دفتر را سر جایش میگذارد. از سر تاسف و ناچاری، سری تکان میدهد و میگوید: «مردم اینجا ضعیفن. شما اینجا قصابی دیدی؟ قنادی دیدی؟ آرایشگاه دیدی؟ اصلا اینا هیچی، پارک، ورزشگاه، یه آسفالت صاف دیدی؟
شهدای ایران: اینجا خبری از قصابی نیست. مردمش گوشت نمیخورند. محلهای که بقالها سیاههای دارند از اسامی مقروضان. تک و توک؛ حتی نان را هم نسیه میبرند، لواش یا بربری. دو تا و سه تا و پنج تا هم ندارد. حتی اگر قیمتش یک اسکناس سبز هزار تومانی باشد. قیمتش؛ قدر نداریشان است. اینجا «نوروزآباد» است؛ محلهای اطراف اتوبان خلیج فارس و در حاشیه غربی تهران. سنجاقشدهای به منطقه 18.
بنابر این گزارش، روزنامه «شرق» به قلم فاطمه جمالپور با در این زمینه نوشت: اوایل ماه رمضان بود که فاطمه دانشور عضو شورای شهر تهران با انتقاد از پهن کردن سفرههای پرخرج افطاری، از محلههایی نوشته بود که مردمش حتی پول خرید نان را هم ندارند و نسیه میبرند نان را. جستوجوها به غرب تهران رسید، حاشیه آزادگان و خلیج فارس، برای پیداکردن نانواییها و بقالیهایی که گریزی جز نسیهدادن ندارند و اغلب مردم هم پولی برای نقدخریدن.
بقالی یک یخچال دارد که داخلش چندتایی شیر و آبمیوه است و در قفسههای نیمهخالی تخممرغ و خرما و حبوبات و سویا جا گرفته. خبری از سوپرمارکت و هایپرمارکتها یا قفسههای رنگارنگ و یخچالهای ایستاده نیست. قفسهها خالی و خلوت است.
بقالی، اتاق دو متری خانه است. درش باز میشود به اتاق پذیرایی. کنار اتاق یا همان بقالی، راهرویی است مفروش با فرش قرمز رنگ و رو رفته. «سینک» ظرفشویی هم کنار همین راهرو قرار گرفته. در خانه باز است. میشود حتی از داخل بقالی سرک کشید به اتاق پذیرایی یا حتی اتاق خواب. یک کمد است و چند دستی رختخواب که رویش قرار گرفته و فرشی رنگ و رو رفته.
دخترک با روسری گرهخورده زیر چانه، بلوز و دامن، چمباتمه زده گوشه راهرو در انتظار مشتری. چشمهای درشت رنگی دارد. میآید داخل بقالی برای پاسخ دادن به سوالها. دخترک گره روسریاش را سفتتر و صدایش را صاف میکند. کمی هول شده. میگوید: «نسیه؟ زیاد میخرن. نسیهبخر زیاد داریم.»
گزارشی تکاندهنده از یک محله خاص در تهران
سوال را تکرار میکند و میگوید: «نون قرضی؟ نونواییها دیگه زیاد نون قرضی نمیدن. دو تا نونوایی داریم؛ یکی بربری و یکی لواش» و آدرسشان را میدهد. «قصابی نداریم چون مردم کم گوشت و مرغ میگیرن، چون الان دیگه همه چی گرون شده.»
محله یک خیابان بزرگ است با حاشیهای که پارک است و چند مجتمع مسکونی اول خیابان قد علم کردهاند. آن سوی خیابان اما کوچههایی با آسفالت رنگ و رو رفته و خاکی مشرف به خیابان اصلی است. انتهای خیابان سرای محله «نوروزآباد» در محوطهای خالی بنا شده با نمای «کمپوزیت» نقرهای. کوچهها به بنبستها میرسد و خانههای یک طبقه و دو طبقه با متراژهای پایین چهل پنجاه متری، وسط خانهها کارگاههای صنعتی قرار گرفتهاند.
جلوی در خانهها زنهای خانهدار نشستهاند، با چادرهای رنگی، دمپاییهای پلاستیکی و پاهای خاکآلود. در محله خبری از آرایشگاه، باشگاه و خیلی چیزهای دیگر نیست. کم دارد.
«نوروزآباد»، بر خلاف اسمش، بویی از نویی نبرده است. دو زن چادررنگی نشستهاند بر لبه سیمانی و داغ خیابان و آن یکی با بلوز و دامن و شلوار بالای سرشان ایستاده. بچههای خردسال اطرافشان میپلکند.
زن میگوید: «بنویس اینجا مشکلات زیاد دارد. به خدا میخوایم بریم آذری، باید پیاده بریم تا چهارراه خلیج فارس، اونجا اتوبوس سوار شیم بریم آذری. باید پیاده بریم و بیایم، اونجا اتوبوس یه ساعت میاد، یه ساعت نمیاد. بنویس «نوروزآباد» مدرسه نداره.»
به یکدیگر تعارف میکنند کدامشان صحبت کند. یکی آذری حرف میزند و دیگری ترجمه و سرها به نشانه تایید بالا و پایین میرود. «وضعیت اقتصادی اینجا خوب نیست. پایینشهره دیگه خودت که میدونی، اینجا همه مثل همن.»
باز هم سوال با سوال تکرار میشود. تکراری از سر تعجب! «گوشت و مرغ؟ نه والا نمیخوریم. نداریم که بخوریم. چی بشه. اون سبد کالا خوب بود ولی انگار جمعش کردن.» باز هم همه و سرهایی که به نشانه تایید بالا و پایین میرود: «میوه هم ماشین بیاد میخریم، نیاد نمیخریم.»، «ماشین بیاره میوه هست، نیاره نیست. اینجا مغازه میوهفروشی نداره.»
کمی آن سوتر ماشین آمده و مردهای سیاهپوش نفری یکی دو کیسه خرید میکنند؛ سه چهار دانه شلیل، یکی دو خوشه انگور، تهش. زن صدایش بلند میشود و میگوید: «الان من 45 متر خونه دارم، پنج نفریم. خودت ببین که چطوریه دیگه. رفتم واسه دورچینی خونه، شهرداری میگه برو محضر. نمیدونم چیکار کنم. مادرشوهرمم پیش ماس. اینجا خونهها سند نداره، قولنامهایه. پله آهنی میخواستیم بذاریم شهرداری نذاشت. اقدام کردیم واسه سند ببینیم چی میشه.»
نشسته و باز هم قسم میخورد که «به خدا شوهرم یه راننده مینیبوسه. یهروز کار میکنه، پنج روز خرج ماشین.» اشاره میکند به بقالی روبهرویی و میگوید: «الان من به همین بقالی روبهرویی 600 هزار تومن بدهکارم. اونم صاحب مغازهس بپرس.»
زنِ ایستاده، صاحب بقالی روبهرویی است. میگوید: «آره؛ مردم ندارن، خب قرضی میخرن. سخته، ندارن. یک میلیون، دو میلیون بردن پس ندادن. چیکار کنم؟ ندارن. برم دعوا کنم؟ مشتری زیاده. میخرن اما همه قرضی میخرن.» زن سوم میگوید: «مشکلای ما زیاده. خیلی (میخندد). شغلها همه آزاده دیگه، یه روز کار هست، یه روز نیست. بهخاطر همین یه کم تهیدستیم.»
آنطرفتر؛ در بنبستی باریک کنار جوی فاضلاب دو زن نشستهاند. یکی مشغول قلاببافی است در گرمای ظهر تابستان تهران. میگوید: «گوشت و نون و مرغ چیه خانوم؟ آب افتضاحه. اصلا نمیاد. ما طبقه دوم زندگی میکنیم، 3 نصفشب باید پاشیم بریم حموم. بعد دیگه اتوبوسا فقط تو شهرک میپیچن، با اینکه شهرک شماره 2 هم اتوبوس به آذری داره، هم به آزادی. ما گفتیم یکی از این خطها رو بندازن اینجا. ما باید واسه این یه ذره راه، اندازه سه چهارتا مسیر کرایه بدیم. یه مسیر بریم سر چارراه، یه کرایه بدیم، چارراه پیاده شیم بریم سر شماره 2، یه کرایه بدیم، بعد واسه آزادی و آذری هم یه کرایه بدیم. اونم تو این نداری.»
