شهدای ایران shohadayeiran.com

با آغاز غائله کردستان به صورت خودسر به کردستان رفتم و با عوامل ضدانقلاب مقابله کردم. پس از خاتمه یافتن این غائله به تهران بازگشتم و با آغاز جنگ بار دیگر به کردستان رفتم اما این بار 10 سال بعد به خانه بازگشتم.
شهدای ایران: جملات بالا بخشی از خاطره سعید شاملو از اعضای «گردان 4 » از گردان‌های سپاه در دفاع‌مقدس است.او که در دومین روز آغاز جنگ،یعنی دوم مهرماه سال 59 به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، به روایت خاطراتش از ماه رمضان در دوران اسارت پرداخته است.

شاملو می‌گوید:پس از اسارتم توسط نیروهای بعثی در روزهای نخست جنگ، آن‌ها من را به اردوگاه «رمادی» بردند و حدود دو سال در آن جا نگه داشتند. در سال نخست،ماه رمضان با فصل تابستان مصادف شده بود و هوای گرم اتاق‌های داخل بلوک این اردوگاه غیرقابل تحمل بود؛برای همین ما پارچه لحاف و تشک خودمان را با آب خیس می‌کردیم و روی خود می‌انداختیم تا بتوانیم هوای گرم را بیشتر تحمل کنیم اما این شرایط بیشتر از 10 دقیقه طول نمی‌کشید و پارچه از گرمای بسیار خشک می‌شد.

با وجود هوای گرم داخل اردوگاه،ما روزه می‌گرفتیم. اردوگاه رمادی از سه بلوک تشکیل شده بود و داخل هر بلوک را بخش‌بندی کرده بودند. در داخل بلوک ما یک نفر توانسته بود به دور از چشم مراقبین اردوگاه، ساعتی را به داخل بیاورد. این ساعت در ماه رمضان کارکرد بسیار مهم و خاطره‌انگیزی برای ما داشت چرا که صاحبش سحر که می‌شد بانگاه به آن ساعت داد می‌زد:«امساک!» در حقیقت این جمله هشداری به روزه‌داران بود تا دیگر کسی به غذا خوردن ادامه ندهد.هنوز طنین صدای این آزاده در گوشم باقی مانده است. صدایش در فضای بلوک‌ها می‌پیچید و حالتی خاص داشت.

بعد از دو سال،من را به اردوگاه «موصل3» که بعدها به «موصل4» تغییر نام داد منتقل کردند. در حقیقت این اردوگاه اردوگاه اسرای تبعیدی بود. برای همین هنگام ورودمان به این آسایشگاه با کتک و چک و لگد ازما پذیرایی کردند. گویا باید سه وعده در روز بجای غذا کتک می‌خوردیم. عراقی‌ها می‌خواستند با این کار به اصطلاح خودمان «گربه را دم حجله بکشند!» چون تا یک هفته کارشان شده بود کتک زدن‌ما.

آنجا سعادت یافتم با حاج آقا ابوترابی آشنا شوم. پس از شش ماه بنا به پیشنهاد دوستانم در اردوگاه به آشپزی پرداختم و در آشپزخانه این اردوگاه مشغول شدم. در آشپزخانه بجای اینکه به من کفگیر بدهند یک بیل دسته شکسته داده بودند. حدود دو سال با این بیل برای اسرا غذا پختم و همین باعث شده بود تا دستم پینه ببندد و تا الان در خاطرم سختی پختن غذا باقی بماند.

آن زمان آشپزخانه دارای تشکیلات منظم و سازمان یافته‌ای بود و دست و بالمان نسبت به دیگر بخش‌ها بازتر بود.برای اینکه بتوانیم بچه‌ها را شاد کنیم هنگامی که مسئولان غذا می‌آمدند تا قابلمه غذای بخش خود را ببرند، دست خودم را به سیاهی دیگ می‌زدم و بعد به حالتی که می‌خواهم آن‌ها را تشویق بکنم بی‌آنکه کف دستم را ببینند، دستی بر صورتشان می‌کشیدم این افراد هنگامی که آسایشگاه باز می‌گشتند موجب خنده دیگر اسرا می‌شدند چرا که خودشان نمی‌دانستند صورتشان سیاه شده است.

بعد از گذشت یکی دو سال رفتار عراقی‌ها بهتر شد. افسران عراقی هنگام ماه رمضان می‌آمدند در را باز می‌کردند تا ماموران غذای هر آسایشگاه بتوانند برای سحری و افطار وعده گرم غذایی را به دیگر اسرا برسانند. پیش از این رسم بر آن بود که وعده ناهار را که معمولا آش «شورا» بود برای افطار نگه می‌داشتیم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار