفت، در یک لحظه احساس کردم تمام سنگینی عالم روی شانههایم قرار گرفته است. جلوتر که آمد از حالت چهرهام فهمید حالم دگرگون شده است. گفت نترس خواهر چیزی نیست. وارد حیاط شد. و مقابل ایوان ورودی روی سکو نشست. پوتینهایش را که از پا درآورد پر از خون بود و پاهایش تاول زده بود. با گریه گفتم سعید این خونها روی لباست چیست؟ خون بدن توست؟ گفت نه! گفتم پس خون کیست؟ گفت هنوز زمانش نرسیده و هنوز نوبت ما نشده این خون همان کسانی است که قاتلان من خواهند بود.
معلوم شد درگیری سختی با عناصر ضد انقلاب در مرزهای کردستان داشته است. با همان معصومیت خاصی که داشت ادامه داد: الان 8 روز است که در کوههای مرزی در حال دفاع هستیم و شکر خدا توانستیم تلفات سنگینی از عناصر کومله و دموکرات بگیریم. مطمئن باش تا زمانیکه من و امثال من زندهاند اجازه نخواهیم داد دشمن یک قدم هم وارد خاک ما شود. ایشان در آن موقع فرمانده سپاه سنقر بود. بعد از مقداری صحبت کردن گفت: قبل از برگشتن به یگان میخواستم جویای حالتان باشم. که اگر چنانچه شهادت روزیام شد قبل از شهادتم شما و بچهها را دیده باشم.