انگار فقر روی چهره زنان اینجا هم نشسته؛ موهایی سفید، صورتهایی اصلاحنشده، چهرههایی شکسته، پاهایی که پوشششان دمپایی پلاستیکی است و خاکآلودند. با چادرهای کودری رنگ و رو رفته.
زن با شتاب راه میرود. لخلخکنان. آهکشان میگوید: «مشکلات اینجا زیاده. نه قصابی داریم، نه مرغفروشی، نه وسایلفروشی. ماشین نداره برای رفتن و اومدن. مشکلش زیاده. شوهر من بیکاره. چارتا بچه دارم. سخته اما مجبورم بسازم.»
دوباره با تاکید میگوید: «شوهرم رنگکار مبله. میبینی یه هفته میره، یه ماه بیکاره. الان که همه چیز «امدیاف» شده، اونم بیکار شده. نه بیمهای، نه چیزی. خیلی سخته. الان بچهمدرسهای دارم نمیتونیم برسونیم. شهریه مدارس زیاده. 37 تومن لباسشه، 70 تومن ثبتنامشه. دولتی هم هست. اما نداریم.» اشاره میکند به خانهاش و میگوید: «اینجا خونهس ما زندگی میکنیم؟ 50 متر. این چیه؟ زندگیه؟»
در کوچههای پایینتر هم وضع همین است. درهای بزرگ آهنی کارگاهها، خانههای کوچک. آسفالت نیمهخاکی. زن جوان با همان پوشش دست دختر سه چهار سالهاش را گرفته و کشانکشان میبردش. چادرش را سفت چسبیده و حلقه کرده دور بینیاش. سایهای از چشمهایش پیداست. میگوید: «اینجا یه مدرسه نداره. بچهها باید از اینجا تا آبکرج برن دنبال مدرسه. من زمستون و تابستون از اینجا تا آبکرج خودم تنها تو برف و بارون پیاده و تنها باید میرفتم و میومدم تا دیپلم گرفتم. نیمساعت مسافت. یه بیمارستان دم دست نداره. من خودم حالم چندبار بد شده. بدحال مینداختنم تو آژانس میبردنم بیمارستان. فقط تا میتونن درخت کاشتن، پارک درست کردن. پارک به چه درد مردم میخوره؟»
نانوایی، خلوت است. اینجا خبری از صف نان نیست. یه شاطر و دو تایی کارگر و باز هم تعارف حرف زدن. بالاخره یکی از کارگران که پسر جوانی است با موهای ژلزده و تیشرت و شلوار جین پوشیده، میگوید: «تا دلتون بخواد نسیه میبرن، آره. میگن بعدا میاریم. مام میدیم، میگیم الله اعلم. حالا بعدا آورد، آورد، نیاورد هم چیکار کنیم؟» با دستانش چانه میگیرد و ادامه میدهد: «معلوم نمیکنه. یه روز دو نفر میان نسیه میخوان، یه روز هیچی، یه روز پنج نفر. هزار تومن، دو هزار تومن. لواش رو 160 قیمت زدن اما ما 150 میدیم. چیکار کنیم؟ سطح مردم پایینه. اینجا فقط همین دو سه تا آپارتمان بچه تهرانن. بقیه شهرستانین و سطحشون پایینه.»
دو کوچه پایینتر نان بربری است. پختش تمام شده و چندتایی نان روی پیشخوان مانده است. مرد نانوا باز سوالم را تکرار میکند: «نسیه؟! نه، نسیه نمیبرن. فقط در و همسایه میان میبرن و بعدا پولشو میدن.»
