به گزارش شهدای ایران؛ حمید بنا در وبلاگ شخصی خود نوشت: پیرزن نگاهی به سنگ قدیمی مزار پسرش انداخت و در حالی که سعی میکرد بغضش را پنهان کند رو به ما گفت: «این قبر خالیه! ... پسرم هنوز برنگشته». مادر شهیـد با حس و حال قشنگش، دل ما را هوایی خاطرههای خاکی تفحص کرده بود و ما شرمندهتر از همیشه مبهوت یک عمر انتظار او شده بودیم ...
مادر بر فراز منبرِ احساسات پاک خویش روضه سکوت سر داده بود؛ کمی بعد چند جمله ساده نفس کشیدن را برای ما مشکل کرد. حسین خاکسار به مادرش گفته بود: اگر اسیر شدم، منتظرم نباشید ... ولی مگر میشود که مادر چشم به راه فرزندش نماند؟
نه! به خدا که این امر نشدنی است؛ آخرین جمله مادر حسین، جان ما را به آتش کشید. پیرزن گفت که: «شنیدم قراره از مرز شلمچه شهید بیارن. میخوام برم اونجا شاید حسین من هم اومده باشه». با خودم گفتم که این آتش به این سادگیها سرد شدنی نیست ولی، گاهی یک نشانه کوچک هم دل بزرگ این پیشتازان صبر را آرام میکنـد. بگذارید حرف آخر را همین اول بگوییم. حرفی که بیشک گفتن و شنیدنش، سخت است و جانکاه.
حرف ما با مادرانی است که فرزندانشان در گوشه و کنار این سرزمین آرمیـدهاند و ما آنها را بنام شهید گمنام میشناسیـم. با مادرانی که امام خامنهای صبر و شکیبایی آنها را ستودند. با مادرانی که چشمها خیسشان آبروی انقلاب ماست؛ با مادرانی که سرمایههای فرهنگی ایران هستند و بهانه نزول رحمت خدای رحمان ... اما نه! حرف زدن با مادران چشم به راه کار ما نیست. ما دل هم صحبتی با چشمهای خشکیده و سینههای سوخته را نداریم.
راستی در محله شما هم شهیـد گمنام دفن کردهاند؟ شاید بد نباشد که در هنگام زیارت قبور این عزیزان یادی هم از قامت تا شده پدران و چشمان به خون نشسته مادرانشان بکنیم؛ مادری در هُرم فراق میسوزد تا شعلههای دل گرفتگی ما، فروکش کنند؛ شرح این حکایت باشد برای بعد.
یادم افتاد که در غربتکده کهف الشهداء، از مادر شهید مجید ابوطالبی پرسیدیم با پیکر پیدا شده پسرت چه خواهی کرد؟ مادر شهیـد با دلی مطمئن و کلامی مقتدر گفت که « مجید همینجا بماند بهتر است». بین خودمان بماند، حالا یک چشم پیرزن در بهشت حضرت زهرا (س) به دنبال فرید و چشم دیگرش در محله ولنجک حیران مجید است.
زیاده بر این حرفی نیست جز اینکه یادی هم از پدران شهدای گمنام بکنیم. در اصفهان وقتی که دست مصنوعی شهید صداقتی را به دستهای چروکیده پدرش دادیم، بغض چندساله پیرمرد به یکباره شکست و بیپروا از نگاههای غریبه، دردهای دلش را گریست. آری! پدرا و مادران چشم به راه، حرفهای ناگفته بسیاری دارند که شاید هرگز شنیـده نشود.
مادر بر فراز منبرِ احساسات پاک خویش روضه سکوت سر داده بود؛ کمی بعد چند جمله ساده نفس کشیدن را برای ما مشکل کرد. حسین خاکسار به مادرش گفته بود: اگر اسیر شدم، منتظرم نباشید ... ولی مگر میشود که مادر چشم به راه فرزندش نماند؟
نه! به خدا که این امر نشدنی است؛ آخرین جمله مادر حسین، جان ما را به آتش کشید. پیرزن گفت که: «شنیدم قراره از مرز شلمچه شهید بیارن. میخوام برم اونجا شاید حسین من هم اومده باشه». با خودم گفتم که این آتش به این سادگیها سرد شدنی نیست ولی، گاهی یک نشانه کوچک هم دل بزرگ این پیشتازان صبر را آرام میکنـد. بگذارید حرف آخر را همین اول بگوییم. حرفی که بیشک گفتن و شنیدنش، سخت است و جانکاه.
حرف ما با مادرانی است که فرزندانشان در گوشه و کنار این سرزمین آرمیـدهاند و ما آنها را بنام شهید گمنام میشناسیـم. با مادرانی که امام خامنهای صبر و شکیبایی آنها را ستودند. با مادرانی که چشمها خیسشان آبروی انقلاب ماست؛ با مادرانی که سرمایههای فرهنگی ایران هستند و بهانه نزول رحمت خدای رحمان ... اما نه! حرف زدن با مادران چشم به راه کار ما نیست. ما دل هم صحبتی با چشمهای خشکیده و سینههای سوخته را نداریم.
راستی در محله شما هم شهیـد گمنام دفن کردهاند؟ شاید بد نباشد که در هنگام زیارت قبور این عزیزان یادی هم از قامت تا شده پدران و چشمان به خون نشسته مادرانشان بکنیم؛ مادری در هُرم فراق میسوزد تا شعلههای دل گرفتگی ما، فروکش کنند؛ شرح این حکایت باشد برای بعد.
یادم افتاد که در غربتکده کهف الشهداء، از مادر شهید مجید ابوطالبی پرسیدیم با پیکر پیدا شده پسرت چه خواهی کرد؟ مادر شهیـد با دلی مطمئن و کلامی مقتدر گفت که « مجید همینجا بماند بهتر است». بین خودمان بماند، حالا یک چشم پیرزن در بهشت حضرت زهرا (س) به دنبال فرید و چشم دیگرش در محله ولنجک حیران مجید است.
زیاده بر این حرفی نیست جز اینکه یادی هم از پدران شهدای گمنام بکنیم. در اصفهان وقتی که دست مصنوعی شهید صداقتی را به دستهای چروکیده پدرش دادیم، بغض چندساله پیرمرد به یکباره شکست و بیپروا از نگاههای غریبه، دردهای دلش را گریست. آری! پدرا و مادران چشم به راه، حرفهای ناگفته بسیاری دارند که شاید هرگز شنیـده نشود.