گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران راست میگفتی بیبیجان، یوسفت طاقت ماندن در غربت را نداشت و 24 سال گذشت تا سرانجام از خاكی كه حسین(ع) در جایی از آن آرمیده است، دل كند و خواست تا چشمهای نگران و جستجوگر گروه تفحص، پاره پارههای تنش را سرانجام ببینند و استخوانهای عزیزش را از دل خاك غریبه عراق بیرون بكشند و توی جعبه بریزند و از خاك عراق بیاورندش تا ایرانی كه برای آن جان داده بود.
حالا بلند شو! اشك هایت را پاككن! بیا! عكس تابوتهایشان را ببین! تو فكر میكنی یوسفت، توی كدام یك از آن جعبهها دراز كشیده است و به نوای لااله الا الله گوشمیدهد و شیرین، لبخند میزند و از لای درزهای جعبه، هوای ایرانش را بو میكشد؟ به خیالت توی كدامیك از آن تابوتهای پرچم پوش، عزیز از سفر برگشته ات باشد؟ گریه میكنی بیبی؟ شرمندهای كه پای رفتن نداشتهای و نرفتهای تا مرز شلمچه به استقبالشان؟ غصه نخور! شرمسار نباش!.
گرچه سالخوردگی توان رفتن تا مرز شلمچه را از تو گرفته بود، اما گمشده عزیزت، گمشده عزیز ما هم بود و به همین خاطر، خیلی از ما دیروز تا مرز شلمچه به دیدار او و همرزمهای شهیدش رفتیم و در بزنگاه ورود به ایران، آغوشهایمان را برایشان گشودیم و تنهای تكه تكه شدهشان را لا اله الا الله گویان دربر گرفتیم و پیغام تو و خیلی از بیبیهای دیگر را كه پیری تاب استقبال از آنها را دزدیده بود، به آنها رساندیم؛ همان پیغامی كه میگفتی باید در گوش همهشان بگوییم كه «عزیزترینها، رسیدن به خیر! ما فراموشتان نكرده بودیم.»