جلوی یکی از بقالیها پیرزنی نشسته به جداکردن ذغالها. صفی از النگوهای طلا دستش را حلقه کرده است. میگوید: «هر چی میخوای از پسرم بپرس.» پسر، هفده هجده ساله به نظر میرسد. میگوید: «بله، زیاد نسیه میگیرن. فقیر نیستن، دستشون به دهنشون میرسه. اکثر اونایی که آشنان نسیه میبرن. از صد تا مشتری 70تا نسیه میبرن. مونده به طرفش که تا چقدر نسیه بدیم. اگه خوشحساب باشه تا 200 هزار، اگه خوشحساب نباشه همین ده پونزده هزار تومن.»
در یک بقالی دیگر مردی جوان و پسر خردسالش پشت دخلند. مرد جوان میگوید: «هر کی میاد میخواد جنس نسیه ببره ما نمیدیم. وضعیت اقتصادی مردم اینجا افتضاحه. همه اینجا کارگرن. بیمه ندارن. مستاجرن. هزار جور بدبختی دارن. نسیه یه موقع میبره برمیگردونه، خیلی کم مشتری اینطوری دارم که برگردونه. بیشتر میبرن و نمیارن. در روز پنج شیش تا مشتری داریم که نسیه میبرن و نمیارن.» پسربچه میپرسد: «بابا اون زنه که برد آورد؟» مرد فروشنده میخندد و میگوید: «نه نیاورد. اینجا که خوبه، مردم حتی نونم قرضی میبرن.»
خلیجفارس نرسیده به آزادگان و در حاشیه خیابان خروجی خاکی به شهرک مفید میرسد. همه چیز اینجا شبیه هم است. ظاهر زنان و مردان، بافت منطقه و خانهها و بالاخره حرف فروشندهها. پیرمرد فروشنده سوپرمارکتی بزرگ که تقریبا از نوشتافزار گرفته تا سیبزمینی و پیاز و خواربار در مغازهاش پیدا میشود، میگوید: «اینجا مشکلات زیاده. خیلی هم زیاده. مشکل منطقه 18 خصوصا اینجا، شماره 2. هیچکس هم به داد ما نمیرسه. ضعیفترین مردم تهران همینجان، شماره 2. هیچکس هم نیست به داد مردم برسه. نسیه هم زیاد میبرن، بله.»
دفترش را میآورد و شروع به ورق زدن میکند: «بله که نسیه میدیم. مجبوریم بدیم. بیشتر از 150 نفر نسیه میبرن تو ماه. کلا همه. اینجا همه کارگرن. یه روز کار دارن، سه هفته ندارن. همه کارمندای شهرک رو جمع کنیم فکر نکنم 20 تا بشن. مردم خدایی نه گوشت میخورن، نه مرغ و میوه. من 5 سال 10 سال جنس دادم نیاوردن پس بدن. یعنی ندارن که پس بدن. دعوا هم که نمیشه کرد.»
دفتر را سر جایش میگذارد. از سر تاسف و ناچاری، سری تکان میدهد و میگوید: «مردم اینجا ضعیفن. شما اینجا قصابی دیدی؟ قنادی دیدی؟ آرایشگاه دیدی؟ اصلا اینا هیچی، پارک، ورزشگاه، یه آسفالت صاف دیدی؟ از همه شهرک خرابتر، شهرک مفیده. از نظر همه چیز. هر چی ضعیفترن میان اینجا. 50 درصد ساکنای اینجا افغانن. چون ارزونترین جاست. شهرداری منطقه 18 هیچوقت به اینجا نرسیه، الان هم نمیرسه. من 29 ساله اینجام. اهالی محل خودشون آسفالت و جوبها رو بهسختی درست کردن. همین خود ما به هزار زحمت.»
اشاره میکند به مردی که در چارچوب در ایستاده و میگوید: «با کمک همینها درستش کردیم و بعد از اون هشت سال شهرداری یه کم آسفالت با درگیری برامون ریخت. آب هم که نمیاد اصلا. همه که پمپ ندارن. آب خرابه. وضع خیلی خرابه. سه ماهه دارن میکَنن واسه لولهکشی، هنوز هیچی. ما کناریم. اونور، منطقه بیست و یکه، اینور منطقه 9. هر چی منطقه 21 خواست تهرانسر رو بگیره، منطقه 18 نداد. درآمدش هم از همه مناطق تهران بیشتره. معادن شن و ماسه و فرودگاه اینجان اما هیچکس به اینجا نمیرسه.»
