روایت زندگی سردار شهید «ایرج نجفی»
قبل از شهادت به یکی از دوستانش گفت: ظاهرا من لیاقت شهادت ندارم. آخر چرا من باید در آخرین لحظات، دوستان شهیدم را ببینم و آنان با من وداع کنند، آنان به فیض شهادت نائل شدند و من باید بمانم. فکر می کنم یک جای کارم دارای اشکال است.
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سردار شهید «ایرج نجفی» در سال 1348 در خانوادهای کشاورز در روستای سید محله از توابع عباس آباد تنکابن به دنیا آمد. به علت فقر مالی پدر و از طرفی تنهایی مادر بزرگ دوران خردسالی را نزد مادر بزرگش گذرانده و به همت پدر دوران ابتدائی را در مدرسه چهار کلاسه روستا به اتمام رسانید.
وی که از همان کودکی علاقه زیادی به انجام عبادات فردی و اجتماعی از خود نشان میداد همزمان در جلسات هفتگی قرآن و دعای کمیل در مسجد و روستا بدون غیبت شرکت میکرد. به طوری که کاملا آشنا به قرائت قرآن شد.
دوران راهنمایی را در روستای همجوار شروع نمود و در سال دوم راهنمایی شور حضور در جبههها او را از خود بی خود نمود و دیگر هیچ علاقهای به درس و مدرسه از خود نشان نمیداد. سرانجام در سال 64 با دست بردن در فتوکپی شناسنامه و با داشتن اندام تقریبا کشیده که او را یک سرو گردن از دیگران هم سن وسالان بزرگتر نشان میداد، موفق به ورود به مرکز آموزشی واحد بسیج شد و پس از طی دوره آموزشی به کردستان اعزام شد.
حدود 2 ماه در کردستان حضور داشت. در طی این دو ماه یک شب که جهت وضو ساختن از سنگر خارج شد مورد اصابت گلوله از مسافت نزدیک قرار گرفت و از ناحیه شکم سخت مجروح و به مدت 6 ماه در بیمارستان شهید مدرسی واقع در سعادت آباد تهران بستری شد. پس از بهبودی جهت استراحت و مداوای کامل به زادگاهش مراجعت نمود و پس از بهبودی در اولین فرصت به جبهههای جنوب اعزام و در مخابرات لشکر 25 کربلا مشغول شد. او به قدری در کار خود تبحر پیدا نمود که در اکثر عملیاتهایی که لشگر 25 حضور داشت وی مسئولیت مخابرات عملیات را عهده دار بود (عملیاتهایی از قبیل کربلای 10 و نصر 4)
به قول همرزمانش هیچ وقت نماز شب وی ترک نمیشد و هر فرصتی را که بدست میآورد را مغتنم میشمرد و در گوشهای تنها مشغول نماز و تلاوت قرآن میشد. به طوری که خیلی از دوستانش به حال وی غبطه میخوردند. به دلیل علاقه زیاد به گردان عملیاتی حضرت علی ابن ابیطالب(ع) منتقل که پس از مدتی به جانشین فرماندهی گردان منصوب و حضورش بیش از پیش در نزد بچههای گردان ملموس بود. بطوریکه در آنجا وی را به نام آقا مصطفی می شناختند.
وی در زمان مرخصی در کار کشاورزی به پدر و سایر افراد خانواده کمک مینمود و در اوقات بیکاری در تنها زمین خاکی و کوچک با بچه محلها مشغول بازی فوتبال میشد. برای آخرین بار که به مرخصی آمد یکی از بچههای گردان به دنبالش آمد و او را با خود برد که متعاقبا تعدادی دیگر از بچهها نیز به وی ملحق شدند. سرانجام در ساعت 11 صبح روز جمعه 31 تیر سال 67 همزمان با سالروز شهادت امام محمد باقر(ع) در شلمچه کنار نهر عرایض با آخرین پاتک عراق بعد از پذیرش قطعنامه 598 به فیض شهادت نائل شد و با خون پاکش دشت گرم و سرزمین آلالهها شلمچه را سیراب نمود و به آرزوی دیرینهاش که همان شهادت در راه خدا بود، رسید.
