جامجهاني 2014 تمام شد اما قصه طولاني غزه برگ ديگري خورده و پاياني ندارد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از صبحانه، مهناز افشار بازيگر سينما و تلويزيون در يادداشتي در روزنامه اعتماد نوشت؛
اين روزها به هر رسانهيي نزديک شدم، بوي خون ميداد. همين تلويزيوني که هيجان جهاني فوتبال را مهمانمان ميکرد، بوي خون داغ ميداد.
همين تلويزيوني که هر فرياد «گلي» که در آن کشيده ميشد، به يادمان ميآورد با هر فريادي يک گلوله در سينه کودکي مينشيند. اين را فراموش نکرديم و اين جام با همه شگفتيهايش، با همه رکودزنيهايش نتوانست تکهيي از خاک خونين فلسطين را زير چتر خود بگيرد، چنان که نتوانيم ببينيمش. به هر رسانهيي نزديک شدم همين بود.
عکس کودکاني که در آغوش مادرانشان آخرين نفس را سردتر، سنگينتر و عميقتر از اندازه ريههاي کوچکشان کشيدند. زني که همراه با شوهر و فرزندانش در هشدار يک دقيقهيي نتوانست خانه را ترک کند و همه به يک بمب، در کنار هم، در خانه خود، در خاک خونين خود جان دادند و فقط يک نفر را باقي گذاشتند.
يک دختربچه 10 ساله را که نميتوانم تجسم کنم فکرهاي امروزش را. آن کودک چگونه و با چه بندي بايد دوباره خود را به زندگي، به خانه و به سرزمينش پيوند بزند؟
جامجهاني 2014 تمام شد اما قصه طولاني غزه برگ ديگري خورده و پاياني ندارد گويا. ما اينجا نشستهايم و هر روز خبري، از زني، از کودکي، از سربازي در آن سرزمين مقاومت ميشنويم و سالهاست با خود فکر ميکنيم چرا اين قصه پاياني نگرفته، قصه ديگري در دلش شروع ميشود. با خود فکر ميکنيم چگونه جهان نشست و تماشا کرد که يک سرزمين يکدست در 50 سال اشغال شد و از آن هيچ نماند جز سرزميني محصور.
از يکسو دريا و يک ارتش، از يکسو يک ديوار بلند، تانک و سپر. آسمان فلسطين هم اشغال شده و نيروي هوايي اشغالگر ميتواند آسمانش را چنان بپوشاند که زور خورشيد هم به آن نرسد و فلسطين تاريک شود... چطور همه ما همه اين سالها نتوانستيم قصه ديگري از آن سرزمين
اشغال شده بشنويم؟
نه ميشود پاي رسانهها ماند، نه ميشود چشم بست و دور شد. هزار بار با خودم گفتم باور نکن، فراموش کن، اين عکس را نبين... اما چطور بايد فراموش کنيم، چطور از جهان بخواهيم فراموش کند که همنوعانمان در عيشي شبانه به تماشاي مرگ دهها کودک نشستهاند. برق گلوله و بمب برق شادي از چشمانشان ميپراند و به وجد کف ميزنند.
به هر «گلي» که زده ميشود شاد ميشوند، هر گلي نه در برزيل که در غزه. گلهاي خونين غزه، گلهايي با بوي گوشت سوخته، بوي آوار، بوي خون تازه، بوي خاک سرخ و خيس... جامجهاني تمام شد با همه شاديهايش و باز جهان ماند و اين اندوه کهنه و اين بوي سرخ جاري.
اين روزها به هر رسانهيي نزديک شدم، بوي خون ميداد. همين تلويزيوني که هيجان جهاني فوتبال را مهمانمان ميکرد، بوي خون داغ ميداد.
همين تلويزيوني که هر فرياد «گلي» که در آن کشيده ميشد، به يادمان ميآورد با هر فريادي يک گلوله در سينه کودکي مينشيند. اين را فراموش نکرديم و اين جام با همه شگفتيهايش، با همه رکودزنيهايش نتوانست تکهيي از خاک خونين فلسطين را زير چتر خود بگيرد، چنان که نتوانيم ببينيمش. به هر رسانهيي نزديک شدم همين بود.
عکس کودکاني که در آغوش مادرانشان آخرين نفس را سردتر، سنگينتر و عميقتر از اندازه ريههاي کوچکشان کشيدند. زني که همراه با شوهر و فرزندانش در هشدار يک دقيقهيي نتوانست خانه را ترک کند و همه به يک بمب، در کنار هم، در خانه خود، در خاک خونين خود جان دادند و فقط يک نفر را باقي گذاشتند.
يک دختربچه 10 ساله را که نميتوانم تجسم کنم فکرهاي امروزش را. آن کودک چگونه و با چه بندي بايد دوباره خود را به زندگي، به خانه و به سرزمينش پيوند بزند؟
جامجهاني 2014 تمام شد اما قصه طولاني غزه برگ ديگري خورده و پاياني ندارد گويا. ما اينجا نشستهايم و هر روز خبري، از زني، از کودکي، از سربازي در آن سرزمين مقاومت ميشنويم و سالهاست با خود فکر ميکنيم چرا اين قصه پاياني نگرفته، قصه ديگري در دلش شروع ميشود. با خود فکر ميکنيم چگونه جهان نشست و تماشا کرد که يک سرزمين يکدست در 50 سال اشغال شد و از آن هيچ نماند جز سرزميني محصور.
از يکسو دريا و يک ارتش، از يکسو يک ديوار بلند، تانک و سپر. آسمان فلسطين هم اشغال شده و نيروي هوايي اشغالگر ميتواند آسمانش را چنان بپوشاند که زور خورشيد هم به آن نرسد و فلسطين تاريک شود... چطور همه ما همه اين سالها نتوانستيم قصه ديگري از آن سرزمين
اشغال شده بشنويم؟
نه ميشود پاي رسانهها ماند، نه ميشود چشم بست و دور شد. هزار بار با خودم گفتم باور نکن، فراموش کن، اين عکس را نبين... اما چطور بايد فراموش کنيم، چطور از جهان بخواهيم فراموش کند که همنوعانمان در عيشي شبانه به تماشاي مرگ دهها کودک نشستهاند. برق گلوله و بمب برق شادي از چشمانشان ميپراند و به وجد کف ميزنند.
به هر «گلي» که زده ميشود شاد ميشوند، هر گلي نه در برزيل که در غزه. گلهاي خونين غزه، گلهايي با بوي گوشت سوخته، بوي آوار، بوي خون تازه، بوي خاک سرخ و خيس... جامجهاني تمام شد با همه شاديهايش و باز جهان ماند و اين اندوه کهنه و اين بوي سرخ جاري.