مرغ و خروسها در کوچه میچرخند. زن دست پسر برهنهاش را میکشد میبردش لبه جوی میشویدش و دوباره پسربچه را گریهکنان میکشد داخل خانه. بچهها وسط کوچه مشغول بازیاند. یک آجر را علم کردهاند و با سنگ نشانهاش میگیرند.
منبع: عصر ایران
بنابر این گزارش، روزنامه «شرق» به قلم فاطمه جمالپور با در این زمینه نوشت: اوایل ماه رمضان بود که فاطمه دانشور عضو شورای شهر تهران با انتقاد از پهن کردن سفرههای پرخرج افطاری، از محلههایی نوشته بود که مردمش حتی پول خرید نان را هم ندارند و نسیه میبرند نان را. جستوجوها به غرب تهران رسید، حاشیه آزادگان و خلیج فارس، برای پیداکردن نانواییها و بقالیهایی که گریزی جز نسیهدادن ندارند و اغلب مردم هم پولی برای نقدخریدن.
بقالی یک یخچال دارد که داخلش چندتایی شیر و آبمیوه است و در قفسههای نیمهخالی تخممرغ و خرما و حبوبات و سویا جا گرفته. خبری از سوپرمارکت و هایپرمارکتها یا قفسههای رنگارنگ و یخچالهای ایستاده نیست. قفسهها خالی و خلوت است.
بقالی، اتاق دو متری خانه است. درش باز میشود به اتاق پذیرایی. کنار اتاق یا همان بقالی، راهرویی است مفروش با فرش قرمز رنگ و رو رفته. «سینک» ظرفشویی هم کنار همین راهرو قرار گرفته. در خانه باز است. میشود حتی از داخل بقالی سرک کشید به اتاق پذیرایی یا حتی اتاق خواب. یک کمد است و چند دستی رختخواب که رویش قرار گرفته و فرشی رنگ و رو رفته.
دخترک با روسری گرهخورده زیر چانه، بلوز و دامن، چمباتمه زده گوشه راهرو در انتظار مشتری. چشمهای درشت رنگی دارد. میآید داخل بقالی برای پاسخ دادن به سوالها. دخترک گره روسریاش را سفتتر و صدایش را صاف میکند. کمی هول شده. میگوید: «نسیه؟ زیاد میخرن. نسیهبخر زیاد داریم.»
گزارشی تکاندهنده از یک محله خاص در تهران
سوال را تکرار میکند و میگوید: «نون قرضی؟ نونواییها دیگه زیاد نون قرضی نمیدن. دو تا نونوایی داریم؛ یکی بربری و یکی لواش» و آدرسشان را میدهد. «قصابی نداریم چون مردم کم گوشت و مرغ میگیرن، چون الان دیگه همه چی گرون شده.»
محله یک خیابان بزرگ است با حاشیهای که پارک است و چند مجتمع مسکونی اول خیابان قد علم کردهاند. آن سوی خیابان اما کوچههایی با آسفالت رنگ و رو رفته و خاکی مشرف به خیابان اصلی است. انتهای خیابان سرای محله «نوروزآباد» در محوطهای خالی بنا شده با نمای «کمپوزیت» نقرهای. کوچهها به بنبستها میرسد و خانههای یک طبقه و دو طبقه با متراژهای پایین چهل پنجاه متری، وسط خانهها کارگاههای صنعتی قرار گرفتهاند.
جلوی در خانهها زنهای خانهدار نشستهاند، با چادرهای رنگی، دمپاییهای پلاستیکی و پاهای خاکآلود. در محله خبری از آرایشگاه، باشگاه و خیلی چیزهای دیگر نیست. کم دارد.
«نوروزآباد»، بر خلاف اسمش، بویی از نویی نبرده است. دو زن چادررنگی نشستهاند بر لبه سیمانی و داغ خیابان و آن یکی با بلوز و دامن و شلوار بالای سرشان ایستاده. بچههای خردسال اطرافشان میپلکند.