وی قبل از شهادت به یکی از دوستانش گفت: ظاهرا من لیاقت شهادت را ندارم. آخه چرا من باید در آخرین لحظات، دوستان شهیدم نوروز پلنگی، اسد نعیمی، ملا حسینی، بابایی مقدم را ببینم و آنان با من وداع کنند. ولی آنان به فیض شهادت نائل شدند و اما من باید بمانم. فکر میکنم یک جای کارم دارای اشکال باشد.
وی سرانجام در یورش مجدد عراق به خاک ایران پس از پذیرش قطعنامه 598 به شهادت رسید.
وی که از همان کودکی علاقه زیادی به انجام عبادات فردی و اجتماعی از خود نشان میداد همزمان در جلسات هفتگی قرآن و دعای کمیل در مسجد و روستا بدون غیبت شرکت میکرد. به طوری که کاملا آشنا به قرائت قرآن شد.
دوران راهنمایی را در روستای همجوار شروع نمود و در سال دوم راهنمایی شور حضور در جبههها او را از خود بی خود نمود و دیگر هیچ علاقهای به درس و مدرسه از خود نشان نمیداد. سرانجام در سال 64 با دست بردن در فتوکپی شناسنامه و با داشتن اندام تقریبا کشیده که او را یک سرو گردن از دیگران هم سن وسالان بزرگتر نشان میداد، موفق به ورود به مرکز آموزشی واحد بسیج شد و پس از طی دوره آموزشی به کردستان اعزام شد.
حدود 2 ماه در کردستان حضور داشت. در طی این دو ماه یک شب که جهت وضو ساختن از سنگر خارج شد مورد اصابت گلوله از مسافت نزدیک قرار گرفت و از ناحیه شکم سخت مجروح و به مدت 6 ماه در بیمارستان شهید مدرسی واقع در سعادت آباد تهران بستری شد. پس از بهبودی جهت استراحت و مداوای کامل به زادگاهش مراجعت نمود و پس از بهبودی در اولین فرصت به جبهههای جنوب اعزام و در مخابرات لشکر 25 کربلا مشغول شد. او به قدری در کار خود تبحر پیدا نمود که در اکثر عملیاتهایی که لشگر 25 حضور داشت وی مسئولیت مخابرات عملیات را عهده دار بود (عملیاتهایی از قبیل کربلای 10 و نصر 4)
به قول همرزمانش هیچ وقت نماز شب وی ترک نمیشد و هر فرصتی را که بدست میآورد را مغتنم میشمرد و در گوشهای تنها مشغول نماز و تلاوت قرآن میشد. به طوری که خیلی از دوستانش به حال وی غبطه میخوردند. به دلیل علاقه زیاد به گردان عملیاتی حضرت علی ابن ابیطالب(ع) منتقل که پس از مدتی به جانشین فرماندهی گردان منصوب و حضورش بیش از پیش در نزد بچههای گردان ملموس بود. بطوریکه در آنجا وی را به نام آقا مصطفی می شناختند.
وی در زمان مرخصی در کار کشاورزی به پدر و سایر افراد خانواده کمک مینمود و در اوقات بیکاری در تنها زمین خاکی و کوچک با بچه محلها مشغول بازی فوتبال میشد. برای آخرین بار که به مرخصی آمد یکی از بچههای گردان به دنبالش آمد و او را با خود برد که متعاقبا تعدادی دیگر از بچهها نیز به وی ملحق شدند. سرانجام در ساعت 11 صبح روز جمعه 31 تیر سال 67 همزمان با سالروز شهادت امام محمد باقر(ع) در شلمچه کنار نهر عرایض با آخرین پاتک عراق بعد از پذیرش قطعنامه 598 به فیض شهادت نائل شد و با خون پاکش دشت گرم و سرزمین آلالهها شلمچه را سیراب نمود و به آرزوی دیرینهاش که همان شهادت در راه خدا بود، رسید.
وی قبل از شهادت به یکی از دوستانش گفت: ظاهرا من لیاقت شهادت را ندارم. آخه چرا من باید در آخرین لحظات، دوستان شهیدم نوروز پلنگی، اسد نعیمی، ملا حسینی، بابایی مقدم را ببینم و آنان با من وداع کنند. ولی آنان به فیض شهادت نائل شدند و اما من باید بمانم. فکر میکنم یک جای کارم دارای اشکال باشد.
وی سرانجام در یورش مجدد عراق به خاک ایران پس از پذیرش قطعنامه 598 به شهادت رسید.