در این میان برای طلبه شهیده ای که در ماه محرم به دنیا آمد و در همین ماه نیز همنوا با کربلاییان، فرش را به مقصد عرش ترک کرد، این عهد و پیمان ، معنا و مفهوم دیگری دارد.
بهار سال 1339 شمسی مصادف با محرم الحرام سال 1381 قمری بود که خانواده سیاری در پایتخت، صاحب دختری شدند که نام او را فهیمه گذاشتند و زندگی بیست ساله این دختر نشان داد که این نام گذاری به واقع با مسما و زیبنده بوده است.
سرنوشت بعضی ها با بقیه فرق می کند و البته سبک زندگی شان نیز در راستای هدف والایی که می جویند، متفاوت است.
فهیمه خانم از همان دوران کودکی و نوجوانی، با همسالان خود متمایز بود، چه آن که بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سؤال های خود، دنبال پاسخ می گشت. در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی، شاگردی ممتاز و برجسته به شمار می رفت و با وجود سن کم اش، همیشه همراه با مادر و خواهرش در جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید، در حسینیه ای که فاصله زیادی با منزلشان داشت، شرکت می نمود.
از همان ایام نیز بود که تار و پود وجودش با کلام وحی و دستورالعمل زندگی دینی گره خورد.
او روز به روز بزرگتر می شد و به همان نسبت، درخت باورهای و اعتقادات مذهبی اش نیز مستحکم تر و بارورتر.
دوران راهنمایی که به پایان رسید، خانواده عزم کوچ به زنجان را کردند. در این شهر ، فهیمه در مقطع دبیرستان، رشته ریاضی فیزیک را برای تحصیل انتخاب کرد.
سال های پایانی دبیرستان برای او سال های رو به افول دوران ستمشاهی و آغاز دورانی سراسر نور و امید بود.
در آن زمان، مسجد حضرت ولی عصر(عج) زنجان، مکان مقدسی بود که همه انقلابیون به آن چشم امید دوخته و در این مکان، نوای بیداری بر علیه ظلم و ستم را سر می دادند.
در این میان، بزرگانی چون آیات مشکینی و رضوانی، نقش مهمی در بیداری مردم ایفا می کردند. فهیمه از طریق اینان ، با حوزه علمیه آشنا می گردد و این گونه می شود که بعد از اخذ دیپلم در سال 57،
برای تحصیل معارف دینی، پای در شهر خون و قیام می گذارد ومجاور آستان قدسی کریمه اهل بیت(ع) می شود.
مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران)، در این دوره جدید آشیانه می شود که هم با بهره گیری از درس اساتیدی چون آیت الله شهید قدوسی، نور علم و معرفت را در خود تقویت کند و هم این که به خودسازی و تهذیب همت گمارد تا با آراسته شدن به دو بال علم و اخلاق ، مهیای پرگشودن از این دیار فانی به عالم باقی گردد.
این طلبه شهیده در همین دوران، عجیب با خالق بی همتای خود راز و نیاز می کند. در نوشته های از او که بی شباهت با مناجات نامه های بزرگان معرفت و کمال نیست، این گونه می خوانیم؛
«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگی ها رهیده باشم.»...« خدایا! دردها مختلف و سطح بینش ها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس می خورم»...«خدایا! چقدر پستی و ذلت به همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بی پایان».
فهیمه خانم البته در میدان عمل نیز سرآمد است و از کوچک ترین فرصتی در راستای انجام عمل صالح بهره می گیرد. این گونه است که در تابستان سال 59 و قبل از حمله دژخیمان صدامیان به این آب و خاک، راهی جهاد سازندگی می شود و دوشادوش خواهران و برادران جهادگر می کوشد هم و غمی از مستضعفین و محرومان جامعه کم کند.
تابستان که به پایان می رسد برای ادامه تحصیل در مکتب توحید به قم بازمی گردد.
در همین آغاز سال تحصیلی آموزش و پرورش شهرستان بانه در استان کردستان از مکتب توحید قم می خواهد که مبلغی برای کار فرهنگی - تربیتی خواهران به این شهر اعزام کند.
ششم آذرماه همین سال، توشه هجرت را برمی بندد و به دیار غرب ایران و منطقه ناامن کردستان رهسپار می شود تا به این طریق، زکات علمی که آموخته را با تعلیم به دیگران، بپردازد.
این طلبه شهیده در جریان درگیری ها منافقان در این منطقه، جهاد فرهنگی و علمی را رسالت خود می داند.
دهم آذرماه از سنندج با مادرش تلفنی تماس می گیرد و به او می گوید: «از بانه تا کربلای حسین علیه السلام، چهار ساعت بیشتر راه نیست. وقتی پیروز شویم، پیاده به سوی کربلا می رویم».
دو روز بعد اما ، گرچه به کربلای زمینیان نمی رسد اما روحش به طواف کعبه سلطان عشق نائل می گردد.
دوازده آذر برابر با 24 محرم الحرام 1401 ق، ماشین حامل فهیمه و دوستش، همراه با دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ عازم این سفر بودند، از سنندج به سمت سقز، همراه با یک ستون نظامی حرکت می کنند. ساعت 4 بعدازظهر به دیوان دره می رسند و آنجا را به سمت بانه ترک می کنند.
راه پر است از خطر منافقان حرامی که هیچ حد و مرزی را برای جنایات خود قائل نیستند.
این طلبه شهیده با این اوصاف احساس راحتی می کند و در این راه که در هر لحظه آن بوی خداحافظی و کوچ اجباری به مشام می رسد، با تلاوت قرآن، آرام می گیرد و با نگاه به عکس امام، تسکینی معنوی می یابد.
در این وضعیت، ناگهان رگبار گلوله از هر طرف، ماشین آنها را هدف قرار می دهد; بارانی از خون و گلوله. در این لحظه راننده فریاد می زند: «سرهاتان را پایین بیاورید» و فهیمه آرام سر بر دامن دوستش می گذارد. یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست آسیب می بیند. راننده از ناحیه کتف زخمی می شود ولی با این حال، ماشین را از آن منطقه دور می کند. بعد از چند دقیقه ماشین، جلوی درمانگاه متروکی متوقف می شود. راننده برای پانسمان کتف خود از ماشین پیاده می شود.
دوست فهیمه برای درمان دوستش قصد می کند پیاده شود که خونی بر دامن خود می بیند... و این پایان با شکوه و زیبایِ بانویی است که در راه خدا و نشر معارف دین او ، عاشقانه جان عزیز خویش را فدای معبودِ محبوبش کرده است.