زن میگوید: «بنویس اینجا مشکلات زیاد دارد. به خدا میخوایم بریم آذری، باید پیاده بریم تا چهارراه خلیج فارس، اونجا اتوبوس سوار شیم بریم آذری. باید پیاده بریم و بیایم، اونجا اتوبوس یه ساعت میاد، یه ساعت نمیاد. بنویس «نوروزآباد» مدرسه نداره.»
به یکدیگر تعارف میکنند کدامشان صحبت کند. یکی آذری حرف میزند و دیگری ترجمه و سرها به نشانه تایید بالا و پایین میرود. «وضعیت اقتصادی اینجا خوب نیست. پایینشهره دیگه خودت که میدونی، اینجا همه مثل همن.»
باز هم سوال با سوال تکرار میشود. تکراری از سر تعجب! «گوشت و مرغ؟ نه والا نمیخوریم. نداریم که بخوریم. چی بشه. اون سبد کالا خوب بود ولی انگار جمعش کردن.» باز هم همه و سرهایی که به نشانه تایید بالا و پایین میرود: «میوه هم ماشین بیاد میخریم، نیاد نمیخریم.»، «ماشین بیاره میوه هست، نیاره نیست. اینجا مغازه میوهفروشی نداره.»
کمی آن سوتر ماشین آمده و مردهای سیاهپوش نفری یکی دو کیسه خرید میکنند؛ سه چهار دانه شلیل، یکی دو خوشه انگور، تهش. زن صدایش بلند میشود و میگوید: «الان من 45 متر خونه دارم، پنج نفریم. خودت ببین که چطوریه دیگه. رفتم واسه دورچینی خونه، شهرداری میگه برو محضر. نمیدونم چیکار کنم. مادرشوهرمم پیش ماس. اینجا خونهها سند نداره، قولنامهایه. پله آهنی میخواستیم بذاریم شهرداری نذاشت. اقدام کردیم واسه سند ببینیم چی میشه.»
نشسته و باز هم قسم میخورد که «به خدا شوهرم یه راننده مینیبوسه. یهروز کار میکنه، پنج روز خرج ماشین.» اشاره میکند به بقالی روبهرویی و میگوید: «الان من به همین بقالی روبهرویی 600 هزار تومن بدهکارم. اونم صاحب مغازهس بپرس.»
زنِ ایستاده، صاحب بقالی روبهرویی است. میگوید: «آره؛ مردم ندارن، خب قرضی میخرن. سخته، ندارن. یک میلیون، دو میلیون بردن پس ندادن. چیکار کنم؟ ندارن. برم دعوا کنم؟ مشتری زیاده. میخرن اما همه قرضی میخرن.» زن سوم میگوید: «مشکلای ما زیاده. خیلی (میخندد). شغلها همه آزاده دیگه، یه روز کار هست، یه روز نیست. بهخاطر همین یه کم تهیدستیم.»
آنطرفتر؛ در بنبستی باریک کنار جوی فاضلاب دو زن نشستهاند. یکی مشغول قلاببافی است در گرمای ظهر تابستان تهران. میگوید: «گوشت و نون و مرغ چیه خانوم؟ آب افتضاحه. اصلا نمیاد. ما طبقه دوم زندگی میکنیم، 3 نصفشب باید پاشیم بریم حموم. بعد دیگه اتوبوسا فقط تو شهرک میپیچن، با اینکه شهرک شماره 2 هم اتوبوس به آذری داره، هم به آزادی. ما گفتیم یکی از این خطها رو بندازن اینجا. ما باید واسه این یه ذره راه، اندازه سه چهارتا مسیر کرایه بدیم. یه مسیر بریم سر چارراه، یه کرایه بدیم، چارراه پیاده شیم بریم سر شماره 2، یه کرایه بدیم، بعد واسه آزادی و آذری هم یه کرایه بدیم. اونم تو این نداری.»
انگار فقر روی چهره زنان اینجا هم نشسته؛ موهایی سفید، صورتهایی اصلاحنشده، چهرههایی شکسته، پاهایی که پوشششان دمپایی پلاستیکی است و خاکآلودند. با چادرهای کودری رنگ و رو رفته.
زن با شتاب راه میرود. لخلخکنان. آهکشان میگوید: «مشکلات اینجا زیاده. نه قصابی داریم، نه مرغفروشی، نه وسایلفروشی. ماشین نداره برای رفتن و اومدن. مشکلش زیاده. شوهر من بیکاره. چارتا بچه دارم. سخته اما مجبورم بسازم.»
دوباره با تاکید میگوید: «شوهرم رنگکار مبله. میبینی یه هفته میره، یه ماه بیکاره. الان که همه چیز «امدیاف» شده، اونم بیکار شده. نه بیمهای، نه چیزی. خیلی سخته. الان بچهمدرسهای دارم نمیتونیم برسونیم. شهریه مدارس زیاده. 37 تومن لباسشه، 70 تومن ثبتنامشه. دولتی هم هست. اما نداریم.» اشاره میکند به خانهاش و میگوید: «اینجا خونهس ما زندگی میکنیم؟ 50 متر. این چیه؟ زندگیه؟»
در کوچههای پایینتر هم وضع همین است. درهای بزرگ آهنی کارگاهها، خانههای کوچک. آسفالت نیمهخاکی. زن جوان با همان پوشش دست دختر سه چهار سالهاش را گرفته و کشانکشان میبردش. چادرش را سفت چسبیده و حلقه کرده دور بینیاش. سایهای از چشمهایش پیداست. میگوید: «اینجا یه مدرسه نداره. بچهها باید از اینجا تا آبکرج برن دنبال مدرسه. من زمستون و تابستون از اینجا تا آبکرج خودم تنها تو برف و بارون پیاده و تنها باید میرفتم و میومدم تا دیپلم گرفتم. نیمساعت مسافت. یه بیمارستان دم دست نداره. من خودم حالم چندبار بد شده. بدحال مینداختنم تو آژانس میبردنم بیمارستان. فقط تا میتونن درخت کاشتن، پارک درست کردن. پارک به چه درد مردم میخوره؟»
نانوایی، خلوت است. اینجا خبری از صف نان نیست. یه شاطر و دو تایی کارگر و باز هم تعارف حرف زدن. بالاخره یکی از کارگران که پسر جوانی است با موهای ژلزده و تیشرت و شلوار جین پوشیده، میگوید: «تا دلتون بخواد نسیه میبرن، آره. میگن بعدا میاریم. مام میدیم، میگیم الله اعلم. حالا بعدا آورد، آورد، نیاورد هم چیکار کنیم؟» با دستانش چانه میگیرد و ادامه میدهد: «معلوم نمیکنه. یه روز دو نفر میان نسیه میخوان، یه روز هیچی، یه روز پنج نفر. هزار تومن، دو هزار تومن. لواش رو 160 قیمت زدن اما ما 150 میدیم. چیکار کنیم؟ سطح مردم پایینه. اینجا فقط همین دو سه تا آپارتمان بچه تهرانن. بقیه شهرستانین و سطحشون پایینه.»
دو کوچه پایینتر نان بربری است. پختش تمام شده و چندتایی نان روی پیشخوان مانده است. مرد نانوا باز سوالم را تکرار میکند: «نسیه؟! نه، نسیه نمیبرن. فقط در و همسایه میان میبرن و بعدا پولشو میدن.»
جلوی یکی از بقالیها پیرزنی نشسته به جداکردن ذغالها. صفی از النگوهای طلا دستش را حلقه کرده است. میگوید: «هر چی میخوای از پسرم بپرس.» پسر، هفده هجده ساله به نظر میرسد. میگوید: «بله، زیاد نسیه میگیرن. فقیر نیستن، دستشون به دهنشون میرسه. اکثر اونایی که آشنان نسیه میبرن. از صد تا مشتری 70تا نسیه میبرن. مونده به طرفش که تا چقدر نسیه بدیم. اگه خوشحساب باشه تا 200 هزار، اگه خوشحساب نباشه همین ده پونزده هزار تومن.»
در یک بقالی دیگر مردی جوان و پسر خردسالش پشت دخلند. مرد جوان میگوید: «هر کی میاد میخواد جنس نسیه ببره ما نمیدیم. وضعیت اقتصادی مردم اینجا افتضاحه. همه اینجا کارگرن. بیمه ندارن. مستاجرن. هزار جور بدبختی دارن. نسیه یه موقع میبره برمیگردونه، خیلی کم مشتری اینطوری دارم که برگردونه. بیشتر میبرن و نمیارن. در روز پنج شیش تا مشتری داریم که نسیه میبرن و نمیارن.» پسربچه میپرسد: «بابا اون زنه که برد آورد؟» مرد فروشنده میخندد و میگوید: «نه نیاورد. اینجا که خوبه، مردم حتی نونم قرضی میبرن.»
خلیجفارس نرسیده به آزادگان و در حاشیه خیابان خروجی خاکی به شهرک مفید میرسد. همه چیز اینجا شبیه هم است. ظاهر زنان و مردان، بافت منطقه و خانهها و بالاخره حرف فروشندهها. پیرمرد فروشنده سوپرمارکتی بزرگ که تقریبا از نوشتافزار گرفته تا سیبزمینی و پیاز و خواربار در مغازهاش پیدا میشود، میگوید: «اینجا مشکلات زیاده. خیلی هم زیاده. مشکل منطقه 18 خصوصا اینجا، شماره 2. هیچکس هم به داد ما نمیرسه. ضعیفترین مردم تهران همینجان، شماره 2. هیچکس هم نیست به داد مردم برسه. نسیه هم زیاد میبرن، بله.»
دفترش را میآورد و شروع به ورق زدن میکند: «بله که نسیه میدیم. مجبوریم بدیم. بیشتر از 150 نفر نسیه میبرن تو ماه. کلا همه. اینجا همه کارگرن. یه روز کار دارن، سه هفته ندارن. همه کارمندای شهرک رو جمع کنیم فکر نکنم 20 تا بشن. مردم خدایی نه گوشت میخورن، نه مرغ و میوه. من 5 سال 10 سال جنس دادم نیاوردن پس بدن. یعنی ندارن که پس بدن. دعوا هم که نمیشه کرد.»
دفتر را سر جایش میگذارد. از سر تاسف و ناچاری، سری تکان میدهد و میگوید: «مردم اینجا ضعیفن. شما اینجا قصابی دیدی؟ قنادی دیدی؟ آرایشگاه دیدی؟ اصلا اینا هیچی، پارک، ورزشگاه، یه آسفالت صاف دیدی؟ از همه شهرک خرابتر، شهرک مفیده. از نظر همه چیز. هر چی ضعیفترن میان اینجا. 50 درصد ساکنای اینجا افغانن. چون ارزونترین جاست. شهرداری منطقه 18 هیچوقت به اینجا نرسیه، الان هم نمیرسه. من 29 ساله اینجام. اهالی محل خودشون آسفالت و جوبها رو بهسختی درست کردن. همین خود ما به هزار زحمت.»
اشاره میکند به مردی که در چارچوب در ایستاده و میگوید: «با کمک همینها درستش کردیم و بعد از اون هشت سال شهرداری یه کم آسفالت با درگیری برامون ریخت. آب هم که نمیاد اصلا. همه که پمپ ندارن. آب خرابه. وضع خیلی خرابه. سه ماهه دارن میکَنن واسه لولهکشی، هنوز هیچی. ما کناریم. اونور، منطقه بیست و یکه، اینور منطقه 9. هر چی منطقه 21 خواست تهرانسر رو بگیره، منطقه 18 نداد. درآمدش هم از همه مناطق تهران بیشتره. معادن شن و ماسه و فرودگاه اینجان اما هیچکس به اینجا نمیرسه.»
مرغ و خروسها در کوچه میچرخند. زن دست پسر برهنهاش را میکشد میبردش لبه جوی میشویدش و دوباره پسربچه را گریهکنان میکشد داخل خانه. بچهها وسط کوچه مشغول بازیاند. یک آجر را علم کردهاند و با سنگ نشانهاش میگیرند.
منبع: عصر ایران